نماز خواندن بر اعمال آینده و گذشته انسان اثر دارد. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم و سلّم) فرموده اند: «وقت هر نمازی که فرا می رسد فرشته ای به مردم می گوید: ای مردم، برخیزید آن آتش هایی که پشت سر خود روشن کرده اید با نماز خاموش کنید».
بسیاری از کارهای ما به صورت آتشی بر دوش ما انباشته شده است؛ اما احساس نمی کنیم. نماز، هم آتش های گذشته را خاموش می کند و هم نمی گذارد انسان بعدها گرفتار آتش شود. این خاصیت نماز است که هم جلوی بدی ها را می گیرد و هم بدی های گذشته را از بین می برد: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ».
یکی از شیوه های نهادینه کردن فرهنگ نماز، بیان حکایات آموزنده پیرامون نماز است که به دلیل داستان گونه بودن و رغبت بیشتر نوجوانان و جوانان به خواندن این قبیل مطالب، اثرگذاری زیادی خواهد داشت. بدین منظور در این نوشتار، حکایاتی آموزنده پیرامون آثار نماز که مشتمل بر آثار فردی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نماز می باشد، ارایه می گردد.
حکایاتی آموزنده پیرامون آثار فردی نماز
1. آرامش دل و جسم
نیمه های شب بود که اویس پس از یک سجده طولانی سر را به سوی آسمان بلند کرد و ستاره های درخشان را از نظر گذراند. شاید ستاره ها نیز او را می نگریستند و نیایش های او را می ستودند. همه، آوازه او را در عبادت شنیده بودند و می دانستند که هر شب، اویس در دل شب بر می خیزد و با خدای خود راز و نیاز می کند. حتی برخی می گفتند او شب هایی را در حال رکوع به صبح می رساند، ولی این حالت های اویس برای بسیاری از مسلمانان غیرقابل باور بود.برخی که این خبر را برای دیگران نقل می کردند، با شگفتی آنان رو به رو می شدند. آنان نمی توانستند بپذیرند که کسی تاب و توان این گونه شب زنده داری را داشته باشد. آنان با خود می گفتند: «چگونه برای انسان ممکن است تا صبح، در حال رکوع یا سجده باشد. جسم هر چقدر هم قوی باشد، تاب و توان ندارد و بی شک از پای می افتد»، ولی اویس وقتی این حرف ها را می شنید، لبخند می زد و سخن نمی گفت. اویس یکی از یاران با وفای امام علی علیه السلام بود که بدون آنکه پیامبر خدا را ببیند، به او ایمان آورده بود.
روزی از روزها که اویس قرنی تنها در خانه نشسته بود، صدای در را شنید و برای گشودن در، از جا برخاست. در را که گشود، یکی از مسلمانان بود که تا به حال چندین بار او را دیده بود. اویس او را با خود به درون اتاق برد و در بالای اتاق نشاند. پس از آن، مرد مسلمان سخن را آغاز کرد و گفت: «آیا درست است که می گویند نماز شما تا صبح ادامه دارد؟ اگر چنین است من از شما می پرسم که چرا این همه دشواری بر خود روا می داری؟»
اویس مثل همیشه لبخندی زد و به آرامی به افق نگاه کرد. چه می توانست بگوید. پیدا بود که این مرد حقیقت نماز و عبادت را درک نکرده و حرف های او را نمی فهمد، ولی وقتی دید مرد همچنان در انتظار پاسخ اوست، گفت: «حال عبادت و نماز، وقت راحتی و آسایش من است. ای کاش از ازل تا ابد یک شب بود و من آن شب را در رکوع یا سجده به سر می بردم».
مرد پرسش کننده پس از این پاسخ، نفس راحتی کشید، ولی چیزی نگفت. برخاست و پس از خداحافظی خانه را ترک کرد. از خانه اویس که خارج شد، آرام و زیر لب این آیه را می خواند:
«أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ همانا به یاد خداست که دل آرام می گیرد.» (رعد: 28)
او حالا می دانست که اگر دل آرام بگیرد، جسم نیز به آرامش می رسد. او از این سخن اویس چیزهای بسیاری آموخت. اویس با این حرف خود دریچه ای نو به روی او گشود. آری، سخنان مردان خدا و کسانی که پیوسته در حال نمازند، در دل ها اثر می کند. آنان کسانی هستند که عاقبتی نیک دارند.
همچون اویس که در جنگ صفین در رکاب حضرت علی علیه السلام جنگید و پس از جنگی جانانه در راه خدا به شهادت رسید و آری، نام اویس هرگز از ذهن ها محو نخواهد شد.(1)
.jpg)
2. ایجاد امید
جوان در گوشه ای نشست. سر در گریبان خود فرو برد و آرام گریست. منتظر ماند تا مسجد خلوت شود و بعد شاید می خواست بلند بلند بگرید و از خداوند طلب عفو کند. آرام و قرار نداشت. گاهی به آسمان نگاه می کرد و گاه با دست به صورت خود می زد. گویا می خواست خودش را تنبیه کند. جمیعت رفته رفته پراکنده می شدند. شمار اندکی از مردم در گوشه و کنار، به نماز مستحبی و راز و نیاز مشغول بودند.جوان لحظه ای به پیامبر خدا حضرت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم که در محراب نشسته بود نگاه کرد. گویا از پیامبر شرمنده بود. نگاهش را از او دزدید و چشمان پراشکش را برهم گذاشت و زیر لب ذکر «استغفر اللّه » را زمزمه می کرد. او می دانست که گناه بزرگی مرتکب شده و از آن بیمناک بود که شاید خداوند او را نیامرزد. گاهی هم با لحنی ناامیدانه می گفت: «خدایا مرا ببخش، من گناه بزرگی مرتکب شده ام» و بعد هم سرش را به زیر افکنده و با خود می گفت: «بعید می دانم، بعید می دانم مرا بیامرزی».
حالا دیگر مسجد خلوت شده بود و جوان با صدای بلندتری دعا می کرد. پیامبر خدا که در حال خارج شدن از مسجد بود، صدای جوان را شنید. آرام سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. جوان که از شدت اندوه متوجه پیامبر نشده بود با صدای بلند می گفت: «بعید می دانم مرا بیامرزی. گناه من نابخشودنی است».
پیامبر که این دعای جوان را شنیده بود، بازگشت و به سوی جوان حرکت کرد. به جوان نزدیک شد و دست بر شانه هایش گذاشت. جوان سر از سجده برداشت و با دیدن پیامبر دست و پای خود را گم کرد. چهره غمناک پیامبر او را بیش از پیش هراساند. شاید پیش خود فکر می کرد که پیامبر از گناه او با خبر شده و قصد تنبیه او را دارد.
پس از اندکی که پیامبر در کنار او نشسته بود، سخن آغاز کرد و فرمود: «چرا این قدر نسبت به خدا بی اعتماد هستی؟ از رحمت خدا ناامید مباش.» جوان که سبب حضور پیامبر را دانست آرام گرفت و دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را به زیر افکند و با صدایی که از شدت غم می لرزید گفت: «ای رسول خدا! من پیش و پس از مسلمان شدن گناهان زیادی مرتکب شده ام. چگونه خداوند این همه گناهان مرا می بخشد؟ من بعید می دانم.»
پیامبر دوباره با دست بر شانه او زد و گفت: «ناامید مباش، گناهانی را که پیش از مسلمان شدن مرتکب شده ای با مسلمان شدن و ایمان به خدا از بین می رود و گناهانی که پس از مسلمان شدن انجام داده ای با نماز؛ آن گناهان با نماز زدوده می شود. از هر نماز تا نماز دیگر، هر گناهی که از تو سر بزند، نماز بوی گناهان پیشین تو را می شوید».
پس از پایان یافتن سخنان پیامبر، جوان که حالا شوق عجیبی در دل خود احساس می کرد، آرام گرفت و لبخند شادی بر چهره اش نشست. او می دانست که مقصود پیامبر نماز واقعی است. نمازی که بارها و بارها پیامبر آن را به اصحاب خود توصیه کرده بود. همان نمازی که قرآن درباره آن می فرمود: «به یقین، نماز انسان را از گناه و زشتی ها باز می دارد». (عنکبوت: 45)
جوان در همان لحظه برخاست و با خلوص نیت کامل دو رکعت نماز شکر به جای آورد.(2)
3. زمینه اجابت دعا
محمد جعفر، از این حرف همسرش شگفت زده شد. از همان جا که نشسته بود خود را به طرف تاقچه کشاند و قرآن را از روی تاقچه برداشت و شروع به خواندن قرآن کرد تا کمی آرام گیرد. سال ها بود که از ازدواج او می گذشت. حالا همه در روستای کوچکی که او زندگی می کرد می دانستند که او نمی تواند صاحب فرزند شود.او که دوست داشت فرزندی داشته باشد، هر روز را در آرزوی فرزندی سپری می کرد، ولی خوب می دانست که از این همسرش نمی تواند صاحب فرزند شود و همین سبب شده بود تا زندگی آرامش، کمی با نگرانی سپری شود. حالا همسرش به او پیشنهاد کرده بود تا زن دیگری اختیار کند. او می خواست با این کار از شدت اندوه محمد جعفر بکاهد؛ زیرا می دانست که محمد جعفر تا چه اندازه به فرزند علاقه دارد.
پس از گفت وگوی بسیار، بنا شد تا محمد جعفر از زن بیوه ای که همه او را به پاکدامنی می شناختند خواستگاری کند. پس محمد جعفر نیز این کار را انجام داد و زن بیوه موافقت کرد. همه چیز به خوبی پیش می رفت. خطبه عقد خوانده شد و پس از اتمام مراسم عقد، محمد جعفر راهی خانه همسر جدید شد. به در خانه که رسید، در را به صدا درآورد و پس از مدتی زن جدید با خوش رویی کامل به استقبال همسر جدیدش آمد و او را به درون خانه راهنمایی کرد.
محمد جعفر وارد اتاق شد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که چشمش به دخترکی افتاد که در گوشه اتاق با ناراحتی به محمد جعفر نگاه می کند و زانوی غم در بغل گرفته و اشک در چشمانش حلقه بسته است. محمد جعفر مدتی به کودک خیره شد، ولی بیش از آن تاب نیاورد. زن کودک را در آغوش گرفت. اشک دیدگانش را پاک کرد و او را به اتاق دیگری برد. آن گاه از محمد جعفر خواست که بنشیند تا از او پذیرایی کند.
محمد جعفر احساس عجیبی پیدا کرده بود. گویا دیگر نمی توانست در آن خانه بماند. پس به زن گفت: «زمانی دیگر می آیم. حالا باید بروم.» زن که از حالت محمد جعفر شگفت زده شده بود، علت را جویا شد، ولی محمد جعفر حرفی نزد و از او خداحافظی و خانه زن را ترک کرد. از خانه که خارج شد، صدای اذان از مسجد به گوش می رسید؛ تاب راه رفتن نداشت. گویا ضربه ای محکم به او زده باشند. آه سردی از وجودش برخاست. آرام به سوی مسجد حرکت کرد. می دانست که وقتی به نماز بایستد، آرام خواهد شد. خود را به مسجد رساند.
جمعیت خود را برای نماز آماده می کردند. با همان حال، دو رکعت نماز خواند. آن گاه با دلی شکسته، دست به دعا برداشت و با خدای خود چنین سخن گفت: «خدایا! من دیگر به قصد فرزنددار شدن حاضر نیستم به خانه آن زن بروم؛ چون نمی توانم گریه های طفل یتیمی را ببینم. خدایا زندگی ام را به تو وا می گذارم. اگر بخواهی خود می توانی از همین همسرم مرا فرزنددار کنی. در هر صورت، رضایت تو را می طلبم».
پس از دعا و نیایش باز هم نماز خواند و درخواست خود را تکرار کرد، هیچ کس فکر نمی کرد که آه دل سوخته او به فریادش برسد و دعایش مستجاب شود.
پگاه یکی از روزهای سال 1267 ه.ش همه اهالی محل خبر فرزنددار شدن محمد جعفر را دهان به دهان به هم می رساندند. آن روز خانه محمد جعفر پر از صفا و نور شده بود.
محمد جعفر، لبخندزنان، خداوند را سپاس می گفت و می دانست پسرش هدیه ای از سوی خداوند است. پس او را «عبدالکریم» نام نهاد و هزاران بار خداوند را به سبب این لطفش شکر کرد.
عبدالکریم، فرزند محمد جعفر بعدها مرد بزرگی شد. او همان کسی است که حوزه علمیه قم را تأسیس کرد. شیخ عبدالکریم حائری که نامش در ذهن همگان جاویدان شد.(3)
.jpg)
4. ریزش گناهان
گرمای تابستان پایان یافته بود و هوا داشت سرد می شد. دیگر از سرسبزی طبیعت خبری نبود، برگ زرد درختان نیز از آمدن پاییز خبر می داد.سلمان فارسی روزی به همراه ابو عثمان، زیر درختی که نهری از آنجا می گذشت، نشسته بودند و باهم سخن می گفتند. موضوع سخن آن دو درباره گناه و عوامل آمرزش آن بود. سلمان گفت: «رحمت خدا حد و اندازه ندارد» و سپس سخنانی از پیامبر را برای او باز گفت؛ در حالی که ابو عثمان نیز به دقت به سخنان سلمان فارسی گوش می داد. در این هنگام، سلمان صحبتش را قطع کرد و از جا برخاست، بی آنکه منظورش را بیان کند. دستش را بالا برد و شاخه خشکی را گرفت. آن قدر آن را تکان داد تا تمام برگ هایش فرو ریخت؛ به گونه ای که زمین آنجا پوشیده از برگ زرد شد. ابوعثمان با تعجب پرسید: «این چه کاری بود که انجام دادی؟»
سلمان لبخندی زد و دوباره در کنار ابوعثمان نشست و گفت: این همان کاری بود که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم انجام داد. هنگامی که نزد پیامبر، زیر درختی نشسته بودم، پیامبر همین کار را در حضور من انجام داد. وقتی علت را از آن حضرت پرسیدم، پیامبر فرمود: هنگامی که مسلمان با دقت وضو بگیرد و پنج بار در روز نماز به جا آورد، گناهان او فرو می ریزد؛ همان گونه که برگ های این شاخه فرو ریخت، سپس این آیه را تلاوت فرمود:
نماز را در دو طرف روز و اوایل شب برپا دار، زیرا نیکی ها، گناهان را برطرف می سازند. (هود: 114)
امام علی علیه السلام می فرماید:
کسی که نماز به جا آورد، در حالی که حقّ آن را بشناسد، آمرزش الهی شامل حال او خواهد شد.(4)
ابوعثمان، وقتی این حدیث را شنید، توجه بیشتری به نماز کرد و به رحمت الهی امیدوارتر شد.(5)
5. گره گشایی
همه در گوشه سنگر در اندیشه نقشه عملیات نشسته بودند. هیچ کس نتوانسته بود با توجه به موقعیت محل، نقشه مناسبی را طرح کند. عملیات قرار بود در نزدیکی مهاباد اجرا شود، ولی همه چیز به هم گره خورده بود. حالا همه افراد در این اندیشه بودند که چگونه باید با توجه به ارتفاع منطقه نقشه را طرح ریزی کنند.امکانات و نیروها آن چنان نبود که بتوانند به گونه ای وسیع نقشه را طرح کنند. همه در سنگر نشسته بودند که بروجردی از در وارد شد. رزمنده ای که همه او را می شناختند و نماز شب ها و عبادت هایش زبانزد همه بود. تا وارد شد، همه فرماندهان به احترامش برخاستند. سلام کرد و وارد شد و گوشه ای نشست. آمده بود تا وسایلش را از سنگر بردارد. بروجردی رو به حسن، یکی از فرماندهان کرد و گفت: «چی شده حسن، طرح یه نقشه که ماتم گرفتن نداره».
حسن گفت: «خودت می دونی حاجی، اگر تا فردا یه فکری نکنیم، دیگر همه چی خراب می شه.» بروجردی لبخندی زد و گفت: «خدا بزرگه حسن آقا، دنیا که به آخر نرسیده، حتماً تا فردا مشکلمون حل می شه. دلت با خدا باشه». حسن گفت: «حاجی تو رو خدا تو نمازت...».
بروجردی میان حرف حسن پرید و گفت: «اگر قابل بدونه حتماً. ان شاء اللّه». بعد آرام سنگر را ترک کرد. در حالی که همه رزمندگان او را با نگاه بدرقه می کردند. بروجردی به سنگر خود رفت. همیشه به آن سنگر که می رفت همه می دانستند که وقت عبادت او است. همه رزمندگان تنها امیدشان دعاهای بروجردی بود. نیمه های شب، صدای دعا و راز و نیاز بروجردی فضای پر از سکوت جبهه را شکست:
«خدایا! می دانی که هیچ کاری از ما ساخته نیست و ذهن ما به جایی قد نمی دهد. اگر عنایت تو نباشد، ما هیچ کاره ایم. خدایا! خودت راه را به ما نشان بده و ما را از این سر درگمی نجات بخش».
دم دمای صبح بود که تمام رزمندگان با ناله ها و صدای قرآن بروجردی از خواب برخاستند و همه برای برپایی نماز صبح آماده شدند. پس از نماز صبح، بروجردی در میان شگفتی همگان از فرماندهان خواست تا جلسه ای تشکیل دهند. در آن جلسه او طرحی را پیشنهاد کرد و گفت که همه باید بر روی جزئیات این طرح اندیشه کنند. همه از پیشنهاد او شادمان شدند و طرح او را پذیرفتند. پس از جلسه، همه شادمان در گوش هم می گفتند: «بالاخره دعای حاجی به دادمون رسید».
حسن خود را به بروجردی رساند و پیشانی او را بوسید: «حاجی، خدا خیرت بده، گل کاشتی، ممنونم که دیشب چاشنی شو زیاد کردی تا برسه اون بالا و دل بچه ها رو شاد کنه».
بروجردی لبخندی زد و گفت: «گفتم که اگه قابل بدونه حتماً مشکلمون حل می شه.» رزمندگان یقین داشتند که این عملیات با موفقیت به پایان خواهد رسید؛ زیرا می دانستند طرح آن یک هدیه آسمانی است و همین گونه هم شد. همه رزمندگان پس از پیروزی درخشان دراین عملیات به اهمیت نماز و نقش آن در حل مشکلات پی بردند.(6)
.jpg)
6. حل مشکلات
دیگر هوش سرشار و فکر نیرومندش یاری اش نمی کرد. به خاطر مسئله ای، بسیار آشفته به نظر می رسید. هر چه کتاب ها را ورق می زد، گویی گیج تر می شد. فکرش به جایی قد نمی داد. چشمانش خسته شده بود. بعید بود او بتواند راهی برای حل مشکل علمی اش بیابد. هر چه یاداشت های خود را ورق می زد، بیشتر از یافتن پاسخ فاصله می گرفت. دیگر تاب نیاورد. از جا برخاست و دستار از سر برداشت. آستین ها را بالا زد و به سمت ظرف آب حرکت کرد. صورت خود را در آب نگریست، چشم هایش تشنه بود و منتظر؛ تشنه اشک هایی که سیرابش کند. تشنه جرعه ای از باده حق و چاره آن گره های کوری که در ذهنش بود. گره همان مسئله ای که شب و روزش را گرفته بود. می دانست اگر همان جرعه را بنوشد، آرام می گیرد.اللّه اکبر، جوان با گفتن این کلمه، آرام و بی حرکت ایستاد. گویا روحش به پرواز در آمده بود. آرام آرام کلمات زیبای نماز بر زبانش جاری می شد و چشمانش سیراب اشک. پس از نماز سر به سجده نهاد. زمزمه «یا رب یا رب» وی، فضا را دگرگون کرده بود. هیچ نمی دید. او با نوای العفو، العفو، رازهای پنهانی اش را با پروردگارش در میان نهاد.
پس از نیایش و نماز، سر از سجده برداشت و به آسمان نگاهی انداخت. در چشمانش، امید برق می زد و آرامشی که نماز با خود آورده بود. انگار جانی تازه گرفته باشد، به سوی کتاب هایش رفت. حالا دیگر فکرش آرام شده بود و آماده برای حل مشکلات و مسائل دشوار. این دو رکعت نماز او را از پیچ و خم زندگی رهایی داده بود، روح معنوی بر او دمیده شد و سرگردانی اش را به پایان رساند.
آری او همان جوانی بود که در زندگی و به خصوص در حل مشکلات علمی اش به نماز و راز و نیاز با معبودش متوسل می شد. کسی که نماز او را به جایی رساند که بعد از سال ها، اسمش در یاد هر مسلمانی به خصوص ایرانیان به یادگار باقی ماند. او همان کسی بود که بار دعوت کفر و پادشاهان ستمکاری همچون سلطان محمود غزنوی را بر دوش نکشید و سختی تبعید را بر خود هموار ساخت. مورد تهمت قرار گرفت، کتاب خانه اش در اصفهان سوخت، ولی در برابر ستم سر خم نکرد و تنها محضر خدا، سجده گاه او بود.
آری، نماز و خاکساری به درگاه حق، از او دانشمندی ساخت که هم برای ایران و هم اسلام، افتخاری بس والا و با ارزش شد. این حکیم فرزانه کسی نبود جز شیخ الرئیس ابوعلی سینا، دانشمند بزرگ ایرانی.(7)
حکایاتی آموزنده پیرامون آثار اقتصادی نماز
1. نزول برکات الهی
نگاه ها، امیدوارانه، به آسمان دوخته شده بود و همگان، بارش قطره های باران را انتظار می کشیدند. مدت ها بود که ابری در آسمان شهر قم دیده نمی شد و زمین های کشاورزی از بی آبی، خشکیده و ترک برداشته بود. بیم آن می رفت که خشکسالی و قحطی جان هزاران تن را بگیرد، ولی عمق بینش دینی اهالی قم، امید و انتظار را در دل هایشان زنده نگه می داشت.آنان در مکتب اهل بیت آموخته بودند که با دعا و راز و نیاز با خدا می توانند بر قهر طبیعت غالب شوند و آن را بر اساس میل خود به تسلیم وا دارند. از این رو، تصمیم گرفتند نماز باران بخوانند، ولی سراغ هر یک از علمای قم که رفتند، پیش نمازی را نپذیرفتند و می گفتند: «مردم گناه نکنند، حقوق الهی را پرداخت نمایند، برکات آسمانی نازل می شود»، ولی مردم بی طاقت قم، در آن شرایط، تنها یک چیز از خدا می خواستند و آن نزول باران بود. از این رو، بی آنکه از آیت اللّه خوانساری برای نماز باران موافقت بگیرند، در شهر اعلام کردند و بر در و دیوار شهر اطلاعیه زدند که روز جمعه نماز باران به امامت آیت الله خوانساری در محدوده خاکفرج برگزار می شود.
آیت الله خوانساری وقتی این خبر را شنید، تعجب کرد و گفت: «من خودم اطلاعی نداشتم»، ولی گویا تقدیر چنین بود که نماز باران به امامت این اسطوره تقوا برگزار شود؛ چون او سزاوارترین افراد برای اقامه نماز باران و طلب رحمت از خدا بود.
خیلی از دوستان آیت اللّه خوانساری خواستند او را از رفتن برای نماز باز دارند؛ چون می گفتند اگر باران نیاید چه می شود؟ دیگر آبرویی نمی ماند و مردم نیز در ایمان خود متزلزل می شوند. به ویژه نیروهای بیگانه از جمله انگلیسی ها در شهر قم مستقر هستند و بهایی ها نیز در ترویج بی دینی تلاش بسیار می کردند. بنابراین، هر گونه اقدام نسنجیده ممکن بود اهانت به دین باشد و ابزاری برای تبلیغات ضد دینی دشمنان شود.
روز موعود فرا رسید و مردم گروه گروه با پاهای برهنه از گوشه و کنار شهر به منطقه خاکفرج در نیم کیلومتری شهر رفتند. علما نیز در حالی که عمامه از سر برداشته بودند، پیشاپیش جمعیت حرکت می کردند. موج جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و فریاد اللّه اکبر و لا اله الا اللّه، فضای شهر را آغشته از عطر دل انگیز یاد خدا می کرد.
مردم می رفتند تا در صف های نماز از خداوند بزرگ باران رحمت طلب کنند. هنوز به پادگان نیروهای متفقین نرسیده بودند که نیروهای اشغالگر خیال کردند مردم قصد شورش دارند. خواستند به مردم حمله کنند که عده ای از مردم جلو آمدند و مقصود خود را از این اجتماع بیان کردند. آنان گفتند: «ما می رویم تا نماز بخوانیم و از خدای خود درخواست باران کنیم، ما با شما کاری نداریم».
صدای اذان از میان جمعیت برخاست و با صدای الصلاة، الصلاة همه به صف جماعت ایستادند. آیت اللّه خوانساری نماز باران را خواند، ولی آن روز اثری از باران دیده نشد.
فردای آن روز، آیت اللّه خوانساری پس از پایان درس، به اتفاق شاگردان خود، به باغ های پشت قبرستان نو رفتند و بار دیگر نماز باران را در آنجا خواندند. غروب کم کم از راه رسید، ولی باز اثری از باران دیده نشد.
آن روز نیز گذشت و شب شد. ناگهان ابرها در آسمان دیده شدند و باران شروع شد. باران چنان گسترده و بی امان فرو می ریخت که چنین بارانی را تا آن هنگام کسی به چشم ندیده بود. قطره های درشت باران، چهار ساعت ادامه پیدا کرد و در بستر رودخانه سیل جاری شد. بی شک همه سالخوردگان قمی هنوز باران شهریور 1330 را به یاد دارند.(8)
.jpg)
2. افزایش رزق و روزی
مرد کاسب در گوشه ای از مغازه، آرام نشسته بود. مدام به ساعت خیره می شد و خود را مشغول می کرد. زمان می گذشت، ولی از مشتری خبری نبود. با اینکه مغازه او در نزدیکی حرم حضرت امام رضا علیه السلام قرار داشت و در جای شلوغ شهر مشهد، این اتفاق باورنکردنی بود.در همان لحظه، صدایی او را به خود آورد. صدا آشنا بود. صدای یکی از دوستان وی که در مغازه روبه رو کار می کرد. آنها سال ها بود که همدیگر را می شناختند. گویی برای درد دل و اندیشیدن چاره ای به آنجا آمده بود. آن دو گرم صحبت شدند. اولی گفت: «خیلی عجیب است، می بینی، هجوم مشتری را بر سر مغازه های دیگر. خوب در می آورند. گویی امام رضا علیه السلام، تنها آنها را می بیند. کاش گوشه چشمی نیز به ما داشت.» دومی گفت: باید چاره ای بیندیشیم. در این اوضاع بازار، اگر نجنبیم حتماً ورشکست می شویم و به زودی به فقر و فلاکت می افتیم».
دوستش فکری کرد و به او گفت: «بهتر است برای مشورت و حل مشکلمان برویم خدمت آیت اللّه شیخ حسن علی اصفهانی، کسی که همه او را به علم و تقوا و کرامت می شناسند. خیلی ها مشکلشان رفع شده است».
آن دو مرد مغازه را بستند و به نزد ایشان رفتند تا شاید مشکل کار و کاسبی شان حل شود. وقتی به منزل آیت اللّه رسیدند، در باز بود. وارد حیاط شدند. صدق و صفای آن منزل بر رویشان اثر گذاشته بود. وقتی به اندرون وارد شدند، عده زیادی را دیدند که هر کدام برای انجام کار یا رفع مشکلی خدمت ایشان رسیده بودند. همه به انتظار نشسته بودند. آنان نیز به صف منتظران پیوستند. هرکه می رفت، راضی و شادمان برمی گشت و پاسخ معمایش را می یافت. تا اینکه نوبت به آن دو رسید. به خدمت آقا رفتند، هنوز سخنی نگفته بودند.
ناگهان شیخ از میان جمعیت، خطاب به اولی گفت: «تو باید کاری را انجام دهی که آن را ترک کرده ای» و به دومی نگاهی انداخت و گفت: «تو هم کاری را که انجام می دهی، ترک کن.» بی آنکه چیز دیگری بگوید. به آنها فرصت سخن گفتن نداد و در ادامه گفت: «حالا بروید و به وظایف خود عمل کنید تا وضع شما بهتر شود».
آنان خاموش ماندند و مجلس را ترک کردند. چون دیگر حرفی باقی نمانده بود. آن دو به گناه خود آگاه بودند. اولی گفت: «من می دانم که چه کاری را باید انجام می دادم و ندادم، من نماز نمی خواندم و تو نیز شراب خوار بودی که از این لحظه به بعد نباید بخوری.» در همان لحظه آن دو پیمان بستند که به سفارش شیخ عمل کنند و وظایف دینی خود را به جای آورند که صلاح و خیر دنیا و آخرت در این بود.
زندگی آن دو روز به روز بهتر شد و هر دو به لطف پروردگار، از ورشکستگی نجات یافتند و همیشه شاکر این لطف پروردگار بودند.(9)
حکایاتی آموزنده پیرامون آثار اجتماعی و سیاسی نماز
1. ایجاد اعتماد
شماری از کارگران ایرانی زیر نظر مهندس روسی کار می کردند. ظهر شده بود و آفتاب به بالای سر آمده بود. صدای اذان ظهر بلند شد. کارگران یکی یکی برای خواندن نماز اول وقت دست از کار کشیدند. مثل همیشه سر و صدای مهندس روسی بلند شد. او، نگران از به تأخیر افتادن کارها، با صدای بلند، کارگران را از این کار باز می داشت. این کار برای او قابل تحمل نبود؛ چون تنها به منافعش می اندیشید و به سود بیشتر.او همچنان داد می زد، ولی بی فایده بود؛ چون آنان حاضر نبودند برای انجام کار از این فریضه واجب دست بردارند و نمازشان را به تأخیر بیندازند. بارها میان کارگران و مهندس گفت و گو صورت گرفته بود تا آنجا که کارگران گفتند ما در عوض آن مقدار وقتی را که از کار تلف می شود با تلاش بیشتر جبران می کنیم، ولی بی نتیجه بود؛ چون هر روز هنگام نماز، بازهم همین مسئله مشکل ساز می شد. حرف او یکی بود و همچنان بر خواسته هایش پافشاری می کرد. سرانجام آخرین اخطار مهندس به کارگران این بود که اگر هنگام نماز کار را رها کنند، در پایان ماه از حقوقشان کسر می شود.
این اخطار مهندس در میان کارگران آثار گوناگونی داشت. گروهی از این قضیه نگران شدند و از ترس حقوق آخر ماه، نمازشان را به آخر وقت انداختند و گاه چه بسا نمازشان قضا می شد، ولی ایمان گروهی دیگر آن قدر زیاد بود که تهدیدهای مهندس کارساز نیفتاد و همچنان هنگام ظهر، دست از کار کشیده و با زمزمه «حی علی الصلوة»، به نماز می ایستادند. تا اینکه ماه به پایان رسید و کارگران هر کدام برای دریافت حقوق ماهیانه خود به صف ایستاده بودند. آنانی که منتظر آخر ماه و سود بیشتر بودند، خوشحال و شادمان با هم پچ پچ می کردند، ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید؛ چون که بر خلاف انتظار آنان نه تنها از حقوق نمازگزاران اول وقت کسر نشده بود، بلکه به حقوقشان افزوده شده بود.
گروه اول به نشانه اعتراض به مهندس گفتند که چرا برخلاف قول و وعده خود عمل کرده است؟ مهندس لبخندی زد و گفت: آنها به نماز که عقیده و دینشان بود، پای بند بودند و این نشان آن است که آنها ایمان خود را به مال دنیایی نفروختند و از عقیده خود دست بر نداشتند. این گروه هرگز در کار خود نیز خیانت نمی کنند؛ چون به نماز و دین خود خیانت نکردند.
این گونه بود که نماز اول وقت برای مهندس ایجاد اعتماد کرده بود. کارگران با شنیدن این مطلب از کار خود پشیمان شدند و حسرت نمازهای از دست رفته را خوردند و به فکر فرو رفتند.(10)
.jpg)
2. بالاترین فریاد
ترس، سراسر وجود سرهنگ زمانی را فرا گرفته بود. هرگز فکر نمی کرد که زندان، هیچ تأثیری بر مبارزان نداشته باشد. او، آنها را خوب نمی شناخت.سرهنگ زمانی با صدایی که حاکی از ترس و عصبانیت بود، نگهبان را خواست:
«نگهبان! از امروز به بعد این خرابکارا، حق ندارن صبح زود برای نماز یا چه می دونم از این کارا بلند شن. حق ندارید بهشون اجازه بدید».
نگهبان گفت: «یعنی همشون قربان؟ ما توی بند چند تا روحانی داریم و پیرمردایی که ممکن نیست نمازشون رو کنار بذارن».
سرهنگ زمانی آخرین پک را به سیگارش زد و آن را زیر پا له کرد و گفت: «خیلی خوب، فقط آدمای خطرناک حق ندارن. حالا پیرمردا و بعضی از روحانیا رو آزاد بزارید».
نگهبان کلاه را برداشت و پس از احترام نظامی از اتاق خارج شد. در همین حال بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. سرهنگ زمانی، در حالی که هنوز آثار عصبانیت در چهره اش نمایان بود، گوشی تلفن را برداشت. «بله بفرمایید. بله، خودمم. بله قربان در خدمتم قربان، ما جان نثار والا حضرت همایونی هستیم. ربانی، بله فکر می کنم زندانی به این نام داشته باشیم. بله قربان مراقبش هستیم. حتماً.» و پس از این مکالمه، گوشی تلفن را گذاشت و دوباره سیگاری را روشن کرد و لای پرونده ها دنبال اسم ربانی گشت.
آیت الله ربانی را همه می شناختند. او در میان زندانیان چهره شناخته شده ای بود. آیت الله ربانی هر روز برای پیشبرد مبارزه، اندیشه جدیدی در سر داشت. او حتی پس از آمدن به زندان، می کوشید تا زندان را هم به مکانی برای مبارزه تبدیل کند.
آیت الله ربانی آن شب تصمیم گرفت تا همه را گرد آورد و به همه اعلام کند که از فردا، مراسم نماز صبح در اول وقت شرعی و با جماعت برگزار می شود.
هیچ کس از مسئولان زندان نباید از این تصمیم باخبر می شد. آن شب همه زندانیان، به خاطر گرمی هوا در حیاط خوابیدند. همه چیز به خوبی پیش می رفت، ولی سربازان به دستور سرهنگ زمانی با چشمانی باز آیت الله ربانی را زیر نظر داشتند. صبح که شد، وقت اذان همه افراد از خواب برخاستند و دسته جمعی به طرف شیرهای آب حرکت کردند تا وضو بگیرند. مأموران زندان از این حرکت آنها شگفت زده شده بودند و نمی دانستند چه واکنشی باید انجام دهند. ناگهان همه صدای سرهنگ زمانی را از درگاه شنیدند: «آهای، خوب گوش کنید. خیلی جدی حرف می زنم، اگر تا سه شماره به سلول هاتون برنگردید، هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید».
هیچ کس به گفته های او توجهی نمی کرد. همه زندانیان حالا در صف های منظم ایستاده بودند و پیشاپیش آنان آیت الله ربانی دیده می شد. سرهنگ زمانی که می دانست همه این آشوب ها را او به راه انداخته با غضب زیر لب گفت: «حسابتو می رسم ربانی».
بعد هم با عصبانیت به مأموران زندان دستور داد تا به زور آنها را وارد زندان کنند. مأموران هم به سوی نمازگزاران حمله بردند و قصد پراکنده کردن آنان را داشتند که چنین نشد. با همه مشکلات، نماز جماعت به خوبی برگزار شد و روزهای بعد نیز همچنین.
همه می دانستند که نماز جماعت صبح به صورت یک مبارزه علیه رژیم شاه در آمده است و حالا حتی کسانی که اهل نماز نبودند هم، به صف نمازگزاران پیوسته بودند تا در این مبارزه شرکت کنند.
سرهنگ زمانی دیگر می دانست که مقاومت در برابر این افراد سودی ندارد. پس نماز خواندن را آزاد کرد. سرهنگ زمانی، دیگر آرام و قرار نداشت. او دستور داد تا آیت الله ربانی و چند تن از یارانش که در به وجود آوردن این شرایط نقش داشتند، شکنجه شوند. او می خواست با این کار در میان زندانیان وحشت به وجود بیاورد، ولی هرگز به هدفش نرسید. از آن روز به بعد، نمازهای جماعت را پی در پی و منظم در زندان می خواندند. مقاومت آنان تا آنجا بود که انجام همه فرایض دینی در زندان آزاد شد.
سرهنگ زمانی که حالا سرخورده، تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید، پنجره را باز کرده بود و داشت حیاط را نگاه می کرد و در اندیشه این بود که این زندانیان چگونه می توانند در برابر شکنجه های مأموران طاقت بیاورند! تلفن به صدا در آمد: «الو بفرمایید، بله خودمم. شما. چی، از خبرگزاری انگلستان، سفارت، خوب چی می خواهید، کی به شما این حرفو زده، اشتباه می کنید آقا، ما اینجا اصلاً اتاق شکنجه نداریم».
خبر به خارج از زندان درز کرده بود. حالا همه خبرگزاری ها می دانستند که در زندان های رژیم انجام اعمال مذهبی ممنوع است و شکنجه گاه ها نیز وجود دارد. سرهنگ زمانی می دانست که همین روزها به دلیل بی کفایتی اخراج می شود و می دانست که همه این بداقبالی ها به سبب جلوگیری از نماز، نصیبش شده است.(11)
.jpg)
3. بهترین تبلیغ
پس از کلی انتظار و لحظه شماری، اکنون، آنجا بودند. عظمتش هر چشمی را به خود خیره می ساخت، جمعیت زیادی جمع شده بودند. همه با انگشتانشان به چیزی اشاره می کردند. توریست ها از کشورهای گوناگون با ملیت های متفاوت در آنجا حاضر بودند. خیلی شلوغ بود. پدر به خانواده اش رو کرد و گفت: «این دیوار قدمت زیادی دارد و برای حفاظت از چین، سال ها پیش، ساخته شده است».آنها برای دیدن یکی از بستگان به چین آمده بودند و پس از لحظه ورود تا به امروز که در مقابل این دیوار عظیم ایستاده بودند، دیدن این دیوار را انتظار می کشیدند؛ چون آن روز، تعطیل بود، جمعیت بیشتری نیز جمع شده بودند.
این دیوار بلند و قدیمی، چنان جهانگردان را به خود مشغول کرده بود که همه مات و مبهوت به آن می نگریستند. پدر نگاهی به ساعت خود انداخت. باورکردنی نبود، ظهر شده بود. زمان آن قدر سریع می گشت که نمی شد حس کرد، وقت نماز بود. حال در آن جمعیت و جوّی که بر فضا حاکم بود، پدر و خانواده اش باید وضو می گرفتند و نماز می خواندند. شاید تنها این امر الهی می توانست، چشمان حیرت زده انسان را به سوی قدرتی عظیم بگشاید. این جمع خانوادگی خود را برای نماز آماده کردند. پدر زیر لب اذان را زمزمه می کرد. مادر چند دستمال کوچک را به عنوان سجاده بر روی زمین پهن کرد. پدر تکبیر گفت و به نماز ایستاد.
در این شلوغی و ازدحام جمعیت، پدر دو رکعت نماز شکسته را ادا کرد. پس از پایان نماز، شگفت زده با صحنه ای رو به رو شد. گویی مردم چیزی عجیب تر و عظیم تر از دیوار چین دیده بودند. پدر، مردها و زن هایی را می دید که از شدت تعجب به او زل زده بودند. پرسش را می شد در چشمانشان دید.
جالب تر این بود که خیلی ها به جای عکس گرفتن از دیوار، لنز دوربین را به طرف او نشانه گرفته بودند. چیزی نگذشت که بر جمعیت افزوده شد. پدر با تعجب و برای جلوگیری از ازدحام جمعیت، نماز عصر را سریع به جا آورد. پس از او همسرش مشغول نماز شد. هنگامی که همسرش نماز می خواند، عده دیگری افزوده شدند.
ناگهان مردی که یک دوربین فیلم برداری در دست داشت، به پدر خانواده نزدیک شد و باهم گرم صحبت شدند. پس از چند دقیقه با مکالمه هایی که بین آنان رد و بدل شد، پدر سری تکان داد. سپس مرد فیلم بردار از مادر که نماز می خواند، فیلم برداری کرد. خلاصه اینکه جذابیت نماز خواندن این خانواده چیزی از دیوار چین کم نداشت.
پدر بعدها تعریف کرد که آن مرد خارجی برای کسب اجازه از پدر به سمت او رفته بود و پدر تنها برای اینکه شاید این عکس بتواند برای رواج اسلام در کشورهای کفر زده بهانه ای باشد، موافقت کرده بود.
پس از نماز عدّه ای با پدر درباره نماز صحبت کردند و پدر نیز با صبر و حوصله به تمام پرسش های آنان پاسخ گفت.(12)
4. اطاعت از رهبر
هنگام ظهر بود. مثل همیشه در مسجد غلغله برپا بود. تمام اهل بازار، دکان های خود را بسته و به مسجد آمده بودند. قرار بود نماز به امامت آیت اللّه بیدآبادی اقامه شود. به همین سبب امروز شلوغ تر از روزهای دیگر هفته می شد. عدّه ای از آن عالم بزرگ پرسش هایی داشتند و عده ای دیگر برای رفع مشکلات و مشورت با ایشان، چشم به راه آمدنشان بودند.آیت اللّه وارد مسجد شد، ولی آن روز حالی دیگر داشت. پس از ادای نماز با نمازگزاران شروع به صحبت کرد. پس از صحبت ایشان، تازه دلیل دگرگونی ایشان بر همگان مشخص شد. قضیه از این قرار بود که آیت اللّه بید آبادی مجبور بود هر روز، در مسیر راه از کنار میخانه ای که مشروبات الکلی در آن به فروش می رسید، عبور کند. میخانه به مدیریت شخصی ارمنی مذهب اداره می شد و از سوی ناصرالدین شاه مورد حمایت قرار می گرفت.
این جریان، آیت اللّه را به شدت ناراحت کرده بود. ایشان چند بار، بی آنکه کسی متوجه شود، از سر دلسوزی و به منظور نهی از منکر، مدیر میخانه را از این کار شرم آور باز داشت، ولی صاحب میخانه به این نصیحت های دلسوزانه توجه نمی کرد و به عمل قبیح خود ادامه می داد.
تا اینکه آن روز، این جریان را با نمازگزاران در میان گذاشت. همه نمازگزاران برای محو آثار فساد، از امام جماعت خود پیروی کردند. پس از پایان نماز و صحبت های آیت اللّه، همه باهم و پشت سر امام جماعت به طرف میخانه به راه افتادند. در میان راه بر جمعیت آنان افزوده می شد. وقتی به آنجا رسیدند، امام جماعت جلو رفت. او از اولین کسانی بود که خمره شراب را خالی کرد و به دنبال او، میخانه و خمره ها از شراب خالی شدند. در آن لحظات بود که نمازگزاران با چشمان خود شکوه وحدت را در سایه نماز جماعت دیدند.
این خبر با سرعت در شهر پیچید و مأموران آن را به گوش شاه رساندند. شاه از شنیدن این خبر به شدت برآشفت و دستور داد تا آیت اللّه بیدآبادی را نزد او بیاورند، ولی آیت اللّه از آمدن خودداری کرد. در نهایت طی بحث ها و کشمکش هایی که میان حکومت و ایشان درگرفت، ناصرالدین شاه کوتاه آمد و حاضر شد خواسته های مورد نظر آیت اللّه بید آبادی را عملی سازد.
یکی از رویدادهای جالبی که پس از آن زمان رخ داد، جای گزینی مسجد به جای میخانه بود. مکان میخانه خریداری شد و در اختیار آیت اللّه قرار گرفت و در آنجا مسجدی بنا شد. اولین نماز جماعت نیز به امامت خود ایشان در آنجا اقامه گردید.
آری، این گونه بود که شراب خانه ای، به برکت نماز جماعت، به مسجد تبدیل شد.(13)
5. وحدت
آخرین جمله ای که در آن عبادتگاه بر دفتر او نقش بست، این گونه بود: «تا هنگامی که این نمازها در مساجد برقرار است، به خاطر اتحاد و هماهنگی ناشی از آن، مسلمانان هیچ گاه شکست را تجربه نخواهند کرد».در آنجا احساس غریبی می کرد و از این اتحاد و یکی شدن با هم و با مخلوق عالم در شگفت مانده بود. دگرگون به نظر می رسید و رنگی بر چهره اش نمانده بود. از دور او را می پاییدم. غریبه بود. نمی شناختمش. پس از نماز، در مسجد، گوشه ای دنج، تنها چه می کرد؟ جمعیت رفته رفته کم می شدند. تعداد اندکی در مسجد مانده بودند، ولی آن مرد همچنان آنجا بود، گویی سر جا میخکوب شده باشد.
جلو رفتم، او مرا دید. زبان مرا می دانست. سلام کردم و در کنارش نشستم. گفتم: غریبه ای؟ گفت: آری، تازه به قاهره آمده ام.
پس از آشنایی، داستان دگرگونی اش را برایم تعریف کرد و گفت: شرق شناسم و برای مطالعه تاریخ و آثار باستانی مصر، به قاهره آمده ام. امروز پس از دیدار از چند مرکز علمی و دیگر آثار باستانی، دوست داشتم مساجد اینجا را ببینم. به اتفاق همراهانم به این مسجد رسیدیم. وقت نماز بود و مردم برای نماز جماعت خود را آماده می کردند. تا اینکه آنها به صف ایستادند و نماز را پشت سر امام آغاز کردند.
آنها با چه عظمت و چه شکوهی برمی خاستند، می نشستند و سر بر سجده گاه خدای خود می نهادند و عبادت می کردند. آرامشی که در میانشان موج می زد، شاید، آرام بخش ترین لحظات مرا در پی داشت. من با دیدن عبادت آنها تنها به یک چیز فکر می کردم. این پرسش در ذهنم نقش می بست که آخر، چگونه انسان هایی با دیدگاه هایی گوناگون این گونه عاشقانه و به هم فشرده، به اتفاق، توحید را فریاد می کنند.
از هیبتشان، تنم به لرزه در آمد. وقتی اطرافم را نگاه کردم، هیچ کدام از همراهانم آنجا نبودند. همه برای ادای نماز به صفوف جماعت پیوسته بودند و من تنها، در برابر جماعتی بس عظیم، انگشت حیرت بر دهان، مانده بودم. پس از پایان نماز، تاب نیاوردم. وارد شدم و در گوشه ای نشستم و تنها توانستم با کلمات، شگفتی ام را بر کاغذ بیاورم و دیگر هیچ.
سپس آخرین جمله ای را که نوشته بود، برایم خواند: «به امید پیروزی همه مسلمانان».(14)
6. مانور سیاسی (نماز وحدت)
حال، مأمون کمی آسوده خاطر، در گوشه ای از کاخ خود نشسته بود و از اینکه پس از تلاش فراوان توانسته بود امام رضا علیه السلام را به پذیرش ولایت عهدی راضی کند، شادمان بود و داشت به آینده می اندیشید. او حاضر بود برای محکم شدن پایه های حکومتش، هر کاری را انجام دهد. او بهترین مشاوران را در اختیار داشت و برای اینکه نظر ایرانیان را جلب کند، مرکز خلافت را از بغداد به مرو _ یکی از شهرهای ایران _ آورده بود.او با آوردن امام رضا به مرو، می خواست از حمایت علاقه مندان اهل بیت در ایران بهره مند شود. در مرحله بعد، از امام خواسته بود تا ولایت عهدی او را بپذیرد، ولی امام نپذیرفته بود.
امام هم می دانست که این کار مأمون تنها نیرنگ و حیله است. پس خود را از تصمیم مأمون کنار کشید. او می دانست که در میان مردم جایگاه خوبی ندارد و حالا می خواست با استفاده از جایگاه والای امام رضا علیه السلام، چهره ای دوست داشتنی از خود بسازد. همه در کاخ مأمون گرد هم آمده بودند تا چاره ای بیندیشند.
ناگهان یکی از وزرای او گفت: «همه می دانیم که اکنون ماه رمضان رو به پایان است و چند روز دیگر عید فطر از راه می رسد. بهتر است شما از امام رضا علیه السلام بخواهید تا به جای شما نماز عید را بخواند. با این کار، یعنی نرفتن شما و معرفی امام به عنوان جانشینی برای برگزاری نماز عید فطر، همه چیز به نفع شما خواهد شد.
مأمون این نظر را پذیرفت. فردای همان روز نزد امام رضا علیه السلام رفت و این درخواست را با او در میان نهاد. امام رضا علیه السلام نخست از پذیرش خواسته مأمون سر باز زد. مأمون با پافشاری فراوان از امام خواست تا این کار را بپذیرد. امام علیه السلامبه مأمون رو کرد و گفت: «تنها به یک شرط خواسته ات را خواهم پذیرفت.» مأمون منتظر بود تا امام شرط خود را بیان کند.
- «به این شرط نماز را اقامه خواهم کرد که بنا به سنت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و امام علی علیه السلام عمل کنم، آیا می پذیری؟»
مأمون که از سنت نمازگزاری پیامبر و علی علیه السلام بی خبر بود، می پنداشت تفاوت فقط در به جا آوردن برخی مستحبات است. بنابراین، با شادمانی گفت: «هرگونه که می خواهید، رفتار کنید».
صبح روز عید فطر بود و همه شنیده بودند که نماز را امام به جماعت می خواند. برای همین، از ساعت های اولیه سحرگاه، همه در برابر خانه امام رضا علیه السلام گرد آمده بودند. راه ها از فراوانی جمعیت بسته شده بود و زنان و کودکان بر بام خانه ها ایستاده بودند و انتظار می کشیدند تا امام از منزل خارج شود. آنان آمده بودند تا بنا به آنچه امام علیه السلام وعده داده بود، نماز را به سنت پیامبر و علی علیه السلام بخوانند.
ناگهان فریادی همگان را به خود آورد: «امام می آید، امام می آید». همه راه را گشودند تا امام از میان جمعیت بگذرد. امام بسیار شاداب بود و دعایی زیر لب زمزمه می کرد و عید را به جمعیت حاضر تبریک می گفت. عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و لباسش را بالا زد. مردم تا به حال این گونه نماز عید را نخوانده بودند.
هر سال خلفای عباسی نماز را با تشریفات بسیار می خواندند. گویا هدفشان از برپایی نماز خودنمایی بود؛ نه برپایی فریضه الهی، ولی این نماز با نماز سال های گذشته تفاوت داشت. امام از جمعیت خواست که کارهای او را تکرار کنند. امام با پای برهنه به راه افتاد. امام شترهای آذین بسته شده ای را که از سوی مأمون برای ایشان تدارک دیده شده بود، به کناری زد و پیاده در صف اول جماعت راهی مصلا شد.
جمعیت بسیار زیادی پشت سر امام به راه افتادند. امام با صدای بلند «اللّه اکبر» می گفت و دیگر مسلمانان هم تکرار می کردند. زنانی که بر بام ها ایستاده بودند، رفته رفته از بام ها به زیر می آمدند تا به خیل نمازگزاران بپیوندند. فرماندهان سپاه مأمون و مأموران او هرگز چنین جمعیتی ندیده بودند. ترس عجیبی در دلشان خانه کرده بود. جمعیت با شکوه، همچنان حرکت می کردند و با فریادهای «اللّه اکبر» رفته رفته به مصلا نزدیک می شدند.
فضل بن سهل، جریان را به مأمون خبر داد. مأمون که هرگز گمان نمی کرد این چنین خبری بشنود، برآشفت. او گمان می کرد حالا مردم در مصلا به آرامی مشغول خواندن نمازند و دل های مردم رفته رفته به سوی او می گراید، ولی هرگز این چنین نبود. او نمی دانست که این نماز از نظر امام نماز وحدت است و او یارای مقابله با نمازگزاران را ندارد و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که به استحکام حکومتش ضربه بزند.
مأمون به امام پیغام داد که دست از این کار بردارد. امام که می دانست مأمون به هراس افتاده و مأمورانش را خواهد گماشت تا از برپایی نماز جلوگیری کنند، سوار بر شتری شد و از میانه راه به خانه بازگشت تا مأمون در خیال خام خود باقی بماند.(15)
.jpg)
حکایاتی آموزنده پیرامون آثار اخروی نماز
1. نجات از عذاب قبر
از خواب که برخاست، آرامشی عجیب سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. از آنچه در خواب دیده بود شگفت زده به نظر می رسید. هرگز فکر نمی کرد خوابی به این شفافی دیده باشد. از جا برخاست. به ساعت نگاهی کرد. هنوز تا اذان صبح پانزده دقیقه باقی مانده بود. به حیاط رفت تا خود را برای رفتن به مسجد آماده کند.هنوز در اندیشه خوابی بود که دیشب دیده بود. وضو گرفت و به اتاق برگشت. عینکش را بر چشم گذاشت و قرآن را از روی تاقچه اتاقش برداشت و نشست جای همیشگی اش و شروع به خواندن قرآن کرد. هنوز چند آیه نخوانده بود که صدای اذان از مسجد محل به گوش رسید. بی درنگ قرآن را بوسید و آماده شد تا در نماز جماعت شرکت کند. همین گونه که در راه می رفت، به ملافتح علی سلطان آبادی فکر می کرد.
ملا فتح علی، امام جماعت محلشان بود که هر روز نماز را پشت سر او می خواند، ولی امروز حس عجیبی نسبت به ملاعلی داشت. می دانست که با دیدن او خواب دیشب دوباره برایش تداعی می شود. در خواب، اسم او را چه واضح شنیده بود. نماز جماعت آغاز شد. همه پشت سر ملاعلی نماز را خواندند. نماز جماعت که به پایان رسید، مردم رفته رفته مسجد را ترک می کردند و ملاعلی مانند همیشه نشسته بود و اعمال مستحب را به جا می آورد. از جا برخاست و آرام به سوی او حرکت کرد و در کنارش نشست. سال ها بود او را می شناخت. پس از احوال پرسی، خواب خود را برای او تعریف کرد.
او به ملاعلی گفت خواب مردی را دیده است که بدون اینکه آثار نیکی از خود بر جا بگذارد، دنیا را ترک کرده، ولی برخلاف تصور همه با چهره ای نورانی و شاد در خوابش آمده و به او گفته که «من در سختی و دشواری بودم و عذاب الهی شامل حال من بود، ولی دو رکعت نماز که ملا فتح علی برای من خواند، مرا از عذاب قبر نجات داد. خدا او را رحمت کند که چنین هدیه ای برایم فرستاد».
ملا فتح علی آرام سرش را به زیر انداخت. گویا بغض گلویش را می فشرد. سکوت برای مدتی بر فضا حکم فرما شد. تا آن لحظه هیچ کس نمی دانست که او برای دیگران نماز می خواند.
مرد عینکش را از چشمش برداشت و با دستمال اشک های جاری بر گونه هایش را پاک کرد. بعد گفت: «ملا، به من بگو، بگو چه حکایتی است». ملا فتح علی لبخندی زد و گفت: «برادرم! من برای همه کسانی که به خاندان عصمت و طهارت خدمتی هر چند ناچیز کنند، پس از مرگشان نماز اول قبر می خوانم تا اگر مورد قبول واقع شود، تأثیری در حالشان داشته باشد.» بعد هم برای مرد از چگونگی نماز سخن گفت: «در رکعت اول، بعد از حمد، آیة الکرسی و در رکعت دوم پس از حمد، ده بار سوره قدر خوانده می شود و پس از نماز باید بگویی: خدایا ثواب این نماز را به قبر فلان کس برسان».(16)
مرد شادمان دستان ملا را بوسید و از او خواست پس از مرگش او را فراموش نکند و برایش نماز بخواند.
2. نجات از دوزخ
در منطقه ای به نام تبوک، هوا آن قدر گرم بود که جانوران از پناهگاهشان بیرون نمی آمدند. نور خورشید، چشم ها را می سوزاند و تحمل این شرایط برایشان مشکل بود. آنان به دستور پیامبر برای جنگ با رومیان در آنجا گرد آمده بودند. خود حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم هم در این جنگ حضور داشت.هر کس سایبانی می جست، حتی دست ها دیگر تاب نمی آوردند تا سایبانی برای مردان جنگ باشند. این گرمای شدید و طاقت فرسا، ذهن معاذبن جبل، یکی از سپاهیان را به یاد آتش دوزخ انداخت. او با خود اندیشید و ترس از گرمای آتش دوزخ سراپایش را فرا گرفته بود.
او که نمی توانست گرمای خورشید آن روز را تحمل کند، چگونه عذاب را تاب بیاورد. چگونه در آن زمان که هیچ فریادرسی نیست، پناهگاهی بیابد. او در این اندیشه بود و پیوسته پرسش هایی را با خود زمزمه می کرد. رنگ از چهره اش پریده بود و همچون کسی که ترسیده، دست و پایش به لرزه در آمده بود.
ناگهان به خود آمد. دید شماری از سپاهیان به او خیره شده اند و او را زیر نظر دارند. با خود گفت: «نکند آنها مرا ترسو بپندارند و به گمانشان برافروختگی من از ترس باشد.» در همین اندیشه ها بود که حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را در نزدیکی خود دید. کمی آرام گرفت. بعد به خدمت ایشان رفت تا با پیامبر سخنی بگوید و مایه آرامشش شود. گفت: «یا رسول اللّه! به من عملی بیاموز تا از آتش جهنم در امان بمانم.» پیامبر فرمود: «سؤالی بس بزرگ پرسیدی، ولی پاسخ آن مشکل نیست». سپس فرمود: «خدا را پرستش کن و چیزی را شریک او قرار نده و نمازهای واجب را به جای بیاور».(17)
سخن پیامبر آرامش را به قلب معاذبن جبل باز گردانید و او برای همیشه گفته پیامبر را سرلوحه اعمال خود قرار داد.
.jpeg)
3. ورود به بهشت
مسلمانان گروه گروه وارد مسجد می شدند. هر گروه در گوشه ای درباره مسئله ای سخن می گفت. کم کم ازدحام مردم در مسجد زیادتر می شد و بحث ها بالا می گرفت. ناگهان در میان این جمعیت، حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد مسجد شد و ازدحام، به سکوتی آرام بخش تبدیل شد.پیامبر با چهره ای بشاش و لبی خندان، مسلمانان را نگاه می کرد. نفس ها در سینه حبس شده بود. همه چشم انتظار بودند و نگاهشان به لبان مبارک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دوخته شده بود؛ چون آنها می دانستند که پیامبر مثل همیشه خوش خبر است و خبرهای خوبی برایشان دارد. چون همیشه در هنگام نزول آیه های بشارت، پیامبر را این گونه خوشحال و خندان دیده بودند.
جمعیت، پیامبر را حلقه زدند. پیامبر سکوت کرده بودند تا همه از هر جای مسجد به آنجا برسند. همهمه ها کم کم بالا گرفت. حضرت به یارانش رو کرد و گفت: «اکنون وحی بر من نازل شد، آیا می دانید پروردگار، به بندگان نمازگزار چه بشارتی داده است؟» گفتند: «نه، خدا و رسول او بهتر می دانند، ما آماده شنیدن هستیم».
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم به نقل از خداوند فرمود:
هر کس نمازهای پنجگانه را در وقت آن به جای آورد و از آنها محافظت نماید (آنها را سبک نشمارد)، مرا (خداوند را) ملاقات می کند، در حالی که عهد بسته ام، وی را وارد بهشت سازم و هر کس چنین نکند، مرا بدون چنین پیمانی، ملاقات خواهد کرد. اگر خواستم او را عذاب می کنم و اگر بخواهم می بخشم.
مسلمانان با شنیدن این بشارت، اشک شوق از دیدگانشان جاری شد و خدا را به خاطر این نعمت بزرگ سپاس گفتند. از آن پس نماز را محکم تر و پرصلابت تر به جای آوردند و در پاسداشت آن کوشیدند.(18)
پینوشتها:
1- بهترین پناهگاه، ص 118.
2- همان، ص 18.
3- سعید عباس زاده، شیخ عبدالکریم حائری؛ نگهبان بیدار، بی جا، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، 1377، چ 2، ص 18.
4- حسن بن علی حرانی، تحف العقول، احمد جنتی، تهران، امیر کبیر، 1367، ص 117.
5- تفسیر نمونه، ج 9، ص 268.
6- رحیم مخدومی و دیگران، فرمانده من، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1369، ص 86.
7- غلام حسین حیدری تفرشی، نماز و اخلاق دانشجویی، تهران، ستاد اقامه نماز، 1378، ص 84.
8- حسن، ایدرم، بر چشمه ساران حضور، سازمان تبلیغات اسلامی، 1373، ص 65.
9- علی مقدادی اصفهانی، نشان از بی نشان ها، تهران، جمهوری، 1371، ص 57.
10- فروع دین، صص 64 و 65.
11- فرج الله الهی، آیه استقامت، مرکز چاپ و نشر، 1373، ص 133.
12- حسین دهنوی، خاطرات و تجارب تبلیغی، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، 1372، ص 22.
13- محمد علی محمدی، شاه آبادی بزرگ آسمان عرفان، تهران، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، 1374، صص 22 _ 25.
14- محمد مهدی تاج لنگرودی، واعظ اجتماع، بی جا، دفتر نشر ممتاز، 1374، صص 24 و 25.
15- اصول کافی، ج 1، ص 489.
16- قصص الصلوة، ج 1، ص 134.
17- علی بن جمعة العروسی الحویزی، تفسیر نورالثقلین، بیروت، مؤسسه التاریخ العربی، 1422ه.ق، چ 1، ج 4، ص 229.
18- وسائل الشیعه، ج 3، ص 90.
منبع: نماز و نوجوان، مرتضی بذرافشان، قم: انتشارات مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، چاپ اول، 1384 ش