حضرت داوود ـ علیه السلام ـ صد سال عمر کرد، که چهل سال آن را بر مردم حکومت و رهبری نمود.
او کنیزی داشت که وقتی شب فرا میرسید همه درها را قفل میکرد، و کلیدهای آنها را نزد داوود ـ علیه السلام ـ میآورد.
شبی مردی را در خانه دید، پرسید: چه کسی تو را وارد خانه کرد؟
او گفت: «من کسی هستم که بدون اجازة شاهان بر آنها وارد میگردم.»
داوود ـ علیه السلام ـ این سخن را شنید و گفت: آیا تو عزرائیل هستی؟ چرا قبلاً پیام نفرستادی تا من برای مرگ آماده گردم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیام های بسیار برای تو فرستادم.
داوود ـ علیه السلام ـ گفت: آن پیام ها را چه کسی برای من آورد؟
عزرائیل گفت: «پدرت، برادرت، همسایهات و آشنایانت کجا رفتند؟»
داوود ـ علیه السلام ـ گفت: همه مردند.
عزرائیل گفت: «آنها پیام رسان های من به سوی تو بودند که تو نیز میمیری همان گونه که آنها مردند.»
سپس عزرائیل جان داوود ـ علیه السلام ـ را قبض کرد.
او نوزده پسر داشت. در میان آنها، یکی از پسرانش، حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ حکومت و مقام علم و نبوّت داوود ـ علیه السلام ـ را به ارث برد.[1]
پی نوشت ها:
[1]. کامل ابن اثیر، ج 1، ص 76ـ78