شکست در جنگ با روسها
در زمان قاجار هنگامی که ما در جنگ با روسها شکست خوردیم، این شکست برای ایرانیها خیلی گران تمام شد. علت آن هم این بود که ایرانیها در درگیری با قدرتهای خارجی، از زمان صفویه تا آن زمان، عموماً قوی عمل کرده بودند. به عنوان مثال، اگر به روسها نگاهی بیندازیم، میبینیم که پنج بار در مواجهه با آنها جنگیدیم. یکی از این جنگها در دوران صفویه بود که روسها شکست خوردند. بار دیگر، وقتی صفویه توسط محمود افغان تحت فشار قرار گرفت و انقلابی رخ داد، برای روسها فرصت عالی برای انتقام و جبران شکستشان فراهم شد. بنابراین، هم روسها و هم عثمانیها از طریق دو جبهه به ایران حمله کردند. عثمانیها از طرف غرب آمدند و بخشهایی از آذربایجان و حتی زنجان را به تصرف خود درآوردند و تا نزدیکیهای قزوین آمدند. از طرف دیگر، روسها گیلان، مازندران و بخشهایی از آذربایجان و تقریباً قفقاز را تصرف کردند. ازبکها هم تقریباً قسمت اعظم بخشهای شرقی را تصرف کردند. در واقع، این فرصتی بود که ایران را به قسمتهای مختلف بین خودشان تقسیم کنند.شکست عثمانیها در برابر نادرشاه
مدت زیادی از سقوط اصفهان نگذشته بود که نادرشاه به قدرت رسید و تقریباً تمام اینها را قلعوقمع کرد. شکستی که عثمانیها از نادرشاه خوردند، حتی بعد از مرگ وی، باعث شد یکی از شاهزادگان ایرانی به سوی عثمانیها فرار کند و حمله به ایران را پیشنهاد دهد تا این شکست جبران شود، اما عثمانیها این پیشنهاد را رد کردند و گفتند: «ما دیگر جرأت حمله نداریم!» عثمانیها در هر جنگی که میآمدند، 400-500 هزار نیرو میآوردند، درحالیکه نیروهای نادرشاه زیر 100 هزار نفر بود. عثمانیها خیلی فجیع شکست خوردند، بهطوریکه مهمات زیادی از دست دادند، نفوس و حتی آذوقههایشان را از دست دادند. این شکست بسیار سنگینی برای عثمانیها بود. بعد از شکست عثمانیها به طرف روسها حمله کرد و همۀ آنها را فراری داد تا آنجا که تمام تجهیزات نظامی و آذوقههای خود را جا گذاشتند و فرار کردند. این باعث شد تمام مناطق گیلان و مازندران و قفقاز خالی شود.نادرشاه از لحاظ جنگی یک اعجوبه بود، هرچند در برخی مسائل دیگر، دچار مشکلاتی بود. واقعیت این است که نادرشاه با مشکلات زیادی مواجه بود و به همین دلیل حکومتش پایدار نبود و در زمان حکومت نادرشاه، ایران هیچگاه روز خوشی ندید؛ چه در زمانی که تلاش میکرد آنها را بیرون کند و چه آن زمانی که حکومت تشکیل داد. به عبارت دیگر، در طول دوازده سالی که حکومت کرد، تمام آن دوازده سال به جنگ، آشوب و خونریزی اختصاص داشت و وضعیت بسیار عجیب و وخیمی بود.
تأثیر شکستهای متوالی در جنگ با روسها و افول امپراتوری قاجار
بعد از این جریان، وقایع زمان حکومت آغا محمدخان قاجار را هم میتوان ذکر کرد که دوباره روسها شکست خوردند. آغا محمدخان قاجار به سوی تفلیس رفت و البته در آنجا فجایع خیلی بزرگی انجام داد. اما مسئله این است که پس از این رویدادها، ما دو جنگ بد کردیم که در هر دوی آنها شکست خوردیم؛ مثلاً بهعنوان نمونه، در یکی از جنگها، روسها درگیر عثمانیها شدند و جبهه را ترک کردند، بهطوری که برخی از شهرها بیدفاع باقی ماندند. در این موقعیت، عباسمیرزا پیشنهاد داد که ما برویم و این شهرها را پس بگیریم؛ اما ابوالحسنخان ایلچی، وزیر خارجه ایران، گفت: نه، ما باید حسننیتمان را به آنها نشان دهیم! اگر ما این شهرها را پس بگیریم، در مذاکرات صلحی که در آینده خواهیم داشت، آنها نسبت به ما بدبین خواهند شد؛ بهتر است حسننیتمان را به آنها نشان دهیم. شاه هم با نظر ابوالحسنخان ایلچی موافقت کرد و اجازه نداد که بروند و مناطقی که روسها گرفته بودند را پس بگیرند. جالب است که تمام تصرفات ایران با کشت و کشتار و زور بود، اما روسها تصرفات خود را از طریق حیله و فریبکاری انجام میدادند. به این معنا که ایرانیها به سختی میرفتند و شهری را میگرفتند؛ وقتی که میگرفتند، نیروهای خود را مرخص میکردند، چون تهیۀ آذوقه برایشان سخت بود. در حقیقت استحکامات را به حداقل میرساندند، آنها هم میآمدند و میگرفتند. دوباره اینها با چه بدبختی میرفتند... بدین شکل ما، کلاً جنگهای ایران و روس را باختیم.رازهای شکستهای متوالی ایران در مقابل روسها و تأثیر آن بر ذهنیت ملی
بعد از اینکه جنگهای ایران و روس را باختیم، یک ذهنیتی در ایران شکل گرفت که علت این شکست چیست و چه شد که ما از روسها عقب ماندیم و از جهان عقب افتادیم؟ ما در دورۀ صفویه، دورۀ تمدنی خیلی شکوفا داشتیم، حتی نادرشاه ابتدا به نام صفویه حکومت کرد، بعد از آنکه صفویه را خلع کرد و خودش حکومت را به دست گرفت، نتوانست دوام بیاورد. کریمخان زند هم نوۀ دختری یکی از سلاطین صفویه به نام شاهاسماعیل سوم را مطرح و بر تخت نشاند و سپس خودش را وکیلالرعایا نامید؛ نگفت من شاه هستم.قاجاریه هم خود را ادامۀ صفویه میداند. قاجاریها بازوی نظامی صفویه بودند و به لحاظ نظامی، در واقع ۳۳ ایل بودند که از ترکیه به ایران آمده بودند. داستانش مفصل است. جد شاهاسماعیل، خواجهعلی یک معجزهای به تیمور لنگ نشان داد. تیمور لنگ از او خواست که درخواستی کند، خواجهعلی پیشنهاد داد که اسیران روم را آزاد کند. اسیران روم که آزاد شدند، شصت هزار نفر اسیر ترکیهای بودند. آنها توسط خواجهعلی، جد شاهاسماعیل، مسلمان شیعه شدند و مرید نسلاندرنسل اینها شدند. وقتی شاهاسماعیل قدرت را به دست گرفت، این ایلها گروهگروه و دستهدسته به ایران مهاجرت کردند. در واقع، آنها ارتش شاهاسماعیل بودند، یکی از این ایلهایی که از ترکیه به ایران مهاجرت کرد. به همین دلیل است که در سراسر ایران هیچ جایی بدون ترک نیست؛ حتی در مشهد، گرگان، سمنان، شاهرود و هر جای دیگر ایران که بروید، ترکهایی مییابید. این به دلیل این است که این ایلها همگی از ترکها بودند و ۳۳ ایلی که به ایران آمده بودند، برای تأمین این ترکها پراکنده شده بودند. بهعنوان مثال، ایل افشار به مرز افغانستان فرستاده شد که در منطقههای سرخس و مناطق دیگر هنوز هم وجود دارند. خود نادرشاه، کلات نادری، چرا جواهراتش را در آنجا دفن کرد؟ چون آنجا جای آباواجدادیشان بود. ایل قاجار را به سوی مناطق شرقی گرگان فرستاد؛ اگر به قسمتهای آشخانه و مناطق مجاور بروید، خواهید دید که نسلاندرنسل ایل قاجار هنوز در آنجا حضور دارند. برخی ایلها را به سمت جنوب فرستاد تا امنیت ایران را تأمین کنند. آنها همگی شیعه بودند و تأثیر بسزایی در تشیع ایران داشتند. بعضی از افراد که میگویند ترکها ایران را شیعه کردند، بیراه نمیگویند. در واقع، آنها با ورود به ایران، فرآیند تشیع در این کشور را آغاز کردند و تشیعشان در حقیقت مدیون خواجهعلی، جد شاهاسماعیل است.
این نکته بهخاطر این گفته شد که قاجاریها خودشان را ادامۀ صفویه میدانستند. زیرا آنها به عنوان بازوی نظامی صفویه فعالیت میکردند و در حقیقت خودشان را ادامهدهندۀ همان مسیر اعلام کرده بودند.
بعد از شکست در برابر روسها و پس از دوران بزرگی که در دورۀ صفویه داشتیم، در ایران ذهنیتهایی شکل گرفت که چگونه میتوانیم عظمتمان را بازیابی کنیم. به عبارت دیگر، چگونه میتوانیم مشکلاتی که پس از آن به وجود آمدهاند را حل کرده و به عظمت گذشته بازگردیم. بعد از دورۀ صفویه، ایران هفتاد سال درگیر جنگ و خونریزی بود. بهجز دورۀ زندیه که به ایران رونقی را بخشید، در هیچ دورهای بعد از صفویه، ایران روی خوش ندید. یعنی مرتب جنگهای وحشتناک گسترده و ناامنی گسترده در ایران حاکم بود، بهطوری که هیچکس امنیت جانی و مالی نداشت. همۀ علما پس از صفویه به عراق مهاجرت کردند و حوزههای علمیه نیز از ایران جمع شد و به هم ریخت. ایران در این هفتاد سال وضعیتی بسیار وحشتناکی داشت و به جز چهارده سال حکومت کریمخان، هیچ دورهای بعد از صفویه، از زمان حملۀ افغانها تا استقرار قاجاریان، آنهم بعد از آغامحمدخان قاجار، ایران امنیت نداشت.
شکلگیری سه نگرش در ایران پس از شکست در برابر روسها
پس از این دوره، سه نگرش در ایران شکل گرفت. نگرش اول اشراف بود که به خود حکومتگرها (اشراف درباریان سنتی قاجار) ارتباط داشت. نگرش دوم، نگرش روشنفکران یا غربگرایان بود و نگرش سوم، نگرش علمای دین بود. از ابتدا، این سه نگرش بهطور آهسته آغاز شدند. اولین نگرشی که در واقع پس از جنگ ایران و روسیه مطرح شد، نگرش اشراف بود و عباسمیرزا، پسر فتحعلیشاه و فرماندۀ جنگ، نمونهای از این نگرش بود. در یک جلسه با ژنرال گاردن فرانسوی، عباسمیرزا به او میگوید: "ای فرانسوی، بگو به من چه کار باید بکنم تا عظمتی که از دست رفته است برگردد؟" این نگرش را بهطور صریح به ژنرال گاردن بیان میکند.نگرش اشرافزادگان قاجار و خصوصیات آنها
ویژگی گروه اول این است که آنها دنبال آن هستند که از غرب، چیزهایی که در ایران کم دارند، به دست آورند. آنها با نگاهی خوشبینانه به غرب نگاه میکنند و این خوشبینی به غرب در همۀ آنها مشترک است. آنها به طور دائم در میان جنگ ایران و روس، به فرانسه روی میآورند و سپس به انگلستان متوسل میشوند. وقتی انگلستان به آنها خیانت میکند، دوباره به فرانسه متوسل میشوند. آنها به طور مستمر بین فرانسه و انگلستان در نوسان هستند و میبینید که آنها دائماً دنبال گرفتن چیزی از غربیها هستند و حتی عباسمیرزا دست آنها را در دست سر جان ملکوم سفیر انگلستان در ایران گذاشت تا به دانشمندانی که قرار بود برای ما صنعت بیاورند، کارخانه بیاورند و اسلحههای مدرن بیاورند تبدیل کند. او هم که هیچگاه دلش برای ایران نمیسوزد!یک نکته که آنها غافل بودند، بحث جنگهای صلیبی است. بهطور کلی، آنها جنگهای صلیبی را فراموش کرده و کینههای غرب نسبت به اسلام را فراموش کردهاند و نگاهی بسیار خوشبینانه به غرب دارند. این نگاه در میان اشرافزادگان و این جرگهها رایج است و تنها استثناء آن امیرکبیر است. بهطور کلی، تمام شاهزادگان از عباسمیرزا و قائممقام و حتی همۀ آنهایی که در جرگۀ شاهزادگان به دنبال این هستند که به ایران چیزی برسد، فراموش کردهاند که اسلام با غرب سابقۀ جنگهای صلیبی داشته است. آنها زخمخورده از جهان اسلام هستند. آنها تفاوتی بین شیعه و سنی قائل نیستند. آنها از عثمانیها شکست خوردند و عثمانیها تا دروازههای وین کشورهایی مثل لهستان، چک و اسلواکی، آلبانی و کل کشورهای اروپای شرقی، یونان، قبرس و... را از چنگشان درآورده و کل امپراتوری روم شرقی را نابود کرده و بهجای روم شرقی نشسته است.
میدانید که پایتخت روم شرقی، استانبول امروزی است. در ابتدا، این شهر با نام قسطنطنیه شناخته میشد که نام بیزانسی آن بود، پس از آنکه مسلمانان آن را تصرف کردند، نامش را به اسلامبول تغییر دادند؛ به ترکی یعنی اسلام آن را آباد کرده، محل استقرار اسلام. وقتی آتاتورک به قدرت رسید، نام اسلام را برداشت و آن را استانبول نامید، بهگونهای که اسلام در ذهن عموم نباشد؛ چون نمیخواست اسلام برجسته شود.
میخواهم این را عرض کنم که غربی ها، در کینههایی که از اسلام داشتند، فرقی بین شیعه و سنی نمیگذاشتند؛ اما دولتمردان قاجار اصلاً متوجه این کینهها نبودند. به همین دلیل آنها به غربیها التماس میکردند تا ما را در صنعت، اسلحهسازی و پیشرفتهایی که آنها دست یافتهاند، یاری کنند. تصور میکردند غربیها هم دلشان به حال اینها سوخته است. متأسفانه این ویژگی اشراف بود.
خصوصیات طبقۀ اشراف زیاد است. در این نوشتار به برخی از آنها اشاره میکنیم: یکی همین خوشبینی فوقالعادهای است که اینها به کشورهای اروپایی داشتند؛ روحیۀ استبدادی، ترجیح منافع شخصی و قبیلهای از دیگر ویژگیهای آنها بود. در جنگ دوم ایران و روس، تقریباً جنگ بُرده را واگذار کردیم. علتش هم این بود که عباسمیرزا احساس میکرد که اگر دراین جنگ برنده شویم، این علما هستند که برنده شدهاند؛ چون جنگ دوم را علما شروع کردند و اساساً قاجارها و فتحعلیشاه با جنگ دوم بههیچوجه موافق نبودند. چون اینها بعد از جنگ اول، بسیار ناامید بودند و امیدی به پیروزی نداشتند.
نقش برجستۀ علما در جنگ دوم و عقبنشینی استراتژیک عباسمیرزا
در جنگ دوم، علما مردم را به بسیج کردند و جمعیت فوقالعادهای شکل گرفت. این جمعیت به حدی بزرگ بود که عباسمیرزا گفت: "من نمیتوانم اینهمه جمعیت را تجهیز کنم." بنابراین، بخشی از جمعیت مرخص شد. بعد از اینکه جنگ شروع شد، آنان تا تفلیس پیشروی کردند. اما بعداً احساس کردند که جنگ به نفعشان نیست، زیرا پیروزی در این جنگ، پیروزی علما تلقی میشد. در نهایت، آنها تصمیم گرفتند جنگ را واگذار کنند. رضاقلیخان هدایت در کتاب تاریخ ناصری این موضوع را اینگونه ذکر کرده است: "نوکر عباسمیرزا پشت سوارهنظام رفت و فریاد زد که عباسمیرزا، محمدمیرزا را صدا کرده تا عقبنشینی کند. محمدمیرزا فرماندۀ سوارهنظام بود که در قلب نیروها میجنگید. عباسمیرزا فریاد زد که محمدمیرزا بیا و عقبنشینی کن. زمانی که محمدمیرزا قصد عقبنشینی را داشت، آنها حمله کردند. در اوج شدت جنگ، آنها با تمام قوا عقبنشینی کردند، بهگونهای که چندین کیلومتر فرار کردند و تا کنارههای ارس بدون توقف، یکسره آمدند.از آنطرف هم چون دستور عقبنشینی توسط عباسمیرزا صادر شده بود، پیادهنظام متحیر ماندند، چون نمیتوانستند فرار کنند، پیادهنظامهای بختیاری و مازندرانی اسیر شدند و تمام اسلحهها و آذوقۀ ما به دست روسها افتاد. سپس نزدیک چندین توپ و تفنگهای ما به دست روسها افتاد. چون آن موقع با تفنگهای سرپر جنگ میکردند و از شمشیر، نیزه، اسب و موارد مشابه استفاده میکردند. یعنی برای شلیک دوباره با تفنگ، باید آن را دوباره پر میکردید ، نمیشد با یک تیر دوبار شلیک کرد. پیادهنظامها تقریباً اسیر شدند و بعد از آن جنگ تمام شد و کار به صلح کشید.
بعد از صلح هم، یک فضای ضد آخوندی راه انداختند که آخوندها باعث شکست ما شدند، آنها در سیاست دخالت کردند و ما شکست خوردیم. آنقدر فضا را بر علیه روحانیت، تیرهوتار جلوه دادند که باعث شد رهبر این جنبش، یعنی پسر آیتالله بهبهانی (علامه مجدد) که به او سیدمحمد مجاهد میگفتند که در آن زمان مرجع تقلید بود، یک سال بعد دق کرد و مُرد؛ یعنی اصلاً صلح ترکمانچای را ندید. چون قرارداد صلح ترکمانچای یکی دو سال بعد، منعقد شد. ایشان کسی بود که وقتی داشت به جبهه میرفت، وقتی که در حوض را میگرفت، مردم کل آب حوض را میبردند و موقع برگشتن، روی سرش خاک میریختند؛ اینقدر فضای تبلیغاتی بر علیه علما صورت داده بودند که مردم روی سر آنها خاک میریختند که شما چرا جنگ را شروع کردید؟ شما که عرضه نداشتید، چرا شروع کردید؟ این فضا باعث شد که تقریباً علما صدسال در لاکشان فرو بروند؛ یعنی یک سرخوردگی عجیبی برای علما ایجاد شد که تا واقعۀ تنباکو، علما میترسیدند در کارهای سیاسی دخالت کنند.
ویژگیهای امیرکبیر
قبل از شروع نظریۀ دوم، برای اینکه حق امیرکبیر ضایع نشود، اجازه دهید یکمقدار دربارۀ او صحبت کنیم: امیرکبیر، بهدلیل اینکه شاهد خیانتهای این افراد بود، بدبینی خاصی نسبت به غرب داشت. بهعنوان مثال، زمانی که روسها یک سماور به امیرکبیر هدیه دادند، او قبل از آنکه به سماور دست بزند، به خادمش گفت: «این را همینالان برمیداری و به اصفهان میبری، به فلان استادکار میگویی از روی آن بسازد!» یعنی هیچوقت از او دیده نشد که از روسیه، فرانسه و انگلیس خواسته باشد که برای ما کاری کنند؛ حتی زمانی که میخواست بچهها را برای تدریس به اروپا بفرستد، به کشور اتریش فرستاد و به کشورهایی که با ایران خیلی متخاصم بودند، نفرستاد. هرچند اتریشیها هم در حقیقت دلشان به حال ما نسوخته و آنجا هم از دسترس روس و انگلیس خارج نبود و این بچهها در حقیقت در آنجا هم به جرگۀ فراماسونری درآمدند.بههرحال، یک ویژگی خاصی که امیرکبیر داشت، این بود که از یک طرف نسبت به اسلام و علما بسیار معتقد بود و از طرف دیگر نسبت به غرب بدبینی خاصی داشت و به کشور خود، علاقهمند و دلسوز بود و میخواست خودش کاری انجام دهد؛ نه اینکه از آنها بخواهد که به ما چیزی بدهند. برای همین دنبال این بود که خودش همواره در کشور، حتی از صفر هم که شده، کارهای خوبی را پایهگذاری کند. امیرکبیر یک استثنا در میان اشراف بود؛ وگرنه ویژگیهای اشراف همانی بود که ذکر شد.
نگرش روشنفکران
اما نگرش دومی که مطرح شد، نگرش روشنفکران بود. این نگرش بحث اصلی ما میباشد؛ چراکه در واقع آنها بودند که رضاخان را عَلَم کردند. آقای یحیی دولتآبادی در کتاب دولت یحیی مینویسد: رضاخان، آرزوهای ما را جامۀ عمل پوشاند. در سال 1285 در دوران مشروطه، یحیی دولتآبادی میگوید: محمدعلی فروغی به من گفت که باید تلاش کنیم این چادر را از سر زنان برداریم! یعنی سال 1285 کجا و سال 1314 کجا! اینها از خیلی قبل دنبال این برنامه بودند و این برنامهها را از قبل طراحی کرده بودند؛ منتها رضاخان توانست برای اینها فضایی ایجاد کند که برنامههایشان را اجرایی کنند.خودباختگی و گرایش به تقلید از غرب
حرف اینها چه بود؟ بحث پیشرفت ایران بود و موضوع هم، موضوع خوبی بود. همه به دنبال پیشرفت ایران هستند، چون بههرحال علما میگویند: اینجا مرکز اسلام است و مرکز تشیع، نباید ضعیف بماند. قاجارها میگویند: اگر این کشور ضعیف بماند، ما نیز از بین خواهیم رفت؛ پس باید قوی باشیم تا کشورمان باقی بماند. روشنفکرها هم میگویند: ما باید به اروپا برسیم. نسل اول روشنفکرها تقریباً در زمان ناصرالدینشاه از اروپا برگشتند؛ عباسمیرزا اواخر دورۀ محمدشاه آنها را روانۀ اروپا کرد و تقریباً در اوایل دورۀ ناصرالدینشاه به ایران بازگشتند.اینها شروع کردند به مطرح کردن این بحث که روش شما برای توسعۀ ایران اشتباه است، الان هم همین حرف را میزنند و حرف جدیدی نیست. با آنها وقتی وارد بحث و گفتگو شوید، خصوصاً اگر دانشگاهی باشند، اینطوری میگویند: غرب یک دورۀ دویستساله را رفته است، ما هرچقدر هم پیشرفت کنیم، دویست سال از آنها عقبتر هستیم و نمیتوانیم بهپای آنها برسیم؛ چراکه آنها یک دورۀ طولانی را رفتند تا به اینجا رسیدند. ما باید از آنها تقلید کنیم و محصولات آنها را استفاده کنیم؛ کاری که مثلاً دبی، شارجه و برخی کشورهای حوزۀ خلیج فارس میکنند؛ پول میدهند و خوب زندگی میکنند. برای همین آرزویشان این است که ما مثل دبی یا کویت شویم، یعنی خیابانهای شیک داشته باشیم. یکی میگفت که در دبی پیست اسکی وجود دارد که در فصل تابستان نیز برپاست؛ به این صورت که یک مکان سرپوشیده درست کردهاند و افراد برای اسکی میروند؛ اینقدر سرما و برف درست کردهاند که اسکیبازی کنند.
در حقیقت، آیا این بهعنوان یک نماد ترقی و پیشرفت است یا فقط استفاده از محصولات غرب است؟ تفاوتهای این افراد ممکن است که خیلی ظریف باشد. اینها میگفتند: ما نمیتوانیم بهپای غربیها برسیم و باید از آنها استفاده کنیم؛ این یک حرفشان بود. حرف دیگری که میزدند این بود که باید ببینیم آنها چه کار کردند و ما هم دقیقاً همان کار را انجام دهیم تا مثل آنها شویم.