نقش خواص و عوام در شکل گیرى عاشورا از منظر رهبری

در این نوشتار، به نقش خواص و عوام در شکل گیرى نهضت عاشورا از دیدگاه مقام معظم رهبری مدظله العالی و عبرت گرفتن از تاریخ عاشورا برای امروز می پردازیم.
3 ساعت و 59 دقیقه پیش
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقش خواص و عوام در شکل گیرى عاشورا از منظر رهبری

طرح مسأله و ضروت بحث

در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى. خواص دو جبهه هستند؛ خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل. عده اى اهل فکر و فرهنگ و معرفتند، براى جبهه حق کار مى کنند. فهمیده اند که حق با این طرف است، حق را شناخته اند؛ براى حق حرکت مى کنند؛ کار مى کنند. بالاخره حق را هم مى شناسند؛ اهل تشخیصند. این ها یک دسته اند.
 
یک دسته هم نقطه مقابل حقند، ضد حقند، اگر باز به صدر اسلام برویم، یک عده اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین و بنى هاشمند، یک عده هم اصحاب معاویه اند. در بین آن ها هم خواص بودند. آدم هاى با فکر، آدم هاى عاقل، آدم هاى زرنگ، طرفدار بنى امیه، آن ها هم خواصند، آن ها هم خواص دارند. پس خواص هم در یک جامعه دوگونه شد: خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل.
 
اگر خواص یک جامعه، در هنگام خودش، کارى را که لازم است، تشخیص دادند و عمل کردند، تاریخ نجات پیدا مى کند و حسین بن على ها به کربلاها کشانده نمى شوند. ولی اگر خواص، بد فهمیدند، دیر فهمیدند یا فهمیدند و با هم اختلاف کردند، معلوم است که در تاریخ، کربلاها تکرار خواهد شد!

در این نوشتار، به نقش خواص و عوام در شکل گیرى نهضت عاشورا از دیدگاه مقام معظم رهبری مدظله العالی و عبرت گرفتن از تاریخ عاشورا برای امروز می پردازیم.
 

جهاد و شرایط آن

اللهمّ سَدِّد ألْسِنَتَنا بالصَّوابِ والحِکمَة. یکى از چیزهاى برجسته در فرهنگ اسلامى ـ که البته مصداق هاى بارزى هم بیش تر در تاریخ صدر اسلام و کم تر در طول زمان دارد ـ عبارت است از فرهنگ رزمندگى و جهاد. جهاد هم فقط جهاد در میدان جنگ نیست. هر چیزى که هم تلاش باشد، هم در مقابله با دشمن، این جهاد است. درست توجه بفرمایید: بعضى ممکن است یک کارى را انجام بدهند، زحمت هم بکشند، بگویند ما داریم جهاد مى کنیم. نه، یک شرط جهاد این است که در مقابله با دشمن باشد. البته یک وقت در میدان جنگ مسلحانه است؛ این جهاد رزمى است.
 
یک وقت در میدان سیاست است؛ این جهاد سیاسى است. یک وقت در میدان فرهنگ است؛ این جهاد فرهنگى است. یک وقت در میدان سازندگى است؛ این جهاد سازندگى است و البته میدان هاى دیگرى هم هست. شرط اول این است که تلاش در آن باشد، کوشش باشد و شرط دوم این که در مقابل دشمن باشد.

در فرهنگ اسلامى، این چیز برجسته اى است که نمونه هایى هم در میدان هاى مختلف دارد. امروز هم، از وقتى که نداى مقابله با رژیم منحوس پهلوى از حلقوم امام(رضوان الله علیه) و همکاران ایشان، در آن روز، در سال 1341 بیرون آمد؛ این جهاد شروع شد. قبل از آن هم بود؛ اما پراکنده بود، کم بود، کم اهمیت بود. از وقتى این مبارزه شروع شد، اهمیت پیدا کرد تا به پیروزى این جهاد رسید که پیروزى انقلاب بود. بعد از آن هم تا امروز، دایما در این کشور جهاد بوده است. چون ما دشمن داریم و چون دشمنان ما، از لحاظ نیروى مادى قوى هستند؛ چون اطراف و جوانب ما را ـ از همه جهت ـ دشمن ها گرفته اند و جدا در صدد دشمنى هستند، در قضیه دشمنى با ایران اسلامى هم شوخى نمى کنند؛ چون مى خواهند از هر راهى که شد ضربه بزنند.

پس در ایران اسلامى، هر کسى که به نحوى در مقابل این دشمن ـ که از اطراف، تیرهاى زهرآگین را به پیکر این انقلاب و این کشور اسلامى نشانه رفته است ـ تلاشى بکند؛ این، جهاد فى سبیل الله کرده است و بحمدالله شعله جهاد بوده است و هست و خواهد بود.

البته یکى از این جهادها هم، جهاد فکرى است. یعنى چون ممکن است دشمن ما را غافل کند و فکر ما را منحرف و دچار خطا و اشتباه کند، هر کسى که در راه روشنگرى فکر مردم، تلاش کند، از انحرافى جلوگیرى کند، از یک سوء فهمى مانع بشود، چون در مقابله با دشمن است، جهاد است. شاید امروز، جهاد مهمى هم محسوب مى شود.

پس عزیزان من، امروز کشور ما کانون جهاد است. از این جهت هیچ نگرانى نداریم. مملکت، مملکت جهاد فى سبیل الله است. از این جهت من که بیش تر سنگینى بارم این است که نگاه کنم، ببینم کجا این شعله جهاد دارد فروکش مى کند و به کمک پروردگار نگذارم؛ کجا اشتباه کارى مى شود، جلو آن را بگیرم که مسؤولیت اصلى من این چیزها است.

من از وجود جهاد در وضع کنونى کشور، نگران نیستم. این را شما بدانید. منتها در قرآن چیزى هست که ما را به فکر مى اندازد! قرآن به ما مى گوید که شما نگاه کنید و از گذشته تاریخ درس بگیرید. حالا ممکن است بعضى ها بنشینند فلسفه بافى کنند که گذشته براى امروز، نمى تواند سرمشق باشد. این حرف ها را بعضى ها مى گویند. مى خواهند این ها را با شیوه هاى فلسفى ـ به خیال خودشان ـ درست کنند، نمى توانند! کارى به کار آن ها نداریم.
 

عبرت گرفتن از تاریخ عاشورا

قرآن، صادقِ مصدَّق است و ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت میکند. عبرت گرفتن از تاریخ، یعنى همین نگرانى که من الان عرض کردم. چون در تاریخ چیزى هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید دغدغه داشته باشیم. این دغدغه، مربوط به آینده است. چرا؟ و این دغدغه براى چیست؟ مگر چه اتفاقى افتاده است؟

اتفاقى که افتاده است در صدر اسلام است. من یک وقتى گفتم که جا دارد اگر ملت اسلام فکر کند که چرا پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم، کار کشور اسلامى به جایى رسیده باشد که همین مردم مسلمان، از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالمشان، قاضى شان و قارى شان، در کوفه و کربلا جمع بشوند و جگر گوشه همین پیغمبر را با آن وضع فجیع، به خاک و خون بکشند!؟

آدم باید به فکر فرو برود که چرا این طورى شد؟ من دو سه سال پیش، این را در یک صحبتى مطرح کردم، به عنوان عبرت هاى عاشورا؛ البته درس هاى عاشورا جداست، درس شجاعت، درس ایثار و امثال آن. مهم تر از درسهاى عاشورا، عبرت هاى عاشورا است. من این را قبلاً گفته ام. کار به جایى برسد که جلو چشم مردم، حرم پیغمبر را در کوچه و بازار بیاورند و به این ها تهمت خارجى بزنند!

معناى خارجى این نیست که این ها از کشورِ خارج آمدند؛ خارجى به معناى امروز به کار نمى رود. خارجى یعنى جزو خوارج، یعنى خروج کننده. در اسلام یک فرهنگى است که اگر کسى علیه امام عادل خروج و قیام بکند، لعنت خدا و رسول و مؤمنین، علیه چنین کسى است. خارجى یعنى این، یعنى کسى که علیه امام عادلى خروج مى کند.
لذا همه مردم مسلمان آن روز، از خارجى ها ـ از خروج کننده ها ـ بدشان مى آمد. «مَنْ خَرَجَ على إمامٍ عادِلٍ فَدَمُهُ هَدَرٌ» در اسلام کسى که خروج کند، قیام کند علیه یک امام عادل، خون او هدر است؛ اسلامى که این قدر به خون مردم اهمیت مى دهد.

این ها آمدند پسر پیغمبر، پسر فاطمه زهرا، پسر امیرالمؤمنین علیه السلام را به عنوان خروج کننده بر امام عادل ـ که آن امام عادل، یزید بن معاویه است ـ معرفى کردند و کارشان گرفت! آن ها که دستگاه حکومت ظالمند دلشان هر چه مى خواهد مى گویند. چرا مردم باور کنند!؟ چرا مردم ساکت بمانند!؟

آن چیزى که من را دچار دغدغه مى کند، این جاى قضیه است، ملتفتید؟! من مى گویم چه شد که کار به این جا رسید؟ چرا امت اسلامى که آن قدر نسبت به جزئیات احکام اسلامى و آیات قرآنى دقت داشت، در یک چنین قضیه واضحى، این قدر دچار غفلت و سستى و سهل انگارى بشود که چنین فاجعه یى به وجود بیاید؟! این مسأله، انسان را نگران مى کند. مگر ما از جامعه زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین قرص تر و محکم تریم؟ چه کار کنیم که آن طورى نشود؟

البته آن سؤالى که ما گفتیم چه شد، کسى جواب نداده است؛ جوابش پیش خودم هست. کسى در این مورد صحبت نکرده است. این را عرض مى کنم، صحبت هایى شده است، اما کافى و وافى نیست من امروز مختصرى در این باره صحبت مى کنم. البته نسبت به اصل قضیه، کوتاه خواهد بود. من سررشته مطلب را به دست ذهن شما مى سپارم تا شما خودتان روى این قضیه فکر کنید. کسانى که اهل اندیشه هستند، اهل مطالعه هستند، دنبال این رشته بروند. کسانى که اهل کار و عملند، دنبال این بروند که چگونه مى شود جلوى این را گرفت؟

اگر امروز من و شما جلو این قضیه را نگیریم ـ ممکن است پنجاه سال دیگر، ممکن است پنج سال دیگر، ممکن است ده سال دیگر ـ یک وقت دیدید جامعه اسلامى ما هم، کارش به آن جا رسید! تعجب نکنید. مگر چشمان تیزى تا اعماق را ببیند، نگهبان امینى راه را نشان بدهد، مردم صاحب فکرى کار را هدایت کنند و اراده هاى محکمى پشتوانه این حرکت باشد.

البته آن وقت خاکریز محکمى خواهد بود؛ دژ محکمى خواهد بود؛ کسى نخواهد توانست نفوذ بکند. و الاّ اگر رها کردیم، باز همان وضعیت پیش مى آید! آن وقت همه این خون ها هدر خواهد رفت.

در آن عهد، کار به جایى رسید که پسر و نوه کسانى که در جنگ بدر، به دست امیرالمؤمنین و حمزه و بقیه سرداران اسلام، به درک رفته بودند؛ پسر همان افراد، نوه همان افراد، جاى پیغمبر نشست و سر جگرگوشه پیغمبر را جلو خود گذاشت و با چوب خیزران به لب و دندان او زد و گفت:
لیتَ أشیاخی بِبَدرٍ شَهِدوا جَزَعَ الخَزْرَجِ مِن وَقْعِ الأسَل

یعنى کشته هاى ما در جنگ بدر بلند شوند؛ ببینند که ما با کشنده هاشان چه کار کردیم. این طورى شد! این جاست که قرآن مى گوید عبرت بگیرید. این جاست که مى گوید: «قُل سیرُوا فِى الارْضِ»1 در سرزمین تاریخ سیر کنید، ببینید چه اتفاقى افتاده است؛ خودتان را بر حذر بدارید. من براى این که این معنا، ان شاءالله در فرهنگ کنونى کشور ما، به وسیله انسان هاى صاحب رأى و نظر و فکر حرکت بکند و راه بیفتد، امروز یک مختصرى براى شما صحبت مى کنم.
 

ویژگى هاى کلى خواص و عوام

ببینید عزیزان من، به جماعت بشرى که نگاه کنید، در هر جامعه یى، در هر شهرى، در هر کشورى، مردم با یک دید با یک برش، به دو قسم تقسیم مى شوند. یک قسم کسانى که از روى فکر و فهمیدگى و آگاهى و تصمیم گیرى کار مى کنند؛ یک راهى را مى شناسند و دنبال آن راه حرکت مى کنند، خوب و بدش را کار نداریم ـ یک قسم این ها هستند ـ اسم این ها را خواص بگذاریم.

یک قسم هم کسانى هستند که نه، دنبال این نیستند که ببینند چه راهى درست است، چه حرکتى صحیح است؛ بفهمند؛ بسنجند؛ تحلیل کنند، درک کنند. مى بینند که جوّ این طورى است، دنبال آن جو حرکت مى کنند. اسم این را بگذاریم عوام. پس جامعه را مى شود به خواص و عوام تقسیم کرد.

حالا دقت کنید؛ من نکته اى را درباره این خواص و عوام بگویم که اشتباه نشود. خواص چه کسانى هستند؟ آیا قشر خاصى هستند؟ نه، در بین این هایى که ما مى گوییم «خواص»، آدم هاى باسواد هم هست، آدم هاى بى سواد هم هست. گاهى کسى بى سواد است؛ اما جزو خواص است؛ مى فهمد که چه کار مى کند. از روى تصمیم گیرى و تشخیص عمل مى کند، ولو درس نخوانده و مدرسه نرفته است؛ مدرک ندارد، لباس روحانى ندارد، اما مى فهمد که قضیه چیست.

در دوران انقلاب ـ یعنى پیش از پیروزى انقلاب ـ من در ایرانشهر تبعید بودم. از یک شهرى از نزدیکى هاى ما، چند نفر بودند که یکى از آنان راننده بود. آدم هاى اهل فرهنگ و معرفت نبودند. به حسب ظاهر به این ها عامى مى گفتند، اما جزو خواص بودند. این ها مرتب در ایرانشهر، دیدنِ ما مى آمدند و قضیه مذاکرات خودشان را با روحانى شهرشان مى گفتند. آن روحانى شهر هم آدم خوبى بود؛ منتها عوام بود! ملاحظه مى کنید؛ راننده کمپرسى جزو خواص بود، آن روحانى محترم پیشنماز جزو عوام بود.

مثلاً آن روحانى مى گفت: چرا وقتى که اسم پیغمبر مى آید، یک صلوات مى فرستید، اسم این آقا که مى آید، سه صلوات مى فرستید؟ نمى فهمید! آن راننده به او جواب مى داد، مى گفت: آن روزى که دیگر مبارزه یى نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فایق بشود، انقلاب پیروز بشود، ما همان سه صلوات را هم نمى فرستیم. یک صلوات را هم نمى فرستیم. امروز این سه صلوات، مبارزه است. او (راننده) مى فهمید ولى او (روحانى) نمى فهمید! توجه کنید.

این مثال را زدم براى این که بدانید خواص که مى گوییم، معناى آن یک لباس خاص نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد، ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد، ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد، ممکن است یک انسانى در دستگاه هاى دولتى باشد، ممکن است جزو مخالفین دستگاه هاى دولتى طاغوت باشد. خواص که مى گوییم، از خوب و بد آن ـ البته خواص را باز هم تقسیم خواهیم کرد.

خواص، یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مى دهند، موضع گیرى مى کنند، راهى را انتخاب مى کنند، از روى فکر و تحلیل است. مى فهمند و تصمیم مى گیرند و عمل مى کنند؛ این ها خواصند.

نقطه مقابلش هم عوام است. عوام یعنى کسانى که وقتى جوّ به یک سمتى مى رود، این ها هم مى روند، تحلیلى ندارند. یک وقت مردم مى گویند زنده باد، این هم نگاه مى کند مى گوید زنده باد. یک وقتى مردم مى گویند مرده باد، او هم نگاه مى کند، مى گوید مرده باد. یک وقت جوّ این گونه است، این جا مى آید؛ یک وقت جو آن طور است، آن جا مى آید.

فرض بفرمایید یک وقت حضرت مسلم وارد کوفه مى شود، مى گویند پسر عموى امام حسین آمد، خاندان بنى هاشم آمدند، ببینید این ها مى خواهند قیام کنند، مى خواهند خروج کنند؛ تحریک مى شود، مى رود دور و برِ حضرت مسلم؛ هجده هزار بیعت کننده با حضرت مسلم مى شوند. بعد از پنج شش ساعت، رؤساى قبایل داخل کوفه مى آیند و به مردم مى گویند: آقا چه کار مى کنید؟! با چه کسى مى جنگید؟ از چه کسى دفاع مى کنید؟ پدرتان را درمى آورند؛ این ها اول به خانه هاشان مى روند؛ بعدا که سربازهاى ابن زیاد دور خانه طوعه را مى گیرند که مسلم را دستگیر کنند، همین افراد مى آیند و باز علیه مسلم بنا مى کنند جنگیدن. این عوام است، از روى فکرى نیست، از روى یک تشخیصى نیست، از روى یک تحلیل درستى نیست. هر طور که جوّ بود، حرکت مى کنند.

پس در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى. عوام را کنار بگذارید، سراغ خواص بیاییم. طبعا، خواص دو جبهه هستند؛ خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل. مگر این طور نیست؟ عده یى اهل فکر و فرهنگ و معرفتند، براى جبهه حق کار مى کنند. فهمیده اند که حق با این طرف است، حق را شناخته اند؛ براى حق حرکت مى کنند؛ کار مى کنند. بالاخره حق را هم مى شناسند؛ اهل تشخیصند.

این ها یک دسته اند. یک دسته هم نقطه مقابل حقند، ضد حقند، اگر باز به صدر اسلام برویم، یک عده اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین و بنى هاشمند، یک عده هم اصحاب معاویه اند.

در بین آن ها هم خواص بودند. آدم هاى با فکر، آدم هاى عاقل، آدم هاى زرنگ، طرفدار بنى امیه، آن ها هم خواصند، آن ها هم خواص دارند. پس خواص هم در یک جامعه دوگونه شد: خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل. شما از خواص طرفدار باطل چه توقع دارید؟ توقع دارید که بنشیند علیه حق و علیه شما برنامه ریزى کند. باید با او بجنگید؛ با خواص طرفدار باطل باید جنگید. این که محل کلام نیست.

سراغ خواص طرفدار حق مى آییم. حالا من همین طور که براى شما حرف مى زنم، شما خودتان ببینید کجایید. این که مى گوییم سررشته فکر، یعنى تاریخ را با قصه اشتباه نکنیم. تاریخ، یعنى شرح حال ما؛ منتها در یک صحنه دیگر.
خوش تر آن باشد که وصف دلبران گفته آید در حدیث دیگران

تاریخ، یعنى من و شما، یعنى همین هایى که امروز این جا هستیم. پس اگر ما شرح تاریخ را مى گوییم، هر کدام از ما باید نگاه کنیم ببینیم کجاى این داستانیم، کدام قسمت قرار گرفته ایم. بعدا ببینیم آن کسى که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد؛ ما آن گونه عمل نکنیم.

مثل این که شما در کلاس آموزش تاکتیک، مثلاً جبهه دشمن فرضى را مشخص مى کنید، جبهه خودى فرضى را هم مشخص مى کنید؛ بعدا تاکتیک غلط جبهه خودى را نگاه مى کنید، مى بینید که تاکتیسین خودى، در این جا این اشتباه را کرده است. پس شما وقتى مى خواهید تاکتیک طراحى کنید، باید آن اشتباه را نکنید؛ یا تاکتیک درست بود، فرمانده یا بى سیم چى یا توپچى یا قاصد یا سرباز ساده در جبهه خودى این اشتباه را کرد؛ مى فهمید که شما باید این اشتباه را نکنید. تاریخ این طورى است. حالا شما در این صحنه یى که من از صدر اسلام مى گویم، خودتان را پیدا کنید.
 

ویژگى هاى عوام

یک عده عوامند؛ تصمیم گیرى ندارند. به شانس عوام بستگى دارد؛ اگر تصادفا در زمانى قرار گرفتند که امامى سر کار است ـ مثل امام امیرالمؤمنین علیه السلام یا مثل امام راحل ما، که این ها را به سمت بهشت مى برد؛ خوب، این هم به ضرب دست خوبان، رانده خواهد شد و ان شاءالله به بهشت مى رود.

اگر اتفاقا طورى شد که در زمانى قرار گرفت که «وجَعَلْنا هُمْ أئمَّةً یدْعُونَ إلى النّارِ»2؛ «ألَم تَرَ إلى الَّذینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ الله کفْرا وَأحَلُّوا قَوْمَهُم دارَ البَوارِ * جَهَنَّم یصْلَونَها و بئسَ القَرارُ»3؛ اگر در یک چنین زمانى قرار گرفت، به سمت جهنم خواهد رفت.

پس باید مواظب باشید جزو عوام نباشید. نمى گوییم جزو عوام نباشید، یعنى باید حتما بروید تحصیلات عالیه بکنید. نه، گفتم که معناى عوام، این نیست. اى بسا کسانى که تحصیلات عالیه هم کردند و جزو عوامند، اى بسا کسانى که تحصیلات دینى هم کردند و جزو عوامند، اى بسا کسانى که فقیرند یا غنى اند و جزو عوامند. عوام بودن، دست من و شماست.

باید مواظب باشیم عوام نباشیم، یعنى هر کارى مى کنیم، از روى بصیرت باشد. آن کسى که از روى بصیرت کار نمى کند، عوام است. لذا مى بینید قرآن، درباره پیغمبر مى فرماید: «اُدْعُوا إلى الله على بَصیرةٍ أنا وَ منِ اتَّبَعَنِى»4 یعنى من و پیروانم با بصیرت عمل میکنیم و دعوت مى کنیم و پیش مى رویم. پس اول ببینید جزو آن گروه عوامید یا نه؟ اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از گروه عوام خارج کنید. سعى کنید قدرت تحلیل پیدا کنید، تشخیص بدهید، معرفت پیدا کنید.
 

ویژگى هاى خواص

در گروه خواص هم ببینیم ما جزو خواصِ طرفدارِ حقیم یا خواصِ طرفدارِ باطل؟ قضیه این جا روشن است. خواص جامعه ما، جزو خواص طرفدار حقند، تردیدى در این نیست؛ براى خاطر این که به قرآن، به سنت، به عترت، به راه خدا، به ارزش هاى اسلامى، دعوت مى کنند. امروز جمهورى اسلامى این است. پس حساب خواص طرفدار باطل جدا شد. فعلاً به آن ها کارى نداریم. آمدیم سراغ خواص طرفدار حق؛ همه مشکل قضیه، از این جا به بعد است.

عزیزان من، خواص طرفدار حق، دو دسته اند؛ یک دسته کسانى هستند که در مقابله با دنیا، با زندگى، با مقام، با شهوت، با پول، با لذت، با راحتى، با نام، موافقند. یک دسته موافق نیستند.

همه این ها چیزهاى خوبى است. همه این ها زیبایى هاى زندگى است. «مَتاعُ الحَیوة الدّنیا» متاع یعنى بهره، این ها بهره هاى همین زندگى دنیوى است. این که در قرآن مى فرماید: «مَتاعُ الحَیوةِ الدُنیا»5 معنایش این نیست که این متاع بد است. نه، متاع است؛ خدا براى شما آفریده است. منتها اگر شما در مقابل این ها ـ این متاع و بهره هاى زندگى ـ خداى ناکرده، آن قدر مجذوب شدید که آن جایى که پاى تکلیف سخت به میان آمد، نتوانستید از این ها دست بردارید، این مى شود یک طور؛ و اگر نه، از این متاع بهره هم مى برید، اما آن جایى که پاى امتحان سخت پیش مى آید، مى توانید از این ها به راحتى دست بردارید، این مى شود یک طور دیگر.

پس ما خواص طرفدار حق را باز به دو قسم تقسیم مى کنیم؛ ببینید این چیزها فکر لازم دارد، وقت و مطالعه لازم دارد، همین طورى نمى شود انسان جامعه و نظام و انقلاب را بیمه کند. باید مطالعه کند، دقت کند، فکر کند. در هر جامعه، این دو قسم آدم، دو قسم خواص طرفدار حق، وجود دارد.

اگر آن قسمِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق ـ یعنى آن کسانى که مى توانند آن قوتى که لازم باشد، از این متاع دنیا دست بردارند ـ بیش تر باشند، هیچ وقت جامعه اسلامى دچار حالت دوران امام حسین علیه السلام نخواهد شد؛ مطمئن باشید. تا ابد بیمه بیمه است. اما اگر این ها کم باشند و آن دسته خواصِ دیگر زیاد باشند ـ یعنى آن هایى که به دنیا دل سپرده اند؛ حق را هم مى شناسند، طرفدار حقند؛ در عین حال در مقابل دنیا پایشان مى لرزد!
 
دنیا یعنى چه؟ یعنى پول، خانه، شهوت، مقام، اسم و شهرت، پست و مسؤولیت و یعنى جان، اگر کسانى که براى جانشان راه خدا را ترک مى کنند؛ آن جایى که باید حق بگویند، نمى گویند؛ چون جانشان به خطر مى افتد یا براى مقامشان یا براى شغلشان یا براى پولشان یا براى محبت به اولادشان، براى محبت به خانواده شان، براى محبت به نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها مى کنند؛ اگر عده این ها زیاد بود ـ آن وقت واویلاست! آن وقت حسین بن على ها، به مسلخ کربلا خواهند رفت؛ به قتلگاه کشیده خواهند شد! یزیدها سر کار مى آیند و بنى امیه بر کشورى که پیغمبر به وجود آورده بود هزار ماه حکومت خواهد کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!

جامعه اسلامى، جامعه امامت است؛ یعنى امام در رأس جامعه است. انسانى که قدرت دارد؛ اما مردم از روى ایمان و دل از او تبعیت مى کنند؛ پیشواى مردم است. اما سلطان و پادشاه، آن کسى است که با قهر و غلبه بر مردم حکم مى راند. مردم دوستش ندارند، مردم قبولش ندارند، مردم به او اعتقاد ندارند ـ البته مردمى که سرشان به تنشان بیرزد ـ در عین حال با قهر و غلبه بر مردم حکومت مى کند.

بنى امیه، امامت را در اسلام به سلطنت، به پادشاهى تبدیل کردند و هزار ماه ـ یعنى نود سال ـ در این دولت بزرگ اسلامى حکومت کردند. تازه، بناى کجى که پایه گذارى شده بود، آن چنان بود که بعد از آن علیه بنى امیه انقلاب شد و بنى امیه رفتند، بنى عباس آمدند که شش قرن ـ یعنى ششصد سال ـ در دنیاى اسلام، به عنوان خلیفه و جانشینان پیغمبر حکومت کردند!

بنى عباس که خلفایشان یا به تعبیر بهتر پادشاهانشان، اهل شرب خمر، فساد و فحشا و خباثت و ثروت و اشرافى گرى و هزار فسق و فجور بودند ـ مثل بقیه سلاطین عالم ـ مسجد هم مى رفتند، براى مردم نماز مى خواندند و مردم از روى ناچارى یا از روى اعتقاد غلط ـ ناچارى هم به آن معنا نبود ـ پشت سرشان نماز هم مى خواندند! اعتقاد مردم را خراب کرده بودند!

وقتى که خواص طرفدار حق در یک جامعه ـ یا اکثریت قاطعشان ـ آن چنان مى شوند که دنیاى خودشان برایشان اهمیت پیدا مى کند؛ از ترس جان، از ترس از دست دادن مال و از دست دادن مقام و پست، از ترس منفور شدن و تنها ماندن، حاضر مى شوند حاکمیت باطل را قبول بکنند و در مقابل باطل نمى ایستند و از حق طرفدارى نمى کنند و جانشان را به خطر نمى اندازند ـ وقتى این طور شد ـ اولش با شهادت حسین بن على علیه السلام با آن وضع، آغاز مى شود، آخرش هم به بنى امیه و شاخه مروانى و بنى عباس، و بعد از بنى عباس هم سلسله سلاطین در دنیاى اسلام تا امروز مى رسد!

امروز هم شما به دنیاى اسلام نگاه کنید؛ به کشورهاى مختلف اسلامى، به آن جایى که خانه خدا و مدینه در آن است، نگاه کنید؛ ببینید چه فسّاق و فجّارى در رأس قدرت و حکومتند! دارند حکومت مى کنند! بقیه جاها را هم با آن جا قیاس کنید. لذا شما در زیارت عاشورا مى گویید: «اللهمّ العَن أوّلَ ظالمٍ ظَلَمَ حقَّ محمدٍ و آلِ محمد» در درجه اول، گذارندگان خشت اول را لعنت مى کنیم. حق هم همین است.

خوب، یک مقدارى به تحلیل حادثه عبرت انگیز عاشورا نزدیک شدیم، حالا سراغ تاریخ برویم ـ این مقدمه را شنیدید.
 

آغاز انحراف خواص در تاریخ اسلام

دوران لغزیدن خواصِ طرفدارِ حق، از حدود شش ـ هفت سال، هفت ـ هشت سال بعد از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم شروع شد. اصلاً به مسأله خلافت کار ندارم ـ مسأله خلافت جداست. کار به این جریان دارم.

این جریان، جریان بسیار خطرناکى است! همه قضایا، از هفت هشت سال بعد از رحلت پیغمبر شروع شد. اولش هم از این جا شروع شد که گفتند: نمى شود که سابقه دارهاى اسلام ـ کسانى که جنگ هاى زمان پیغمبر را کردند، صحابه و یاران پیغمبر ـ با مردم دیگر یکسان باشند! این ها باید یک امتیازاتى داشته باشند! به این ها امتیازات داده شد ـ امتیازات مالى از بیت المال ـ این، خشت اول بود. حرکت هاى انحرافى این طورى است؛ از نقطه کمى آغاز مى شود، بعدا همین طور هر قدمى، قدم بعدى را سرعت بیش ترى مى بخشد.

انحراف ها از همین جا شروع شد تا به دوران عثمان رسید ـ اواسط دوران عثمان ـ در دوران خلیفه سوم، وضعیت این گونه شد که برجستگان صحابه پیغمبر، جزو بزرگ ترین سرمایه دارهاى زمان خودشان شدند! توجه مى کنید! یعنى همین صحابه عالى مقام که اسم هایشان معروف است ـ طلحه، زبیر، سعد بن ابى وقّاص و امثال آن ها ـ این بزرگان که هر کدامشان یک کتاب قطور سابقه افتخارات در بدر و حنین و احد و جاهاى دیگر داشتند؛ این ها جزو سرمایه دارهاى درجه اول اسلام شدند!

وقتى که یکى از آن ها مُرد مى خواستند طلاهایى که از او مانده بود، بین ورثه تقسیم کنند. این طلاها را که آب کرده و شمش کرده بودند، با تبر بنا کردند به شکستن ـ مثل هیزم که شما با تبر مى شکنید ـ ببینید چقدر طلاست که با تبر مى شکنند! در صورتى که طلا را با سنگ مثقال مى کشند. این ها را تاریخ ضبط کرده است! این ها حرف هایى هم نیست که بگوییم شیعه در کتاب هایش نوشته، نخیر، این ها حرف هایى است که همه نوشته اند. مقدار درهم و دینارى که از این ها به جا مى ماند، افسانه وار بود!

همین وضعیت، مسایل دوران امیرالمؤمنین علیه السلام را به بار آورد؛ یعنى در دوران امیرالمؤمنین علیه السلام چون براى یک عده، مقام اهمیت پیدا کرد، با على علیه السلام در افتادند. حالا 25 سال هم از رحلت پیغمبر گذشته است و خیلى از خطاها و اشتباهات شروع شده است. نفس امیرالمؤمنین علیه السلام، نفس پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم است.

اگر این 25 سال فاصله نشده بود، امیرالمؤمنین علیه السلام براى ساختن آن جامعه، هیچ مشکلى نداشت. اما امیرالمؤمنین با این چنین جامعه یى مواجه شد. جامعه یى که «فَیتَّخِذوا مالَ الله دُوَلاً و عِبادَالله خَوَلاً و دینَ الله دَخَلاً بَینَهُم»6. جامعه یى که ارزش ها در آن، تحت الشعاع دنیادارى قرار گرفته است. این جامعه یى است که وقتى امیرالمؤمنین علیه السلام مى خواهد مردم را به جهاد ببرد، برایش آن همه مشکلات و دردسر دارد.

اکثر خواص دوران امیرالمؤمنین علیه السلام ـ خواص طرفدار حق یعنى کسانى که حق را مى شناختند ـ کسانى بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح مى دادند. نتیجه این شد که امیرالمؤمنین علیه السلام مجبور شد سه جنگ راه بیندازد! عمرِ چهار سال و نه ماه حکومت خود را دایما در این جنگ ها بگذراند! آخرش هم به دست یکى از آن آدم هاى خبیث، به شهادت برسد؟

خون امیرالمؤمنین علیه السلام، به قدر خون امام حسین با ارزش است. شما در زیارت وارث مى خوانید: «السَّلامُ علیک یا ثارَالله وابنَ ثارِهِ»؛ یعنى خداى متعال، صاحب خون امام حسین علیه السلام است و صاحب خون پدر او، یعنى امیرالمؤمنین علیه السلام است. این تعبیر براى هیچ کسِ دیگر نیامده است.

بدیهى است هر خونى که بر زمین ریخته مى شود، یک صاحبى دارد ـ صاحبان خون ـ کسى که کشته مى شود؛ پدرش صاحب خون است؛ فرزند او صاحب خون است؛ برادر او صاحب خون است؛ عرب، این را ثار مى گوید. آن خون خواهى، آن مالکیت حقّ دم ـ حق خون ـ را «ثار» مى گوید.

ثار امام حسین علیه السلام، مال خداست یعنى حق خون امام حسین علیه السلام، متعلق به خودِ خداست، و هم چنین امیرالمؤمنین علیه السلام؛ صاحب خون این دو نفر، ذات مقدس پروردگار است. امیرالمؤمنین علیه السلام به خاطر همین وضعیت، به شهادت رسید و بعد امام حسن علیه السلام آمد.

امام حسن علیه السلام مشکل ترین راه را انتخاب کرد
در همین وضعیت بود که امام حسن علیه السلام نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد. او را تنهاى تنها گذاشتند. امام حسن مجتبى علیه السلام دید که اگر الان با همین عده کم برود با معاویه بجنگد و شهید بشود، آن قدر انحطاط اخلاقى در میان جامعه اسلامى، در میان همین خواص، زیاد است که حتى دنبال خون او را هم نخواهند گرفت! تبلیغات معاویه، پول معاویه، زرنگى هاى معاویه، همه را تصرف خواهد کرد. مردم بعد از یک دو سالى که بگذرد مى گویند اصلاً امام حسن بى جا کرد در مقابل معاویه قد علم کرد! امام حسن دید خونش هدر خواهد رفت؛ لذا با همه سختى ها ساخت و خودش را به میدان شهادت نینداخت.

مى دانید گاهى شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است. این طورى است. آدم هاى اهل معنا، اهل حکمت و دقت، خوب درک مى کنند. گاهى زنده ماندن و زندگى کردن و در یک محیطى تلاش کردن، به مراتب مشکل تر از کشته شدن و شهید شدن و به لقاى خدا پیوستن است. امام حسن علیه السلام، این راه مشکل را انتخاب کرد. وضع آن زمان این بوده است! خواص تسلیم بودند! حاضر نبودند حرکتى بکنند! لذا وقتى یزید بر سر کار آمد و یزید کسى بود که مى شد با او جنگید و کسى که در جنگ با یزید کشته مى شد ـ چون وضع یزید خیلى خراب بود ـ خونش پایمال نمى شد، براى همین امام حسین علیه السلام قیام کرد.

عظمت و مقام امام حسین علیه السلام

وضع دوران یزید طورى بود که قیام، تنها انتخاب بود؛ برخلاف دوران امام حسن مجتبى علیه السلام که دو انتخاب وجود داشت؛ شهید شدن و زنده ماندن، و زنده ماندن، ثوابش و اثرش و زحمتش، بیش تر از کشته شدن بود. لذا امام حسن علیه السلام، این سخت تر را انتخاب کرد. در زمان امام حسین علیه السلام این طورى نبود؛ یک انتخاب بیش تر نبود. زنده ماندن، یعنى قیام نکردن، معنا نداشت. باید قیام مى کرد، حالا به حکومت رسید که رسید، نرسید و کشته هم شد که شد؛ باید راه را نشان مى داد؛ پرچم را بر سر راه مى کوبید که معلوم باشد آن وقتى که وضعیت آن طورى بشود، حرکت باید این طورى باشد. لذا امام حسین قیام کرد.

خوب، وقتى امام حسین قیام کرد ـ با آن عظمتى که امام حسین علیه السلام در جامعه اسلام داشت ـ خیلى از همین خواص پیش امام حسین علیه السلام نیامدند که کمک کنند! ببینید به وسیله این خواص در یک جامعه، چقدر وضعیت خراب مى شود! به وسیله خواصى که حاضرند دنیاى خودشان را به راحتى بر سرنوشت دنیاى اسلامى در قرن هاى آینده ترجیح بدهند! با این که امام حسین خیلى بزرگ بود، خیلى معروف بود.

من در قضایاى قیام امام حسین و همان حرکت از مدینه و این ها نگاه مى کردم؛ خوب، شبِ قبل آن روزى که امام حسین علیه السلام از مدینه بیرون آمد، عبدالله بن زبیر بیرون آمده بود. در واقع هر دو، یک وضعیت داشتند؛ اما امام حسین علیه السلام کجا، عبدالله بن زبیر کجا! امام حسین علیه السلام، حرف زدنش، مقابله اش، مخاطبه اش، طورى بود که همان حاکم آن روز مدینه ـ که ولید باشد ـ جرأت نمى کرد با امام حسین درشت صحبت بکند. مروان یک کلمه گفت؛ حضرت آن چنان تشرى به مروان زد که سر جایش نشست!

همین افراد رفتند، دور خانه عبدالله بن زبیر را محاصره کردند. برادرش را فرستاد؛ گفت که اجازه بدهید من حالا به دارالخلافه نیایم. به او اهانت کردند؛ گفتند: پدرت را در مى آوریم؛ مردک باید بیرون بیایى؛ اگر نیایى، تو را مى کشیم و چه مى کنیم؛ تا این که عبدالله بن زبیر به التماس افتاد. گفت: پس اجازه بدهید حالا برادرم را بفرستم! فردا خودم بیایم. یکى گفت: خیلى خوب، امشب را به او مهلت بدهیم!

عبدالله بن زبیر، که او هم یک شخصیتى بود، وضعیتش این قدر با امام حسین فرق داشت! کسى جرأت نمى کرد چنین رفتارى با امام حسین علیه السلام داشته باشد. به خاطر حرمتش، به خاطر عظمتش، به خاطر شخصیتش، به خاطر قدرت روحى اش کسى جرأت نمى کرد آن طور صحبت بکند. بعدا هم در راه مکه، هر کسى که به امام حسین رسید و صحبتى با آن بزرگوار کرد، خطابش به آن حضرت «جُعِلْتُ فِداک» است، قربانت گردم؛ پدرم به قربانت، مادرم به قربانت، «عَمّى و خالى فِداک»؛ عمو و دایى ام به قربانت. با امام حسین علیه السلام این گونه حرف مى زدند.
 
شخصیت امام حسین علیه السلام در جامعه اسلامى، این طور برجسته و ممتاز است.

عبدالله بن مطیع، در مکه پیش امام حسین علیه السلام آمد؛ عرض کرد: «یابنَ رَسولِ الله، إن قُتِلْتَ لَنُسْتَرَقَنَّ بَعْدَک؛ یعنى اگر تو قیام کنى و کشته بشوى، بعد از تو این افرادى که بر سر کار حکومت هستند، ما را به بردگى خواهند گرفت». امروز به احترام تو، از ترس تو و به هیبت توست که این ها راه عادى خودشان را مى روند!

عظمت مقام امام حسین علیه السلام این گونه است. این امام حسین، با این عظمت، که ابن عباس در مقابلش خضوع مى کند، عبدالله بن جعفر خضوع مى کند، عبدالله بن زبیر ـ با این که از حضرت خوشش نمى آید ـ در مقابلش خضوع مى کند، بزرگان و همه خواص اهل حق؛ این ها خواص جبهه حقند؛ یعنى طرف حکومت نیستند، طرف بنى امیه نیستند، طرف باطل نیستند؛ حتى در بین آنان شیعیان زیادى هستند که امیرالمؤمنین علیه السلام را قبول دارند؛ او را خلیفه اول مى دانند؛ همه این ها، وقتى با شدت عمل دستگاه حاکم مواجه مى شوند، مى بینند بناست که جانشان، سلامتى شان، راحتى شان، مقامشان، پولشان، به خطر بیفتد؛ همه پس مى زنند! این ها که پس زدند؛ عوام مردم هم به آن طرف رو مى کنند.
 

نامه هاى کوفیان به امام حسین علیه السلام

اگر اسامى کسانى را که از کوفه، به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند و دعوت کردند، نگاه کنید، این هایى که نامه نوشتند، همه جزو آن طبقه خواصند؛ طبقه زبدگان و برجستگانند. نامه ها هم زیاد است. از کوفه، صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بسته بزرگ نامه آمد. غالبا بزرگان و اعیان و شخصیت هاى برجسته و نام و نشان دارها و همین خواص، این نامه ها را نوشتند!

منتها لحن نامه ها را نگاه کنید؛ معلوم مى شود که در بین خواص طرفدار حق، چه کسانى جزو آن دسته اى هستند که حاضرند دینشان را قربانى دنیاشان بکنند و چه کسانى هستند که حاضرند دنیاشان را قربانى دین بکنند. از خودِ نامه ها هم مى شود فهمید، و چون کسانى که حاضرند دینشان را قربانى دنیا بکنند، بیشترند، نتیجه آن در کوفه، شهادت مسلم بن عقیل مى شود و بعد هم از همان شهر کوفه یى که هجده هزار نفر آمدند با مسلم بن عقیل بیعت کردند، جمعیتى حدود بیست هزار یا سى هزار یا بیشتر، بلند مى شوند و به جنگ امام حسین علیه السلام در کربلا مى آیند.

یعنى حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را مى آورد. نمى دانم عظمت این حقیقت که براى همیشه گریبان انسان هاى هوشمند را مى گیرد، براى ما درست روشن مى شود یا نه؟

شما ماجراى کوفه را لابد شنیده اید. به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند؛ حضرت هم مسلم بن عقیل را فرستاد؛ گفت: من او را مى فرستم، اگر به من خبر داد که وضع خوب است، من هم خواهم آمد. مسلم بن عقیل هم به کوفه تشریف برد؛ منزل بزرگان شیعه وارد شد؛ نامه حضرت را خواند. گروه گروه مردم آمدند. همه اظهار ارادت کردند.
فرماندار کوفه هم کسى به نام نُعمان بن بشیر بود؛ آدم بسیار ضعیف و ملایمى بود. گفت: تا کسى با من نجنگد، من جنگ نمى کنم. با مسلم بن عقیل مقابله نکرد. مردم دیدند میدان «باز» است. آمدند و با حضرت شروع کردند به بیعت کردن.

دو سه نفر از خواص باطل ـ طرفداران بنى امیه ـ به یزید نامه نوشتند که اگر میخواهى کوفه را داشته باشى، یک آدم حسابى به این جا بفرست. این نُعمان بن بشیر نمى تواند در مقابل مسلم بن عقیل مقاومت کند. او هم به عبیدالله بن زیاد ـ که فرماندار بصره بود ـ حکم داد که ـ به قول امروز، با حفظ سمت ـ علاوه بر بصره، کوفه هم تحت حکومت تو باشد و عبیدالله بن زیاد، یکسره از بصره تا کوفه تاخت. در قضیه آمدن او هم، نقش خواص معلوم مى شود، که اگر دیدم مجالى هست، ممکن است بخشى از آن جا هم عرض بکنم.

عبیدالله بن زیاد به کوفه رسید، در حالى که شب بود. عوام کوفه ـ مردم معمولى کوفه، از همان قبیل عوامى ها که قادر به تحلیل نبودند ـ تا دیدند یک نفرى صورتش را بسته و با اسب و تجهیزات آمد، خیال کردند امام حسین است! راحت رفتند گفتند: «السَّلامُ علیک یابنَ رسول الله!» خاصیت آدم عامى این است!

آدمى که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمى شود، تا دید یک نفرى با اسب و تجهیزات وارد شده، بدون این که یک کلمه حرف با او زده باشند، یکى مى گوید این امام حسین است، همه مى گویند امام حسین، امام حسین، امام حسین! بنا مى کنند به او سلام کردن و احترام کردن! صبر کنید ببینید او کیست!

او هم اعتنایى به مردم نکرد! به دارالاماره رفت؛ خودش را معرفى کرد و رفت داخل. از همان جا مبارزه را با جریان مسلم بن عقیل آغاز کرد و اساس کار او عبارت بود از این که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار بدهد؛ یعنى هانى بن عُروه را با غدر و حیله آورد؛ سر و روى هانى را مجروح کرد؛ بعدا عده اى اطراف قصر جمع شدند؛ به دروغ و حیله مردم را متفرق کرد؛ که این جا هم، همان خواص بد ـ خواص به اصطلاح طرفدارِ حقى که حق را هم شناختند؛ تشخیص دادند، اما دنیایشان را ترجیح مى دهند ـ نقش دارند.

بعدا که حضرت مسلم با جمعیت زیادى، راه افتادند ـ در تاریخ ابن اثیر، نوشته است ـ به نظرم سى هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند، چهار هزار نفر از مردم، فقط اطراف خانه او با شمشیر، به نفع مسلم بن عقیل ایستاده بودند ـ این ها مربوط به روز نهم ذیحجه است ـ کارى که ابن زیاد کرد؛ یک عده از همین خواص را بین مردم فرستاد که مردم را بترسانند ـ مادرها و پدرها را ـ تا بگویند با چه کسى مى جنگید؟ چرا مى جنگید؟ برگردید، پدرتان را درمى آورند؛ این ها یزیدند؛ این ها ابن زیادند، این ها بنى امیه اند و این ها چه دارند، پول دارند، شمشیر دارند، تازیانه دارند ولى آن ها چیزى ندارند! مردم را ترساندند؛ به مرور همه متفرق شدند!

آخر شب ـ وقت نماز عشا ـ هیچ کس همراه حضرت مسلم نبود! هیچ کس! و ابن زیاد، پیغام داد که همه باید براى نماز عشا به مسجد کوفه بیایند؛ نماز را با من به جماعت بخوانند! تاریخ مى نویسد: براى نماز عشا پشت سر ابن زیاد، مسجد کوفه پر از جمعیت شد!

خوب، چرا چنین شد؟! من که نگاه مى کنم، مى بینم خواص مقصرند! همین خواص طرفدار حق مقصرند. بعضى از این خواص طرفدار حق، در نهایتِ بدى عمل کردند! مثل شُریحِ قاضى! شُریحِ قاضى که جزو بنى امیه نبود. کسى بود که مى فهمید حق با کیست! مى فهمید که اوضاع از چه قرار است!

وقتى هانى بن عُروة را به زندان انداختند و سر و رویش را مجروح کردند؛ سربازان و افراد قبیله اش اطراف قصر عبیدالله بن زیاد را گرفتند. ابن زیاد ترسید! آن ها مى گفتند که هانى را کشتید. ابن زیاد به شُریحِ قاضى گفت: برو ببین هانى زنده است؛ برو به این ها بگو زنده است.

شریح آمد، دید که هانى بن عُروه زنده است، اما مجروح است. هانى بن عُروه گفت: اى مسلمان ها، این چه وضعى است! (خطاب به شُریح) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى آیند مرا از این جا نجات بدهند؟! شُریح قاضى گفت: مى خواستم بروم و این حرف هاى هانى را به همین کسانى که اطراف دارالاماره را گرفته اند بگویم، اما افسوس که جاسوس عبیدالله، آن جا ایستاده بود! جرأت نکردم! جرأت نکردم یعنى چه؟! یعنى همین که ما مى گوییم: «ترجیح دنیا بر دین».

شاید اگر شُریح، همین یک کار را انجام مى داد، تاریخ عوض مى شد. اگر شُریح مى رفت به مردم مى گفت که هانى زنده است، اما در زندان است و عبیدالله قصد دارد او را بکشد ـ هنوز عبیدالله قدرت نگرفته بود ـ آن ها مى ریختند و هانى را نجات مى دادند. با نجات هانى، قدرت پیدا مى کردند، روحیه پیدا مى کردند؛ اطراف دارالاماره مى آمدند؛ عبیدالله را مى گرفتند، یا مى کشتند، یا مى فرستادند مى رفت! کوفه، مال امام حسین علیه السلام مى شد و اصلاً واقعه کربلا اتفاق نمى افتاد!
 
اگر واقعه کربلا اتفاق نمى افتاد؛ یعنى امام حسین علیه السلام به حکومت مى رسید و اگر این حکومت شش ماه هم طول مى کشید ـ ممکن بود بیش تر هم طول بکشد ـ براى تاریخ برکات زیادى داشت.

یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات مى دهد. گاهى یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطه گمراهى مى غلطاند. آقا، چرا شما وقتى دیدى که هانى این طورى است، شهادت حق ندادى؟! نقش خواص، خواص ترجیح دهنده دنیا بر دین، این است.

وقتى که عبیدالله بن زیاد، به رؤساى قبایل کوفه گفت بروید مردم را از اطراف مسلم متفرق کنید، اگر نروید پدرتان را درمى آورم، چرا این ها از عبیدالله بن زیاد قبول کردند؟ همه این ها که اموى نبودند، از شام نیامده بودند. بعضى از همین افراد، جزو نویسنده هاى نامه به امام حسین علیه السلام بودند؛ مثل شَبَث بن رِبْعى که به امام حسین علیه السلام نامه نوشته و دعوت کرده بود! خودش جزو کسانى است که وقتى عبیدالله گفت بروید مردم را از دور او متفرق کنید، این هم آمد و مردم را با ترساندن و با تهدید و تطمیع، از اطراف مسلم متفرق کرد! چرا این کار را کردند؟

اگر امثال شَبَث بن رِبْعى، در یک لحظه حساس از خدا مى ترسیدند ـ به جاى این که از ابن زیاد بترسند ـ تاریخ عوض مى شد! آن ها آمدند مردم را متفرق کردند. عوام متفرق شدند، ولى چرا آن خواص مؤمنى که اطراف مسلم بودند، متفرق شدند! در بین آن ها کسان خوبى بودند؛ افراد حسابى بودند.

بعدا بعضى از آنان در کربلا آمدند شهید شدند؛ اما این جا اشتباه کردند. البته آن هایى که در کربلا شهید شدند، کفاره اشتباهشان داده شد؛ با آن ها بحثى نداریم، اسمشان را هم نمى آوریم. اما از این ها کسانى بودند که به کربلا هم نیامدند! نتوانستند بیایند؛ توفیق پیدا نکردند! بعدا مجبور شدند جزو توّابین بشوند!

وقتى امام حسین کشته شد؛ وقتى فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتى فاجعه اتفاق افتاد؛ وقتى حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگر چه فایده؟ به همین دلیل تعداد توابین در تاریخ، چند برابر عده شهداى کربلاست. شهداى کربلا، همه در یک روز کشته شدند؛ توابین هم همه در یک روز کشته شدند.

اما شما ببینید اثرى که توابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثرى که شهداى کربلا گذاشتند نیست! براى خاطر این که این ها در وقت خود نیامدند؛ کار را در لحظه خود انجام ندادند؛ دیر تصمیم گرفتند؛ دیر تشخیص دادند. چرا مسلم بن عقیل را تنها گذاشتید؟! دیدید که این نماینده امام آمده بود؛ با وى بیعت هم کرده بودید؛ او را هم که قبول داشتید ـ عوام را کارى ندارم؛ به خواص مى گویم ـ شما چرا شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید که به خانه طوعه پناه ببرد؟!

اگر خواص، مسلم را تنها نمى گذاشتند؛ مثلاً صد نفر مى شدند؛ این صد نفر اطراف مسلم را مى گرفتند؛ به خانه یکى از آنها مى آمدند و مى ایستادند؛ دفاع مى کردند. مسلم تنها هم که بود، وقتى مى خواستند او را دستگیر کنند، چندین ساعت طول کشید! چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایى همه سربازان ابن زیاد را ـ همان عده اى که آمده بودند ـ پس زد. اگر صد نفر مرد با او بودند، مگر مى توانستند او را بگیرند؟! مردم باز هم اطرافشان جمع مى شدند.

پس خواص، این جا کوتاهى کردند که نرفتند اطراف مسلم را بگیرند. ببینید، از هر طرف حرکت مى کنید، به خواص مى رسید. تصمیم گیرى خواص در وقت لازم؛ تشخیص خواص در وقت لازم؛ گذشتِ خواص از دنیا در لحظه لازم؛ اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم؛ این هاست که تاریخ را نجات مى دهد، ارزش ها را نجات مى دهد، ارزش ها را حفظ مى کند. باید در لحظه لازم، حرکت لازم را انجام داد. اگر وقت گذشت؛ دیگر فایده ندارد.

نمونه اى از تصمیمات خواص در عصر ما

در الجزایر، بعد از انتخاباتى که حزب جبهه اسلامى در الجزایر بردند ـ در انتخابات برنده شدند ـ با تحریک آمریکا و دیگران، حکومت نظامى سر کار آمد؛ آن روزِ اولى که حکومت اسلامى سر کار آمد هیچ قدرتى نداشت! اگر آن روز ـ من به آنان پیغام دادم ـ مسؤولین جبهه اسلامى در الجزایر، همان ساعت هاى اول که هنوز حکومت نظامى عُرضه یى نداشت، کارى نمى توانست بکند، مردم را به خیابان ها کشانده بودند، حکومت نظامى از بین مى رفت. حکومت تشکیل مى دادند و امروز در الجزایر، حکومت اسلامى سر کار بود. نکردند! در وقت خودش باید تصمیم مى گرفتند؛ نگرفتند، یک عده ترسیدند، یک عده ضعف پیدا کردند، یک عده اختلاف کردند، یک عده گفتند ما رییس، او رییس، این رییس!

عصر روز بیست و یکم بهمن ماه سال 57 در تهران، اعلام حکومت نظامى شد، امام به مردم فرمود: مردم به خیابان ها بروند! اگر امام آن لحظه این تصمیم را نمى گرفت، امروز هنوز محمدرضا در این مملکت بر سر کار بود! با حکومت نظامى مى آمدند؛ مردم در خانه هاشان مى ماندند؛ اول امام، بعد مدرسه رفاه، بعد بقیه جاها را قتل عام مى کردند، نابود مى کردند! یک پانصدهزار نفر را در تهران مى کشتند، قضیه تمام مى شد! مثل این که در اندونزى یک میلیون نفر را کشتند؛ تمام شد. امروز هم آن آقا سر کار است و خیلى شخصیت آبرومند و محترمى هم هست، آب هم از آب تکان نخورد؟ امام در لحظه لازم، تصمیم لازم را گرفت.

اگر خواص، در هنگام خودش، کارى را که لازم است، تشخیص دادند و عمل کردند، تاریخ نجات پیدا مى کند و حسین بن على ها به کربلاها کشانده نمى شوند. اگر خواص، بد فهمیدند، دیر فهمیدند یا فهمیدند و با هم اختلاف کردند ـ مثل آقایان افغان ها ـ اگر در رأس کار، افراد حسابى بودند، اما طبقه خواص منتشر در جامعه، جواب ندادند. یکى گفت ما امروز کار داریم. یکى گفت جنگ تمام شد، بگذارید سراغ کارمان برویم، برویم کاسبى کنیم، چند سال همه آلاف و الوف جمع کردند، ما در جبهه ها گشتیم، از این جبهه به آن جبهه، گاهى غرب، گاهى جنوب، بس است دیگر؛ اگر این گونه عمل کردند، معلوم است که در تاریخ، کربلاها تکرار خواهد شد!

خداى متعال وعده داده است که اگر کسى خدا را نصرت کند، خدا او را نصرت خواهد کرد. اگر کسى براى خدا حرکت و تلاش بکند، پیروزى نصیب خواهد شد؛ نه این که به هر یک نفرى پیروزى مى دهند. بلکه وقتى مجموعه یى حرکت مى کند؛ البته شهادت ها هست، سختى ها هست، رنج ها هست؛ اما پیروزى هم هست. «وَلَینْصُرَنَّ الله مَن ینْصُرُهُ»7 نمى فرماید که نصرت مى دهیم، خون هم از دماغ کسى نمى آید. نه خیر، «فَیقْتُلونَ و یقْتَلُونَ»8؛ مى کشند و کشته مى شوند؛ اما پیروزى به دست مى آورند. این سنت الهى است.

وقتى که از خون ترسیدیم؛ از آبرو ترسیدیم؛ از پول ترسیدیم؛ به خاطر خانواده ترسیدیم؛ به خاطر دوستان ترسیدیم؛ به خاطر راحتى و عیش خودمان ترسیدیم؛ به خاطر پیدا کردن کاسبى، براى پیدا کردن یک خانه داراى یک اتاق بیشتر از خانه قبلى، وقتى به خاطر این چیزها حرکت کردیم؛ بله، معلوم است ده نفر مثل امام حسین هم که بیایند و سر راه بیایند و سر راه قرار بگیرند، همه شهید خواهند شد. همه از بین خواهند رفت؛ کما این که امیرالمؤمنین علیه السلامشهید شد؛ کما این که امام حسین علیه السلامشهید شد. خواص، خواص، طبقه خواص!

عزیزان من، ببینید شما کجایید. اگر جزو خواصید ـ که البته هستید ـ پس حواستان باشد. عرض ما فقط این است. البته این حرفى که ما زدیم، این مطلبى که مى گوییم، خلاصه مطلب است. در دو بخش باید روى این مطلب کار بشود؛ یکى بخش تاریخى قضیه است که اگر من وقت داشتم، خودم کار مى کردم. متأسفانه من دیگر وقت ندارم، باید بگردند، نمونه هایى را که در تاریخ فراوان است پیدا کنند و ذکر کنند که خواص کجاها باید عمل مى کردند و عمل نکردند، اسم این خواص چیست؟ چه کسانى هستند؟ اگر الان مجال بود و خودم و شما خسته نمى شدید و ممکن بود یک ساعتى در زمینه همین موضوعات و اشخاصش براى شما صحبت بکنم؛ در ذهنم هست.

بخش دیگرى که باید کار بشود، تطبیق با وضع هر زمان است؛ نه فقط زمان ما. در هر زمان، طبقه خواص، چگونه باید عمل بکنند که به وظیفه شان عمل کرده باشند؟ این که گفتیم اسیر دنیا نشوند، یک کلمه است، چگونه اسیر دنیا نشوند؟ مثال ها و مصداق هایش چیست؟
 
عزیزان من، حرکت در راه خدا، همیشه مخالف دارد. اگر یک نفر از همین خواصى که گفتیم؛ بخواهد کار خوب انجام بدهد؛ کارى را که باید انجام بدهد ـ اگر بخواهد انجام دهد ـ ممکن است چهار نفر دیگر از همین خواص پیدا بشوند، بگویند آقا مگر تو بى کارى؟ مگر دیوانه یى؟ مگر زن و بچه ندارى؟ چرا دنبال این طور کارها مى روى؟ کما این که در دوره مبارزه مى گفتند. خواص باید بایستند؛ یکى از لوازم مجاهدت خواص، همین است که در مقابل حرف ها و ملامت ها بایستند. بدیهى است مخالفین تخطئه مى کنند؛ بد مى گویند؛ تهمت مى زنند.9
 
 

جمع بندی و نتیجه گیری

به جماعت بشرى که نگاه کنیم، در هر جامعه اى، در هر شهرى، در هر کشورى، مردم با یک دید با یک برش، به دو قسم تقسیم مى شوند. یک قسم کسانى که از روى فکر و فهمیدگى و آگاهى و تصمیم گیرى کار مى کنند؛ یک راهى را مى شناسند و دنبال آن راه حرکت مى کنند، که این ها خواص هستند.

یک قسم هم کسانى هستند که نه، دنبال این نیستند که ببینند چه راهى درست است، چه حرکتى صحیح است؛ بفهمند؛ بسنجند؛ تحلیل کنند، درک کنند. مى بینند که جوّ این طورى است، دنبال آن جو حرکت مى کنند. این گروه عوام هستند. پس جامعه را مى شود به خواص و عوام تقسیم کرد.
 
در این نوشتار، به نقش خواص و عوام در شکل گیرى نهضت عاشورا از دیدگاه مقام معظم رهبری مدظله العالی و عبرت گرفتن از تاریخ عاشورا برای امروز پرداختیم و نتیجه می گیریم که اگر خواص یک جامعه، در هنگام خودش، کارى را که لازم است، تشخیص دادند و عمل کردند، تاریخ نجات پیدا مى کند و حسین بن على ها به کربلاها کشانده نمى شوند. ولی اگر خواص، بد فهمیدند، دیر فهمیدند یا فهمیدند و با هم اختلاف کردند، معلوم است که در تاریخ، کربلاها تکرار خواهد شد!
 

پی‌نوشت‌ها:

1ـ سوره انعام(6)، آیه 11 ؛ سوره نمل(27)، آیه 69 ؛ سوره عنکبوت(29)، آیه 20 ؛ سوره روم(30) آیه 42.
2ـ سوره قصص(28)، آیه 41 .
3ـ سوره ابراهیم(14)، آیات 28 ـ 29 .
4ـ سوره یوسف 12 آیه 108 .
5ـ سوره آل عمران(3)، آیه 14 .
6 ـ ر.ک: نهج البلاغه، نامه 62 .
7ـ سوره حج(22)، آیه 40 .
8 ـ سوره توبه(9)، آیه 111 .

9 ـ بیانات مقام معظم رهبرى در جمع فرماندهان لشکر 27 حضرت رسول صلى الله علیه و آله وسلم، 2/3/75.

منبع:
فرات حیات، تدوین: نهاد نمایندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاهها، دفتر نشر معارف، چاپ دوم، پاییز 1386.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.