مجنون صد توماني

نگاهي به علي کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه ام غش مي کند و آقاجان با کمربند مي افتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانه ام مي کند.»
دوشنبه، 29 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مجنون صد توماني

مجنون صد توماني
مجنون صد توماني


 

نويسنده: داوود اميريان




 
نگاهي به علي کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه ام غش مي کند و آقاجان با کمربند مي افتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانه ام مي کند.»
علي که از دو ساعت پيش کلافه و بي حوصله پاي حرف هايم نشسته بود، مثل اسپند روي آتش جست زد و با خوشحالي گفت: «آفرين، خودشه؟»
با حيرت پرسيدم: «چي خودشه؟»
- ديوانگي!
ترش کردم و گفتم: «مرد حسابي، دو ساعته دارم درد دل مي کنم که ننه- بابام نمي گذارند بروم جبهه و ماندم معطل که اگه تو بروي جبهه ديگر کي سنگ صبورم مي شود، حالا تو هم پرت و پلا مي گويي؟»
علي چفيه نواش را دور گردن انداخت. لباس نظامي خوش رنگ پلنگي پوشيده بود که مخصوص کماندوست. نيش علي تا بناگوش باز شد و گفت: «مگر دنبال راهي براي جيم شدن به طرف جبهه نيستي، پسر عموجان؟»
با خوشحالي گفتم: «هستم چطور؟»
دندان روي جگر بگذار عزيز جان، ببينم، پول - مول چقدر داري؟
پول مي خواهي چه کار؟ اگر به فکر اين هستي که با رشوه و پول دل مسئول ثبت نام را نرم کني، اشتباه مي کني. يک آدم بي احساسيه که آن ورش ناپيدا.
علي چشم دراند و جيغ زد: «اين قدر حرف نزن، پرسيدم چقدر پول داري. رد کن بياد!»
هر چي پول داشتم شد سي و پنج تومان. علي با پوزخند گفت: «اگه چهل - پنجاه سال پيش بود، اين پول بس بود، اما حالا مجبورم بهت قرض بدهم.»
- آخه پول چي؟
صبر داشته باش. نقشه اي کشيده ام که ردخور ندارد فقط و فقط بايد مثل بچه آدم به حرف هايم گوش بدهي و مواظب باشي سوتي ندهي و يک موقع نخندي.
مادرم جيغ زد: «واي! بسم الله، بچه چه کار مي کني؟»
براي آن که چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم را روي به آسمان بلند کردم. دستانم را از دو طرف باز کردم و خوش خوشانه خنديدم و فرياد زدم، «من يک هواپيماي جنگنده هستم. مي خواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب کنم.» مادرم يک جيغ بنفش ديگر کشيد. پام لغزيد. خدايي شد که با کله به کف حياط شوت نشدم! کشيدم کنار و دور هره پشت بام شروع کردم به چرخيدن و جيغ زدن. بعد صداي شليک مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد کردم. صداي مادرم و همسايه ها محله را پر کرده بود.
از پله ها رفتم پايين، زن هاي همسايه که هميشه دنبال همچنين سوژه اي بودند، ريخته بودند تو حياط و داشتند شانه و گردن مادرم را مي ماليدند و با چشمان حيرت زده نگاهم مي کردند مادرم ناله کرد: اي خدا، بچه ام از دست رفت. ديوانه شده»
صغرا، دختر همسايه ديوار به ديوارمان به بازوي مادرش چسبيد و گفت: «من مي ترسم.»
مي خواستم در همان عالم ديوانگي يک اردنگي مشتي حواله اش کنم، اما فکر بهتري به سرم زد. رفتم جلو و دستانم را شبيه تفنگ بلند کردم و صداي تيراندازي درآوردم.
مادر صغرا دستپاچه شد و دخترش را پشت خودش جا داد و گفت: «حيووني راستي راستکي خل شده ها.»
زن هاي همسايه پقي زدند زير خنده. درجا شيرجه زدم تو حوض وسط حياط. آب پاشيد روي سر جماعت از سرما داشتم مي مردم. از حوض پريدم بيرون و نعره زدم: «من يک زيردريايي هستم. مي خواهم کشتي هاي عراقي را غرق کنم.» اما تو دلم داشتم به خودم بد و بيراه مي گفتم که چرا در آن سياهي زمستان که تف مي کني، تکه يخ روي زمين مي افتد، تو حوض شيرجه زدم!
دويدم تو اتاق ها و شروع کردم به لگد و پنجول انداختن به در و ديوار و لحاف و تشک. با لگد قابلمه پر از آبگوشت را پرت کردم تو حياط. متکا را گذاشتم روي سرم و با کله رفتم تو سينه ديوار. در همين لحظه آقاجان و عمو اصغر از راه رسيدند دست و پايم را گرفتند تا آرام شوم. جيغ مي زدم و خودم را تکان مي دادم تا از دستان پر زورشان نجات پيدا کنم. عمو اصغر گفت: «بايد ببريمش پيش دعانويس. جني شده!» مادرم گريه کنان گرفت: «طفل معصوم از بس جبهه جبهه کرد، مغزش تکان خورد و خل شد. يا ضامن آهو! دستم به دامنت. بچه ام را شفا بده!»
- بايد ببريمش پيش دکتر اعتماد، شايد بفهمد دردش چيه.
علي با نگراني ساختگي جلوتر آمد و با دلسوزي نگاهم کرد و چشمکي ريز زد و گفت: «بله، تنها راه همينه.»
لحظه اي بعد در حالي که دست و پايم بسته بود و روي شانه عمو بودم، روانه مطب شديم. علي از پشت سر مي آمد و هرهر مي خنديد و من خدا خدا مي کردم که نقشه مان بگيرد و دکتر اعتماد آبروريزي نکند.
مادرم آلوچه آلوچه اشک مي ريخت و درحالي که يک بند دعا و صلوات مي فرستاد، به من فوت مي کرد. مطب دکتر اعتماد شلوغ بود.اما آقاجان و عمو اصغر بي توجه به جماعت در را باز کردند و مرا مثل گوشت قرباني انداختند روي تخت کنار ديوار. دکتر اعتماد که يک پيرمرد لاغر و چروکيده با عينک شيشه کلفت بود با صداي نازکش جيغ زد: «اينجا چه خبره؟»
مادرم دماغش را با پر چادر گرفت و گفت: «آقاي دکتر، دستم به دامنت. بچه ام ديوانه شده.»
- من که روانشاس نيستم.
علي رفت جلو و گفت: «سلام جناب دکتر. حال شما خوبه؟»
دکتر اعتماد با ديدن علي ترش کرد و گفت: «دورش را خلوت کنيد.»
عمو اصغر گفت: «مراقب باشيد آقا دکتر، مشت و لگد سنگيني دارد!»
دکتر اعتنايي نکرد و بالاي سرم آمد. چشمم به قيافه اش که افتاد، کم مانده بود پقي بزنم زير خنده. دکتر به بهانه اينکه مي خواهد نبض ام را بگيرد با انگشتان لاغر و استخواني اش مچ دستم را محکم فشار داد و آهسته گفت: «امان از دست شما بچه هاي پررو!» بعد سر بلند کرد و گفت: «يک جنون آني.»
آقاجان با نگراني پرسيد: «يعني چي آقاي دکتر؟»
دکتر اعتماد با بداخلاقي گفت: «يعني اينکه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچنين جنوني مي شه. ببينيد دردش چيه.»
آقاجان با حيرت به مادرم نگاه کرد و گفت: «عاشق کي شده؟»
مادرم که گريه و دعا يادش رفته بود، گفت: «خاک عالم، بچه ام تو حياط يه نگاه هايي به دختر کبرا خانم مي کرد.»
کار داشت خراب مي شد. شروع کردم به داد و هوار کردن.
کربلا کربلا ما داريم مي آييم... اي صدام نامرد. صبر کن تا بيايم و به خاک سياه بمالمت! جنگ جنگ تا پيروزي!
علي سريع گفت: «اين عاشق جبهه شده، نه عاشق صغرا.» دکتر گفت: «اگر مي خواهيد حالش خوب شود، بايد اجازه بدهيد که جبهه برود»
آقاجان گفت: «اگر با جبهه رفتن حالش خوب مي شود، من حرفي ندارم. فقط حالش خوب شود.»
مادرم گفت: «حرف دل مرا زدي حشمت خان!»
کم‌کم دست‌ وپايم شل شد. سه روز بعد من و علي، پسرعموي نازنينم روانه پادگان آموزشي شديم تا بعد به جهبه برويم، جبهه اي که صد تومان ناقابل خرجش کرده بودم.
منبع:نشريه امتداد- ش 48



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.