از هرِقَل تا حلّه

پدرم سعي مي کرد نگراني اش را مخفي کند؛ کنار بستر مي نشست و برايم از آينده حرف مي زد. من، رنج زخمي را مي کشيدم که در پاي چپم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن بيرون مي زد و درد شديدي را به جانم مي دواند و او دردي را که از سر مهر پدري بر دلش سنگيني مي کرد. هر دو مي دانستيم که براي خوشايند ديگري درد
چهارشنبه، 19 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از هرِقَل تا حلّه

از هرِقَل تا حلّه
از هرِقَل تا حلّه


 

نويسنده: علي اصغر کاوياني




 
پدرم سعي مي کرد نگراني اش را مخفي کند؛ کنار بستر مي نشست و برايم از آينده حرف مي زد. من، رنج زخمي را مي کشيدم که در پاي چپم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن بيرون مي زد و درد شديدي را به جانم مي دواند و او دردي را که از سر مهر پدري بر دلش سنگيني مي کرد. هر دو مي دانستيم که براي خوشايند ديگري درد دروني مان را پنهان مي کنيم. روز به روز دايره زخم پايم وسيع تر مي شد. مي ناليدم و در تب مي سوختم. شب ها و روزها در بسترم بودم و خيال وهم انگيز سرنوشت نامفهوم، لحظه اي راحتم نمي گذاشت؛ نمي دانم بايد تا پايان عمر، چنين دردي را تحمل کنم؟ در اين صورت، عمري که در بستر بيماري سپري مي شد و جواني اي که در اين چهار ديواري، در بيهودگي و بي نشاطي به پيري مي رسيد را چگونه مي پذيرفتم؟ پدر، اما هميشه به من يادآوري مي کرد که صبور باشم و در برابر مشيت الهي اميدوار.
داروهايي که مصرف مي کردم فايده اي به حالم نداشت. سرانجام، حکيم که درمان هاي اوليه را ثمر بخش نمي ديد، پيشنهاد کرد تا براي ادامه معالجه به حُلّه بروم، پدر گفت: «هر چه باشد، طبيبان شهر، داناتر از حکيمان هرقل اند.»
پدر با اصرار فراوان من پذيرفت تا به تنهايي عازم حله شوم و سفارش کرد که در آن جا به خانه سيد بروم. سابقه ارادت و دوستي سيد رضي الدين علي بن طاووس با پدرم به سال هاي پيش مي رسيد.
وقتي به دروازه شهر حله رسيديم از ديکر همسفرانم جدا شدم و به طرف خانه سيد حرکت کردم. ساعتي از ظهر گذشته بود. با زحمت زياد از اسب پياده شدم و کوبه را به بدنه چوبي در کوبيدم. سعي مي کردم تمام وزن خود را روي پاي راستم بريزم. وقتي مرد تنومندي در چارچوب در ظاهر شد، پرسيدم: «سيد تشريف دارند؟»
مرد، پا از چارچوب بيرون گذاشت و به ابتدا و انتهاي کوچه نگاه کرد و به چشمانم زل زد.
- امري داريد؟
درد، امانم را بريده بود. دندان هايم را روي هم فشار داده و افسار اسب را محکم در دستم فشرده بودم.
- به ايشان بفرماييد که اسماعيل، پسر حسن هرقلي سلام دارند.
حرفم تمام نشده بود که صداي سيد از درون خانه به من اميدي تازه داد؛ صدايي که تحمل دردم را برايم آسان تر کرد و خستگي را از تنم برد. سيد هميشه خندان و خوشرو بود.
با کمک مرد تنومند که حالا مي دانستم اسمش احمد است، عصا را زير بغلم جا دادم و او به دستور سيد رفت تا اسبم را به اصطبل ببرد و تيمارش کند. خستگي سفر تحمل درد را برايم مشکل تر کرده بود. بعد از احوال پرسي و تعارف هاي معمول، سيد خواست تا از دردِ پايم برايش توضيح دهم. گفتم: «سه سال پيش، اوايل بهار، در رانِ چپم احساس سوزش کردم. با اين فکر که دمل کوچکي است، اهميت چنداني ندادم. درد که بيش تر شد، چند بار به حکيم هرقل مراجعه کردم، اما دارو و درمان ها هيچ اثري نداشت، فقط تحمل را برايم آسان تر مي کرد.»
گوشه پيراهن عربي ام را بالا زدم و با کمک سيد پارچه روي زخم را باز کردم. هواي تازه که به زخم رسيد، دردي درون پاهايم دويد و بعد به تمام بدنم سرايت کرد. دندان هايم را به سختي روي هم فشار دادم و آه کشيدم. سيد که حالا متأثر شده بود، پرسيد: «چرا زودتر براي مداوا نيامدي؟»
خورجين را به طرف خود کشيدم و به دارهاي توي خورجين اشاره کردم و جواب دادم: «اميدوار بودم اين ها دردم را دوا کند. اما... .»
حرفم ناتمام شد. چون درد چنان فشار آورد که دستم را مشت کردم و مشتم را محکم گاز گرفتم. سيد، دلداري ام داد و مرا به صبر دعوت کرد.
- پسرم! حالا استراحت کن تا حسين بن جعفر را که طبيب حاذقي است و دوست صميمي من است، براي مداواي تو خبر کنم.
حسين بن جعفر نگاهم کرد و رو به سيد، پرسيد: «پس مريض شما اين مرد جوان است.» و بدون آن که منتظر شنيدن جواب باشد، روبه رويم نشست و از بيماري ام پرسيد. آن چه به سيد گفته بودم را براي او هم تعريف کردم. طبيب دامن ردايم را بالا زد و زخم پايم را به دقت معاينه کرد. هيچ کدام حرفي نمي زديم. من و سيد چشم به لب هاي طبيب داشتيم. او وقتي زخم را با پارچه اي بست، رو به من کرد گفت: «تحمل زيادي داري!»
سيد پرسيد: چطور است؟ و منتظر جواب نشد و ادامه داد: راهي براي درمانش هست؟
- سيد! من نمي توانم بي جهت به اين بيمار جوان اميدواري بدهم. اين درد علاج ندارد.
حسين بن جعفر ادامه داد: اين زخم بايد جراحي شود و آن را بايد از ريشه جدا کرد.
گفتم: طاقت دارم. هر قدر سخت باشد، تحمل مي کنم.
حسين بن جعفر گفت: اما هرقدر که تحمل داشته باشي، نمي شود جراحي کرد.
سيد با نگراني پرسيد: مگر اين چه زخمي است؟
- اين زخم در جايي قرار دارد که رگِ اکحل از آن جا مي گذرد. مي دانيد که اگر اين رگ آسيب ببيند، مرگ انسان حتمي است. مطمئن باشيد که هيچ طبيبي حاضر نخواهد شد زندگي انسان را از او بگيرد.
سيد پرسيد: مي گويم چه کنم؟
حسين بن جعفر جواب داد: چاره اي جز توکل نيست. مگر خدا به حال ميهمانت رحم کند.
باز هم ابر نااميدي در آسمان زندگي ام سايه انداخت. فهميدم که بايد تا آخر عمر، عليل در گوشه اي بمانم. در دلم غم سنگيني نشست. سيد، دلداري ام مي داد و از من مي خواست تا بذر نااميدي را در دل نکارم. او مي گفت دردهاي لاعلاجي را ديده است که به اشاره اي درمان شده اند و اين در حالي بود که آن بيماران دل از رحمت خدا نبريده بودند و همواره شکرگزار بودند. سيد، آن شب با من بسيار صحبت کرد:
- اسماعيل! من خانواده ات را مي شناسم. پدرت از مردان بزرگ هرقل است. تو هم انسان قوي اي هستي، هر کسي که شمار را مي شناسد به تقواي تان ايمان دارد. اميداور باش. کسي که به خدا توکل داشته باشد و اميدش را از دست ندهد، حتماً روزي سرانجام خواهد يافت.
خواستم رختخواب مرا در ايوان بياندازند. در بسترم دراز کشيده بودم و به قرص کامل ماه که همه جا را نورافشان مي کرد، نگاه مي کردم. سيد، کنار بسترم نشسته بود. حرف هاي سيد که تمام شد، گفتم: نه آن قدر نادانم که نفهمم چه مي گويي و نه آن قدر هم بي ايمان که با خراشي؟ دينم را در ترازوي حراج بگذارم، ولي مي داني که زندگي در هرقل پاي رفتن مي خواهد و عرق کار. چگونه با اين زخم، قدم بردارم و کار کنم.
سيد، ساکت بود، اما تبسمي روي لبش نقش بست و گفت: چند روز بايد به بغداد بروم. مي خواهم تو هم با من بيايي. بغداد شهر بزرگي است و اطباي زيادي در آن شهر هستند. اميدوارم که از عهده معالجه ات برآيند.
نگاهم را از ماه به صورت سيد برگرداندم و گفتم: براي چه رنج اين همه راه را به پاي عليلم هموار کنم؟ اصل، تشخيص درد بود که حسين بن جعفر گفت: سيد، دست مرا ميان دست هايش گرفت و گفت: اسماعيل! نمي دانم چرا به دلم گواهي شده است که در بغداد براي تو درماني هست. خواستم امروز به تو پيشنهاد کنم، اما ترديد داشتم. حالا هم مي خواهم با توکل به خدا با هم راهي بغداد شويم.
آن شب، نسيم بهاري دل پر دردم را آرامش مي داد؛ شبي مهتابي که آسمان پر از ستاره بود. به ياد پدرم افتادم که مي گفت: در هر کاري بايد به خدا توکل داشت. دل به خدا ببند. او طبيب همه دردهاست.

از حله تا بغداد
 

صبح شبي که سيد پيشنهاد سفر به بغداد را کرد. به او گفتم به نظر مي رسد اين آخرين تيري است که در ترکش دارم. نمي خواهم با ردّ پيشنهاد او، بعداً خود را ملامت کنم. وقتي به بغداد رسيديم، سيد به سراغ طبيب مشهور شهر رفت و او را که مرد خوشرويي بود، به بالين من آورد. او هم مانند حسين بن جعفر معاينه ام کرد و از مدت شروع درد پرسيد: طبيب پس از معاينه سرش را با تأسف تکان داد و گفت: اين زخم نياز به جراحي دارد، اما جراحي کار خطرناکي است و ممکن است به قيمت جان تمام شود.
هواي تازه که به زخم رسيد، درد شديدي را در تمام بدنم احساس کردم. پرسيدم: آخر چرا اين جراحي اين قدر خطرناک است؟
طبيب بغدادي رو به سيد کرد و جواب داد: چون در زير جراحت پايش، رگِ اکحل قرار دارد. بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: تقريباً به هم چسبيده اند. خيلي خطرناک است. از دست هيچ کس هم کاري ساخته نيست.
کلماتي که از دهان طبيب به صورتم پاشيده مي شد، مثل سيلي، سخت و دردناک بود. صورت سيد از شدت ناراحتي سرخ شده بود. تنها کور سوي اميد در آتشدانِ دلم خاموش مي شد. سيد با صدايي که آهنگ پريشاني و ضعف داشت رو به من کرد و گفت: معلوم است که خداوند صلاح تو را در اين وضع مي بيند. حتماً در بيماري تو حکمتي است. اما پسرم! حال که دل از خلايق بريده اي، دل به خدا ببند و به اولياي او دل بسپار!
احساس کردم که سيد تنهاترين و آخرين حرف ها را به من زد. به او گفتم، به بغداد نيامده ام که طبيبان شفايم بدهند. نه، مي خواهم به سامرا بروم و از صاحب امرم شفاعت بطلبم و شفايم را از او بگيرم.
اشک در چشمانِ سيد حلقه زد. مرا در آغوش گرفت و مدتي را با هم گريه مي کرديم.
- آفرين بر تو اسماعيل! الحق که نشانِ حسنِ هرقلي را در وجودت داري. به خاطر اين حرف تا آخر عمر برايم عزيز شدي.

از بغداد تا سامرا
 

فرداي آن روز به سفارش سيد با کارواني که عازم سامرا بود، همراه شدم. هنگام خداحافظي، سيد سفارش کرد تا درباره وضو و تيمم، زياد سخت گيري نکنم و گفت سعي کنم تا آن جا که ممکن است از نجاست دور باشم.
کاروان به شهر نزديک مي شد و من احساس آرامش بيشتري مي کردم. در دلم خبري از دغدغه هاي گذشته ام نبود. قلبم لبريز از شوقي بود که مرا به زيارت مي کشاند. عشقي که هر لحظه وسعت بيشتري را در دلم روشن مي کرد و مرا پروانه وار به سوي تنها نقطه اميد مي کشاند. وارد شهر که شديم، همراهانم به کاروانسرا رفتند، اما من براي زيارت به طرف مرقد امام حرکت کردم.
وارد حرم که شدم، با زحمت زياد، خود را به ضريح رساندم و عقده دل را در زير پاي مبارک امام حسن عسگري – عليه السلام – گشودم. نماز و دعا خواندم و لحظه هاي خوشي را پشت سر گذاشتم. شب به سمت سرداب رفتم. پايين رفتن از پله ها برايم بسيار سخت بود. هر قدم که مي گذاشتم و بر مي داشتم، درد بيشتر مي شد. به پله آخر نرسيده بودم که نفسم بريد و درد تا عمق جانم نفوذ کرد. تابِ ايستادن نداشتم و کف سرداب رها شدم.
چشم که باز کردم، خود را کنار حوض حياط ديدم. سر و سينه ام خيس بود. عده اي دورم حلقه زده بودند. درد امانم را بريده بود و نشستم. پيراهن عربي ام را بالا زدم. خون و چرک از پارچه نفوذ کرده بود. يکي از خادمان پايم را شست و با پارچه اي تميز زخم پايم را بست.
چهار روز پياپي در حرم بودم. دعا مي خواندم و از امام شفايم را مي خواستم. روز پنجم تصميم به برگشتن گرفتم. به طرف شطِ دجله راه افتادم. به شط که رسيدم، براي غسل کردن، وارد آب شدم. سپس لباس تميزي پوشيدم و براي خداحافظي به سمت حرم روانه شدم.
از دور چند سوار ديدم که به طرفم مي آمدند. به من که رسيدند، ايستادند؛ چند جوان بودند و يک پيرمرد. وحشت زده نگاهشان کردم. دو جوان شمشير به کمر بسته بودند و پيرمرد، نيزه اش را به زمين ستون کرده بود. جواني که نقاب داشت و قبا پوشيده بود، با صدايي که مهرباني و دوستي در آن موج مي زد، سلام کرد و گفت: اسماعيل! فردا به شهر خود برمي گردي؟
بسيار تعجب کردم؛ او هم اسم مرا مي دانست و هم نيز از نيتم خبر داشت؛ در حالي که من در سامرا غريب بودم و درباره مراجعتم با کسي حرفي نزده بودم.
صداي مرد نقابدار مرا به خود آورد: پيراهنت را بالا بزن تا جراحت پايت را ببينم.
بي اختيار به طرفش رفتم. دو دست مرا گرفت و به سمت خود کشيد و با دو دستش از شانه ام تا پايين را لمس کرد وقتي به محل زخم رسيد، طوري آن را فشار داد که داشتم از شدت درد بيهوش مي شدم. کمي بعد جوان نقابدار سوار بر اسب شد و پيرمرد جلو آمد و گفت: راحت شدي اسماعيل، ديگر آن زخم با تو کاري ندارد.
پرسيدم: شما کي هستيد؟
پيرمرد جواب داد: اين آقاي نقابدار مولايت امام عصر – عجل الله تعالي فرجه الشريف – است.
با شنيدن اسم مولا اختيارم را از دست دادم. و به طرف حضرت دويدم در حالي که سوار بر اسب بود. خودم را با بدن مبارکش متبرک کردم. آنها وقتي که حرکت کردند، دنبالشان دويدم. امام فرمود: «برگرد اسماعيل!»
گفتم: جانم به فداي شما. هرگز از شما جدا نمي شوم.
فرمود: صلاح در اين است که برگردي.
دوباره برخواستم اصرار کردم که پيرمرد به عقب برگشت و گفت: تو خجالت نمي کشي که از امام خود اطاعت نمي کني؟
همان جا ماندم و گريه و زاري کردم. امام به طرفم برگشت و فرمود: وقتي به بغداد رسيدي، حتماً ابو جعفر تو را نزد خود خواهد خواند. هرگز چيزي از او قبول نکن. به فرزند ما، سيد رضي بگو که از قول ما براي تو توصيه اي به علي بن عوض بنويسد تا آن چه مي خواهي به تو بدهد.
امام – عليه السلام – مثل نسيمي گذشت و اشک حسرت گونه هايم را مي شست و روي سينه ام مي ريخت. مدتي در حال ناباوري بودم. وقتي به خود آمدم با عجله پيراهن عربي ام را بالا زدم، ولي اثري از زخم نديدم؛ گويي پايم اصلاً جراحتي نداشت. اثري از درد را در وجودم حس نمي کردم. افسار اسب را در دست گرفتم و پياده به طرف سامرا حرکت کردم.
وقتي خادمان حرم خبر شفا گرفتنم را شنيدند، گفتند که محل زخم را نشان بدهم. و من دامن را بالا زدم و پاي راست و چپ را نشان دادم. وقتي هيچ اثري از زخم نديدند، فريادي از شوق کشيدند و به طرفم هجوم آوردند. لباسم را براي تبرک تکه تکه کردند؛ در حالي که هر لحظه بر تعداد جمعيت افزوده مي شد.
خادمان مرا با زحمت زياد از دست مردم نجات دادند و داخل خزانه حرم بردند؛ چون نزديک بود از شدت فشار جمعيت، جانم را از دست بدهم. ساعتي بعد ناظر بين النهرين وارد خزانه حرم شد. مرا که ديد، پرسيد: آن کسي که مي گويند به دست حجة بن الحسن شفا گرفته، تويي؟
گفتم: بله. و بعد به شرح ماجرا پرداختم.
او رو به جمعيت حاضر کرد و پرسيد: آيا کسي در اين جا هست که قبلاً جراحت را ديده باشد؟
چند نفر از خادمان جلو آمدند و صحت گفته هاي مرا تأييد کردند و گفتند که قبلاً با چشم خود، زخمي به اندازه يک کف دست را بر ران پاي چپ من ديده اند. ناظر که شکمش را به جلو داده و دستانش را به پشت حلقه کرده بود، متفکرانه پرسيد: تا کي در سامرا خواهي ماند؟
گفتم: فردا صبح به بغداد مي روم و از آن جا به شهر خودم خواهم رفت.
آن شب تا اذان صبح به زيارت و مناجات مشغول بودم. پس از نماز صبح با خادمان خداحافظي کردم. افسار اسب را در دست گرفتم و پياده به طرف بغداد راهي شدم. جمعيت زيادي به بدرقه من آمده بودند. وقتي از شهر خارج شدم. سوار بر اسب به سوي بغداد تاختم؛ در حالي که هنوز برايم باور کردني نبود امام را زيارت کرده و ديگر دردي در پايم نداشته باشم.

از بغداد تا ...
 

وقتي به نزديکي بغداد رسيدم، عده زيادي از مردم کنار پل عتيق جمع شده بودند و از هر کسي که از راه مي رسيد، نامش را مي پرسيدند. مردي خود را به من رساند و افسار اسب مرا در دست گرفت و پرسيد: از کجا مي آيي؟
گفتم که از سامرا مي آيم و اسم من هم اسماعيل بن حسن هرقلي است و ... هنوز حرفم به پايان نرسيده بود که آن مرد رو به جمعيت کرد و با شوق زياد فرياد زد: اين مرد اسماعيل، پسر حسن هرقلي است. و موج جمعيت از جا کنده شد و چون سيل به طرف من هجوم آوردند. لباس هايم را پاره پاره کردند. وقتي مثل نوزادي لخت و عريان، روي خاک افتادم، عبايي را دورم پيچيدند و مرا روي دست بلند کردند و به طرف شهر بردند. به زودي فهميدم که ناظر بين النهرين خبر حرکت مرا به وزير خليفه – مويدالدين ابن علقمي – در بغداد گزارش داده است. به دروازه نوبي که رسيديم، چشمانم سياهي رفت و سرم دور مي زد. وقتي چشمم به سيد افتاد که همراه عده اي در آن سوي دروازه ايستاده بودند، فرياد زدم: سيد به دادم برس!
سيد مرا به همراهانش نشان داد و من از اين که مي ديدم آن ها ميان جمعيت به طرفم مي آيند و از دست مردم خلاصم مي کنند، خيلي خوشحال شدم. سيد مرا در آغوش کشيد و هر دو مدتي اشک ريختيم. سيد ميان گريه و شوق مي گفت: چقدر خوشحالم اسماعيل! خدا را شکر. گفته بودم که به خدا توکل کن و محکم تر مرا به خود فشرد و گفت: ما شيعيان که بي صاحب نيستيم. بعد دو زانو نشست. لبه عبايي را که دورم پيچيده بودند کنار زد. در پاي چپم اثري از زخم نديد. به پاي راستم نگاه کرد. وقتي جراجتي در پاي راستم پيدا نکرد، به چشمانم خيره شد و سست و بيهوش بر زمين افتاد. سيد به هوش آمده شروع کرد به گريه کردن و جمعيت نيز با او گريستند. فضاي دروازه بغداد را عطر اشک هاي شوق معطر کرده بود. سيد برخاست و دستم را گرفت و پاي پياده مرا نزد وزير خليفه که مردم او را به نام قمي مي شناختند، برد و در حالي که همچنان اشک مي ريخت رو به وزير کرد و گفت: مولانا! اين مرد نزديک ترين کس من است.
وزير با تعجب پرسيد: مگر قبلاً اين مرد را مي شناختي؟
سيد در جواب خليفه: سابقه دوستي اش را با خانواده ما گفت و موضوع بيماري ام را براي وزير بازگو کرد.
وزير پرسيد: پس تو با چشمان خودت آن جراحت را ديده بودي؟
سيد جواب داد که هم جراحت را ديده است و هم با طبيبان معالج من صحبت کرده است و گفت آنها معتقد بودند که به هيچ صورتي نمي توان زخم را مداوا کرد.
وزير از سيد خواست تا طبيب بغدادي را نزد او ببرند. تا آمدن طبيب، وزير از من خواست آن چه در سامرا ديده بودم را برايش شرح دهم. من نيز هر چه گذشته بود را برايش گفتم و او مي گريست.
سيد به همراه طبيبي که مرا معاينه کرده بود، وارد شد. وزير رو به طبيب کرد و مرا با انگشت به او نشان داد و پرسيد: آيا هرگز اين مرد را ديده اي؟
- بله قربان! ده روز پيش، آن مرد (يعني سيد) نزد من آمد و خواست تا به بالين بيماري بروم که اين مرد باشد.
وزير گفت: خوب نگاهش کن تا اشتباه نکرده باشي!
طبيب نگاهم کرد و رو به وزير گفت: خير قربان! مطمئنم که آن بيمار خود اوست.
- آيا زخم پايش را به چشم خود ديده اي؟
- بله روي ران پاي چپش جراحتي بود که آن را معاينه کردم.
وزير از جا برخاست و کنار من ايستاد و رو به طبيب کرد و گفت: حالا از تو مي خواهم تا در مقابل هزار سکه طلا آن جراحت را درمان کني.
طبيب گفت: آن زخم علاج ناپذير نيست. چون تنها راه درمانش بريدن و جراحي زخم است و اگر آن جراحت قطع شود، مريض حتماً خواهد مرد.
- چرا؟
طبيب کف دو دستش را روي هم گذاشت و گفت: چون اين زخم مثل کف دو دستم روي رگ اکحل و چسبيده به آن است. اگر جراحت قطع شود، رگ هم قطع مي شود و قطع شدن رگ هم يعني مرگ بيمار.
وزير پرسيد: فرض کنيم که جراحت قطع کرديم و بيمار زنده ماند، چه مدت طول مي کشد تا بيمار مداوا شود؟
طبيب با تعجب به من نگاه کرد و ناباورانه جواب داد: به فرض محال، اگر چنين باشد، بيش از دو ماه طول خواهد کشيد تا زخم بهبود يابد. و ادامه داد: اما تا آخر عمر، جاي زخم به صورت گودي سفيد بر ران پايش مي ماند و هرگز در آن موضع مويي نمي رويد.
وزير لبخندي به نشانه رضايت بر لبش نقش بست و پرسيد: گفتي که چه وقت زخم آن بيمار را معاينه کردي؟
- حدود ده روز پيش
وزير سيبي را به دست گرفت و روي تخت نشست و گفت: پس يک بار ديگر هم زخم او را در حضور ما معاينه کن!
طبيب به طرف من آمد که در گوشه اي نشسته بودم. لبه سمت چپ عبايم را بالا زد، ولي اثري از زخم نديد، وقتي در پاي راستم اثري از جراحت پيدا نکرد. با حيرت و تعجب به من نگاه کرد و رو به وزير با صداي بلند گفت: اين کار عيسي بن مريم است. آري! حتماً کار اوست. اين کار، جز به دست او از کسي ساخته نيست.
وزير خشمگين شد. از جا برخاست و فرياد زد: وقتي براي ما معلوم شد که کار شما نيست، خودمان نيک مي دانيم که کار چه کسي است. و بعد دستش را روي شانه ام گذاشت و گريه کنان گفت: اسماعيل! تو مرد سعادتمندي هستي، وگرنه امام را زيارت نمي کردي.
چند روز بعد از طرف خليفه، ابو جعفر، احضار شدم. من با يادآوري آن چه مولايم امام زمان – عليه السلام – هنگام خداحافظي درباره ابوجعفر گفته بود، همراه سيد نزد خليفه، المستنصربالله، رفتيم. او که آن چه اتفاق افتاده بود را از وزير شنيده بود، با لبخندي که براي تظاهر به خوشحالي بر لب داشت، پرسيد: بگوييد بدانم، اين مرد خوشبخت کدام يک از شما هستيد؟
من به نشانه احترام قدمي به جلو گذاشتم و گفتم: من هستم. اسماعيل بن عيسي بن حسن هرقلي – و بعد آن چه شنيده بود را برايش تکرار کردم. خليفه بعد از شنيدن حرف هايم گفت: خوشحالم که رعاياي نيکو سيرتي چون تو داريم. بعد به مردي که در گوشه اي ايستاده بود اشاره اي کرد و کيسه اي پر از پول را براي من آورد.
خليفه گفت: اين هزار دينار را از ما بگير و مصرف کن. هرگاه تنگدست شدي، باز هم به خزانه ما بيا و هر چه مي خواهي دريافت کن!
عذرخواهي کردم وگفتم: حتي دينار را نمي توانم قبول کنم.
خليفه، عصباني و متعجب پرسيد: از کي مي ترسي که انعام ما را قبول نمي کني؟!
با صراحت جواب دادم: امام – عليه السلام – وقتي مداوايم کردند، هنگام رفتن گفتند هيچ هديه اي از شما قبول نکنم. پس از مدتي خليفه را ترک کرديم و من به شوق ديدار پدر، راه هرقل را در پيش گرفتم.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.