پروانه در دام

قهرماني که به دليل ابتلا به مشکلات مغزي همه قابليت هاي خود رابه عنوان يک انسان از دست داد وبعد هم همه او را فراموش کردند،حتي نزديکترين کسانش... در تاريخ ورزشهاي مردانه و خشن به ياد نمي آوريم که قهرمان چنين ورزشهايي را با واژه اي چون پروانه يادآوري کنند، چرا که پروانه نمادي از لطافت،عشق،شهامت در عشق و زيبايي
پنجشنبه، 2 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پروانه در دام

پروانه در دام
پروانه در دام


 





 
قهرماني که به دليل ابتلا به مشکلات مغزي همه قابليت هاي خود رابه عنوان يک انسان از دست داد وبعد هم همه او را فراموش کردند،حتي نزديکترين کسانش...
در تاريخ ورزشهاي مردانه و خشن به ياد نمي آوريم که قهرمان چنين ورزشهايي را با واژه اي چون پروانه يادآوري کنند، چرا که پروانه نمادي از لطافت،عشق،شهامت در عشق و زيبايي در پرواز شناخته مي شود و با خشونت و قابليت هاي ضربه زني فاصله دارد،لذا با اين همه يک ورزشکار در تاريخ وجود دارد که قهرمان مشت زني آنهم دردسته سنگين وزن بود اما حرکات او را با پروانه مقايسه کرده بودند. آري نام او محمدعلي بود ،تنها قهرماني که سه بار به عنوان قهرمان مشت زني جهان را در دسته سنگين وزن صاحب شده بود. محمدعلي ابتدا با مقام قهرماني المپيک در رشته بوکس درسال 1960 و در المپياد رم آغاز کرد آنهم درحالي که تنها 20 سال داشت. پس از آن محمدعلي به جرگه مشت زني حرفه اي پيوست و سرانجام درسال 1964 با پيروزي برسوني ليستون به مقام قهرماني جهان رسيد واين عنوان را در سالهاي 1973 و 1978 تکرار کرد. محمدعلي تا نزديک به 40 سالگي مقام قهرماني جهان در دسته سنگين وزن مشت زني را صاحب بود، اما با اينکه او در سنگين وزن مشت زني مي کرد، حرکت او در رينگ و رقص پاي مشهوراو و همچنين ضربات سريع او، همه و همه به پروانه تشبيه شده بود که پرهاي خود را با سرعت فراوان و يا پروانه وار به حرکت درمي آورد و چنين شد که محمد علي لقب پروانه گرفت.

مشکلات پس از بازنشستگي
 

اما پس از دنياي ورزش بود که مشکلات او آغازشد. در واقع 20 سال شرکت در مسابقات مشت زني آنهم در بالاترين و حرفه اي ترين سطح به معناي هزاران ضربه سهمگين بر سر، صورت و مغز او بود که بدون ترديد از توان يک انسان خارج بود و چنين شد که از پنجاه سالگي به بعد آهسته آهسته مشکلات جسماني او آغاز شد تا اينکه سرانجام به بيماري پارکينسون منجر شد که در 60 سالگي گريبان او را گرفت.اما مشکلات جسماني و بيماريها تنها ناروايي در حق محمدعلي نبود. خيل عظيم انسانها که در هنگام قهرماني جهان، مانند موروملخ به دور محمدعلي مي گشتند، آهسته آهسته رو به زوال گذاشتند و شمار آنها کمتر و کمتر شد. مشکلات مغزي محمدعلي باعث شد که او حتي در نشستن و برخاستن نيزبا مشکل مواجه شود و اعمالي مانند دستشويي رفتن براي او تبديل به تلاشهاي غيرممکن شده ،حتي همسران دوم وسوم او هم از او جدا شدند و فرزندان او هم دور وبر او را ترک کردند. دوستاني که در هنگام قهرماني جهان به دنبال او همه جا در حرکت بودند،اکنون اثري از آنها نبود. توأم با شرايط جسماني وضعيت اقتصادي او هم روي به وخامت گذاشت. از همه بدتر اينکه او نه تنها حافظه بلکه قدرت هر گونه حرکتي را از دست داد. در واقع او که قدرت حرکت، قدرت تفکر و قدرت حافظه را از دست داد و پس از چندي ، قدرت حرف زدن خودش را هم از دست داده ، اين برايش بسيار گران تمام شده بود . محمد علي مردي که به عنوان يکي از شيرين سخن ترين و قدرتمندترين ناطقان و سخن گويان در سرتاسر جهان به حساب مي آمد، ناگهان خاموش شده بود وحالا او تنها چشمهايش را داشت. در واقع از طريق چشمانش او علائم زندگي را از خودش نشان مي داد، از طريق چشمانش حرف مي زد، از طريق چشمانش سوال مي کرد، از طريق چشمانش احساسات خود را نشان مي داد، اما کسي صبر و تامل آن را نداشت تا در کنار او به انتظار بنشيند تا علائمي را از او دريافت کند. آهسته آهسته منابع مالي او هم رو به زوال گذاشت. رفيقان نيمه راه و آنان که دور و بر او را رها نمي کردند، تا آنجا که توانسته بودند از اموال او حيف و ميل کرده بودند. تا آنجا که ديگر هيچ نماند. از همه بدتر فرزندان او بودند که هيچکدام به سراغ او نمي آمدند. البته محمدعلي هنوز غرور و بزرگمردي را در خودش حفظ کرده بود. او را توان احساس کردن نبود حتي تکه اي را که به گردن او آويزان کرده بودند که در هنگام نياز به دستشويي رفتن ويا ساير نيازها، آن را فشار دهد تا کمک لازم به سوي او حرکت کند، اما واقعيت اين بود که ديگر کسي باقي نمانده بود که به او کمک کند و ناگهان محمدعلي درهم شکست.
ديگر غرور هم دراو باقي نمانده بود. محمدعلي با هر مکافاتي بود خود را به درب ورودي آپارتمان خودش مي رساند و در را با انگشتاني که تحت فرمان او نبودند باز مي کند و بعد نيمي از بدن خود را از لاي درب بيرون مي اندازد و به خاطر اينکه قادر به حفظ تعادل خود نبود، محکم بر زمين سقوط مي کند و در حالي که از حال مي رود چند صدايي بدون مفهوم از حلقوم او خارج مي شود .آآآ...آآآ...آ...آ... و آنگاه از هوش رفت. آيا اين پايان کار قهرمان بود؟

پروانه در دام

لاني
 

نخستين باري که لاني قهرمان را مشاهده کرد، هنگامي بود که محمدعلي در آنسوي خيابان ايستاده وبه جمعي از کودکان که اطراف او را فراگرفته بودند، امضاء مي داد لاني به اتفاق مادرش از مدرسه به خانه بازمي گشت. در آن زمان لاني تنها هشت سال داشت،درحالي که محمدعلي بيست وهشت سال داشت، اما اين بيست سال تفاوت سني تفاوتي ايجاد نکرده بود. لاني عاشق محمدعلي شده بود. اما مي دانيم که عشق کودک هشت ساله به يک بزرگسال مانند دوست داشتن يک پدر مي باشد و لاني هم همين را در ذهن دنبال مي کرد.
او محمدعلي را پدر خود تجسم مي کرد چرا که پدر جوانش چند سال پيش تر در جنگ ويتنام از جهان رفته بود.اين تصوير در ذهن لاني باقي ماند و پس از آن او زندگي خود را دنبال کرد و محمدعلي هم زندگي خود را،اما بخت و اقبال يکبار ديگر محمد علي را بر سر راه لاني قرار داد و آن هم زماني بود که پيکر نيمه جان محمد علي در حالي که نيمي بيرون ونيمي داخل درب آپارتمان محمدعلي قرار داشت، بر سر راه لاني قرار گرفته بود.
لاني خود دو ازدواج در زندگي خود پشت سرگذاشته بود و صاحب فرزندي بيست ساله هم بود،اما حالا در 41 سالگي مجرد و تنها شده بود،اما به خاطر تحصيلات عاليه اش و به خاطر حمايت مادرش از او ، لاني تحصيلات خود را در رشته پزشکي به پايان رساند که اکنون يک پزشک متخصص بود که اگرچه زندگي شخصي ناموفقي داشت، اما از نظرحرفه اي و مالي لاني بسيار موفق بود. لاني به محض آنکه پيکر نيمه جان محمدعلي را مشاهده کرد، نخستين تفکري که به ذهن او رسيد، تاثير گرفته از ارتعاشات ناشي از وجدان پزشک بودن او بود. او ابتدا به فکر سلامتي محمد علي بود تا هرگونه خاطره و ياتصور ديگري. از اين رو ابتدا با کمک هاي اضطراري تماس گرفت و ترتيب انتقال محمدعلي را به بيمارستان داد و سپس در بيمارستان خودش هم بربالين محمد علي حاضر شد وسرانجام زماني که محمدعلي از بيهوشي خارج شد و چشم بازکرد،نخستين چهره اي که در برابر چشمانش ظاهر شد ،چهره مهربان لاني بود.
پس از چند دقيقه لاني از طريق جرايد از بيماري و مشکلات محمدعلي آگاه بود، از او سوال کرد که چرا تنها بوده و کسانش کجا هستند؟ اما در پاسخ تنها اين اشکهاي گرم بود که از گونه محمد علي سرازير شد . نيازي به پاسخ نبود. لاني همه چيز را متوجه شده بود. آنگاه لاني به آرامي در گوش محمدعلي گفت: «آرام باش. بخواب.من اينجا هستم و اين مکان را ترک نخواهم کرد...»

چهارمين همسر
 

دو ماه بعد طي مراسم مختصري لاني ومحمدعلي پيمان زناشويي بستند. در واقع هر دو از اين اتفاق بسيار خرسند بودند. لاني که به عشق ديرين خود رسيده بود و محمدعلي که سرانجام يک چهره مهربان و پاک را پيدا کرده بود که او را تنها براي خودش و نه براي ثروت نداشته اش مي خواست. محمدعلي اکنون که مي داند لاني درکنارش خواهد بود، پرآرامش ترين وپر معناترين دوران زندگي خود را طي مي کند.
منبع:نشريه اطلاعات هفتگي ،شماره 3407.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط