ناگفته هائي از سلوك اخلاقي شهيد مدني (2)
گفتگو با حميد منيع جود
شهيد آيت براي سخنراني به تبريز آمده بود؟سخنراني رسمي نه، با اينكه آدم بزرگي بود، ولي مثل شهيد بهشتي يا آقاي رفسنجاني، مشهور نبود. آيت سياستمدار روشني بود و از همان اول كه هنوز هيچ كس بني صدر را نميشناخت، با او مخالفت كرد و عدهاي هم با او مخالف شدند كه چرا عليه او حرف ميزنيد و آخر هم شهيدش كردند.
تبريز هميشه هوا سرد است و نفت خيلي كم شده بود. يك بار يكي از اين چرخي ها آمده بود جلوي در و من ميخواستم يك پيت نفت بردارم. يكمرتبه آقا داد زد: آهاي! چه كار ميكني؟ گفتم: هيچي آقا! ميخواهم نفت بردارم. آقا آمد جلو و به آن كسي كه نفت آورده بود، گفت: خسته نباشي چه شده؟ گفت:آقا! يك تانكر نفت آمده، ما هم آورديم. پرسيد: به همه اين محله نفت دادي؟ گفت: به من گفتند اول به منزل آقا ببريد، بعد براي بقيه. گفت:غلط كردند. برو به همه نفت بده، اگر ماند بيا اينجا. بعد به من گفت زنگ بزن آذرشهر، ببين اگر هيزم دارند، كمي براي ما بفرستند. نفت كم است. اگر من مصرف كنم و كسي بي نفت بماند و سرما بخورد، روز قيامت نميتوانم جواب بدهم. من گفتم آقا! نگران نباشيد. ما خودمان هيزم داريم. برايتان ميآوريم. يك بخاري هيزمي گذاشتيم. توي اتاق بزرگ منزل و همه جمع شدند آنجا. به همه پاسدارهايش گفت جائي نرويد و همين جا راحت بخوابيد. گفتم:آقا! شما كجا ميخوابيد؟ گفت كرسي بذار و زغال هاي هيزم را بياور. من توي اتاق ديگر ميخوابم. گفتم: آقا! سرداست، سرما ميخوريد. گفت:تو كه قرار نيست به من دستور بدهي. چند ماه سخت زمستان را با آن كرسي گذراند. آب را توي حياط ميگذاشتي، آناً يخ ميزد، آن وقت پيرمرد با كرسياي كه زغالش را از هيزم بخاري تهيه ميكرديم، سر كرد كه بقيه راحت باشند. شب كه ميآمديم آقا شام را با پاسدارها ميخورد، بعد مطالعه ميكرد. بعد ميپرسيد بالاخره تو ميروي يا نه؟ ميگفتم هروقت شما خسته شديد، ميروم. ميگفت: نه بمان! برايش چاي كمرنگ ميريختم و ميبردم. بعد كمي استراحت ميكرد و براي نماز شب بيدار ميشد. يك شب ديدم دارد صدا ميآيد. من به يك بهانهاي رفتم داخل، گفتم آقا اجازه ميدهيد نماز خواندن شما را ضبط كنم؟ گفت چه خبر شده؟ قرار است شهيد شوم، ميخواهي يادگاري نگه داري؟ گفتم: آقا! نماز خواندن شما مرا ديوانه ميكند. اجازه بدهيد ضبط كنم. گفت: بگذار يك وقت كه حالم خوب باشد، نماز بخوانم، ضبط كن.
مدتي گذشت و گفتم آقا! بالاخره كي اجازه ميدهيد؟ گفت: شهادت نزديك شده؟ گفتم:آقا! شما را بخدا اجازه بدهيد. گفت: باشد، يك روز صبح ضبط بياور من هم همين كار را كردم. به كوچك ترين مسائل هم توجه داشت. حتي اگر از منطقهاي رد ميشديم كه در زمان شاه سابقه خوبي نداشت و توي ذهن مردم، خوب نبود، ميگفت:گوش بگيريد! آدم صحيح اينجا چه كار دارد؟ ميگفتيم:آقا! راه است ديگر، ميرويم. ميگفت آدم صحيح هر راهي را نميرود. يك صندوق بود، هميشه ميگفت از طرف من در آن بريز. موقعي كه ميرفتيم نماز جمعه، از خيلي قبل پياده ميشد. راننده ميگفت آقا! حالا خيلي مانده. ميگفت پسر! اين مردم آمدهاند براي شنيدن حرف هاي من. من از جلوي آنها با ماشين رد شوم؟ بايد آنها را ببينم.
در افشاي خائنان از هيچ كس باك نداشت و برايش فرق نميكرد كه آدم خيانتكار، برادرش باشد يا پدرش باشد يا بيگانه باشد. هركس بود افشا ميكرد. در مدرسه ها منافقين شلوغ ميكردند. آقا چند بار تذكر داد، علاج نشد. يك روز بلند شد رفت آموزش و پرورش و همه شان را توبيخ كرد. شهيد رجائي هم كه آمد تبريز، گلايه كرد كه چرا چنين كسي را گذاشتهايد در آموزش و پرورش؟ شهيد رجائي گفت ميخواستيم كس ديگري را پيدا كنيم. گفت: وقتي معلوم ميشود كه كسي خطاكار است، بايد همان روز او را برداريد. نبايد نگهش داريد. بعد از ظهرهاي جمعه، اگر شهيد ميآوردند يا مجلس ترحيمي براي شهيد بود حتماً شركت ميكرد. تمام نمازهاي شهدا را خودش ميخواند.
يك آقائي در تبريز بود كه خودش آدم خوبي بود، اما پسرش طاغوتي بود. يك روز ميآيد در خانه آقا و مانع شده بودند. او هم پيش كس ديگري رفته و گلايه كرده بود. او آمد پيش آقا و گفت: آقا! فلان كس آمده بود در خانه شما، مشكلي داشت و راهش نداده بودند. من ديدم آقا خيلي عصباني است. به من چپ چپ نگاه كرد و گفت: من با شما تبريزي ها چه كار كنم؟ گفتم:چه شده؟ گفت: آخر من با شماها چه كار كنم؟ يك بنده خدائي آمده دم در خانه من، كار داشته، شماها راهش ندادهايد. چرا؟ گفتم: اجازه بدهيد پاسدارها را صدا بزنم ببينم از چه قرار است. يك آقا اسماعيلي بود كه خيلي پسر آقائي بود. گفتم آقا اسماعيل بيا اينجا. چه كسي آمده دم در راهش ندادهاند؟ گفت: به خدامن كارهاي نيستم. آمده بود و يك نفر به او گفته كه وقت نماز است و آقا رفته مسجد گفت: آن يك نفر غلط كرده، زود برو آن آقا را پيدا كنيد، معذرت بخواه و بردار بياور. فردا رفتم و پيدايش كردم و آوردم. خيلي رئوف و مهربان بود، اما وقتش كه ميرسيد خيلي سخت و عصباني بود.
در قضيه خلق مسلمان، آقاي حسيني رئيس دادگاه بود. يك روز از خلق مسلماني ها 20 نفر را اعدام كردند. يك نفر آمد گفت: آقا! جلوتر از همه اينها يك نفر روحاني بود كه به اسم بيمارستان، از زندان بيرون بردهاند. ديدهاند كه هيئت قضائي آمده و ديدند كه او هم محاكمه ميشود، براي اينكه در زندان نماند، به بهانه بيمارستان، او را بيرون بردند. به من گفت: خدا ذليلشان كند. اين چه برنامهاي است كه اينها اجرا ميكنند؟ گفت برو ببين. اگر اين خبر درست باشد، من همين شبانه ميدانم با اينها چه كار كنم. من جلوي اين ملت چه جوابي دارم؟ موقعي هم كه عصباني ميشد، هيچ كس جرئت نداشت حرف بزند. من هم خيلي به آقا نزديك بودم كه جرئت ميكردم حرف بزنم. يك كم كه آرام شد، گفتم شما چرا برويد؟ ساعت2 بعد از نصف شب بود. گفت زنگ بزن به سيد بگو بيايد. من زنگ زدم به آقاي موسوي تبريزي و آمد. آقا پرسيد: اين چه فسادي است كه كرديد؟ مجرم را چرا به بيمارستان برديد؟ گفت: كي به شما خبر داده؟ آقا گفت: هركس خبر داده، كار خوبي كرده. چرا اين كار را كرديد؟ گفت: آقا! آخر من نميتوانم اين را اعدام كنم. آقا گفت: مفسد هست يا نه؟ جواب داد: بله. گفت:برو حكمش را بياور، من امضا ميكنم. چون روحاني است، مفسد است و اعدامش نميكنيد؟ با بقيه چه فرقي دارد؟ اين چه قانون و شرعي است؟ اين چه وضعي است؟ بعد هم خودش حكم اعدامش را امضا كرد و ديگر غائله ختم شد، چون همه فهميدند كه با وجود آقا، روحاني و غير روحاني ندارد و هركس خطا كرد، مجازات ميشود.
بعد از شهادت آقاي مدني، امام دستور دادند بروند ببينيد چه چيزي از آقاي مدني باقي مانده؟ رفتم و ديدم در قم يك حياط دارد كه آن هم رهن است. امام خيلي ناراحت شد كه چطور آقاي مدني فقط يك حياط دارد و آن هم رهن است؟ اين طوري زندگي ميكرد.
خدا رحمتش كند. يك بار گفت ميرويم قم. من ميخواهم با كارم يك موعظهاي به همه بكنم. اينها نه بزرگ سرشان ميشود، نه كوچك. يك طلبه به خودش اجازه ميدهد جلوي يك مرجع عرض اندام كند. ميخواهم به اينها درس بدهم. رفتيم منزل آقاي گلپايگاني. جمعيت زيادي هم بودند. همه شان هم جوان هاي حزب اللهي. بچه هاي آقاي گلپايگاني هم بودند. به محض اينكه آقاي گلپايگاني آمد، آقاي مدني بلند شد، جلو رفت و دست ايشان را بوسيد آقاي گلپايگاني هول شد و گفت:«آقاي مدني! اين چه كاري بود شما كرديد؟» آقاي مدني گفت:«وظيفه من است دست شما را ببوسم. كاري نكردم.» همه حيران مانده بودند و آقا اين طوري به همه شان درس داد. پس از آنكه بيرون آمدم، جوانان انقلابي از من پرسيدند:« اين چه كاري بودكه آيت الله مدني كردند؟» من هم چون ميدانستم برنامه چه بود، گفتم: «خودتان بپرسيد.» آقاي بني صدر هم با من بود. وقتي آقاي مدني بيرون آمد، شعار دادند و آقاي مدني گفت:« وقت شعار نيست بنشينيد.» پرسيدند:« آقا! چرا شما دست آقاي گلپايگاني را بوسيديد؟» آيت الله مدني جواب داد:«مرد مسلمان! او مرجع تقليد است. شما خودتان را پيش آيت الله گلپايگاني مرجع حساب ميكنيد؟ خيلي بي لطفي است. چرا شما خودتان را گم كردهايد؟ سن و سالي از ايشان گذشته و احترامشان واجب است. بعد از اين به بزرگان احترام بگذاريد. شما دو سال است كه طلبهايد و خودتان را مرجع حساب ميكنيد. در حالي كه آقاي گلپايگاني يك استاد و يك مرجع تقليد است احترام گذاشتن وظيفه شماست. شيوه بي جايي است كه شما درپيش گرفتهايد.» همه ساكت شدند ناراحت شدم و ياد برنامه خودمان افتادم. صبح به قم رفتيم و ديديم وضعيت خيلي ناجور است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
ازسفري كه به ديدار امام رفتيد، خاطراتي را نقل کنيد.
از شهيد مدني نپرسيديد چه صحبت هائي با امام كردند؟
وقتي شهيد آيت نزد شهيد مدني آمد، چه صحبت هائي بين آنها رد و بدل شد؟
شهيد آيت براي سخنراني به تبريز آمده بود؟سخنراني رسمي نه، با اينكه آدم بزرگي بود، ولي مثل شهيد بهشتي يا آقاي رفسنجاني، مشهور نبود. آيت سياستمدار روشني بود و از همان اول كه هنوز هيچ كس بني صدر را نميشناخت، با او مخالفت كرد و عدهاي هم با او مخالف شدند كه چرا عليه او حرف ميزنيد و آخر هم شهيدش كردند.
صحبت هاي شهيد مدني و شهيد آيت درباره چه موضوعاتي بود؟
از برخوردهاي خلق مسلمان باشهيد مدني چه خاطراتي داريد؟
شما با شهيد مدني به جبهه هم رفتيد؟
شب ها كه از مسجد برميگشتند، برنامه ايشان چه بود؟
تبريز هميشه هوا سرد است و نفت خيلي كم شده بود. يك بار يكي از اين چرخي ها آمده بود جلوي در و من ميخواستم يك پيت نفت بردارم. يكمرتبه آقا داد زد: آهاي! چه كار ميكني؟ گفتم: هيچي آقا! ميخواهم نفت بردارم. آقا آمد جلو و به آن كسي كه نفت آورده بود، گفت: خسته نباشي چه شده؟ گفت:آقا! يك تانكر نفت آمده، ما هم آورديم. پرسيد: به همه اين محله نفت دادي؟ گفت: به من گفتند اول به منزل آقا ببريد، بعد براي بقيه. گفت:غلط كردند. برو به همه نفت بده، اگر ماند بيا اينجا. بعد به من گفت زنگ بزن آذرشهر، ببين اگر هيزم دارند، كمي براي ما بفرستند. نفت كم است. اگر من مصرف كنم و كسي بي نفت بماند و سرما بخورد، روز قيامت نميتوانم جواب بدهم. من گفتم آقا! نگران نباشيد. ما خودمان هيزم داريم. برايتان ميآوريم. يك بخاري هيزمي گذاشتيم. توي اتاق بزرگ منزل و همه جمع شدند آنجا. به همه پاسدارهايش گفت جائي نرويد و همين جا راحت بخوابيد. گفتم:آقا! شما كجا ميخوابيد؟ گفت كرسي بذار و زغال هاي هيزم را بياور. من توي اتاق ديگر ميخوابم. گفتم: آقا! سرداست، سرما ميخوريد. گفت:تو كه قرار نيست به من دستور بدهي. چند ماه سخت زمستان را با آن كرسي گذراند. آب را توي حياط ميگذاشتي، آناً يخ ميزد، آن وقت پيرمرد با كرسياي كه زغالش را از هيزم بخاري تهيه ميكرديم، سر كرد كه بقيه راحت باشند. شب كه ميآمديم آقا شام را با پاسدارها ميخورد، بعد مطالعه ميكرد. بعد ميپرسيد بالاخره تو ميروي يا نه؟ ميگفتم هروقت شما خسته شديد، ميروم. ميگفت: نه بمان! برايش چاي كمرنگ ميريختم و ميبردم. بعد كمي استراحت ميكرد و براي نماز شب بيدار ميشد. يك شب ديدم دارد صدا ميآيد. من به يك بهانهاي رفتم داخل، گفتم آقا اجازه ميدهيد نماز خواندن شما را ضبط كنم؟ گفت چه خبر شده؟ قرار است شهيد شوم، ميخواهي يادگاري نگه داري؟ گفتم: آقا! نماز خواندن شما مرا ديوانه ميكند. اجازه بدهيد ضبط كنم. گفت: بگذار يك وقت كه حالم خوب باشد، نماز بخوانم، ضبط كن.
مدتي گذشت و گفتم آقا! بالاخره كي اجازه ميدهيد؟ گفت: شهادت نزديك شده؟ گفتم:آقا! شما را بخدا اجازه بدهيد. گفت: باشد، يك روز صبح ضبط بياور من هم همين كار را كردم. به كوچك ترين مسائل هم توجه داشت. حتي اگر از منطقهاي رد ميشديم كه در زمان شاه سابقه خوبي نداشت و توي ذهن مردم، خوب نبود، ميگفت:گوش بگيريد! آدم صحيح اينجا چه كار دارد؟ ميگفتيم:آقا! راه است ديگر، ميرويم. ميگفت آدم صحيح هر راهي را نميرود. يك صندوق بود، هميشه ميگفت از طرف من در آن بريز. موقعي كه ميرفتيم نماز جمعه، از خيلي قبل پياده ميشد. راننده ميگفت آقا! حالا خيلي مانده. ميگفت پسر! اين مردم آمدهاند براي شنيدن حرف هاي من. من از جلوي آنها با ماشين رد شوم؟ بايد آنها را ببينم.
از روز شهادتشان چه خاطرهاي داريد؟
شهيد مدني براي حضور در نماز جمعه كار خاصي هم ميكردند؟
در افشاي خائنان از هيچ كس باك نداشت و برايش فرق نميكرد كه آدم خيانتكار، برادرش باشد يا پدرش باشد يا بيگانه باشد. هركس بود افشا ميكرد. در مدرسه ها منافقين شلوغ ميكردند. آقا چند بار تذكر داد، علاج نشد. يك روز بلند شد رفت آموزش و پرورش و همه شان را توبيخ كرد. شهيد رجائي هم كه آمد تبريز، گلايه كرد كه چرا چنين كسي را گذاشتهايد در آموزش و پرورش؟ شهيد رجائي گفت ميخواستيم كس ديگري را پيدا كنيم. گفت: وقتي معلوم ميشود كه كسي خطاكار است، بايد همان روز او را برداريد. نبايد نگهش داريد. بعد از ظهرهاي جمعه، اگر شهيد ميآوردند يا مجلس ترحيمي براي شهيد بود حتماً شركت ميكرد. تمام نمازهاي شهدا را خودش ميخواند.
اخبار روز را از كجا به دست ميآوردند؟
يك آقائي در تبريز بود كه خودش آدم خوبي بود، اما پسرش طاغوتي بود. يك روز ميآيد در خانه آقا و مانع شده بودند. او هم پيش كس ديگري رفته و گلايه كرده بود. او آمد پيش آقا و گفت: آقا! فلان كس آمده بود در خانه شما، مشكلي داشت و راهش نداده بودند. من ديدم آقا خيلي عصباني است. به من چپ چپ نگاه كرد و گفت: من با شما تبريزي ها چه كار كنم؟ گفتم:چه شده؟ گفت: آخر من با شماها چه كار كنم؟ يك بنده خدائي آمده دم در خانه من، كار داشته، شماها راهش ندادهايد. چرا؟ گفتم: اجازه بدهيد پاسدارها را صدا بزنم ببينم از چه قرار است. يك آقا اسماعيلي بود كه خيلي پسر آقائي بود. گفتم آقا اسماعيل بيا اينجا. چه كسي آمده دم در راهش ندادهاند؟ گفت: به خدامن كارهاي نيستم. آمده بود و يك نفر به او گفته كه وقت نماز است و آقا رفته مسجد گفت: آن يك نفر غلط كرده، زود برو آن آقا را پيدا كنيد، معذرت بخواه و بردار بياور. فردا رفتم و پيدايش كردم و آوردم. خيلي رئوف و مهربان بود، اما وقتش كه ميرسيد خيلي سخت و عصباني بود.
در قضيه خلق مسلمان، آقاي حسيني رئيس دادگاه بود. يك روز از خلق مسلماني ها 20 نفر را اعدام كردند. يك نفر آمد گفت: آقا! جلوتر از همه اينها يك نفر روحاني بود كه به اسم بيمارستان، از زندان بيرون بردهاند. ديدهاند كه هيئت قضائي آمده و ديدند كه او هم محاكمه ميشود، براي اينكه در زندان نماند، به بهانه بيمارستان، او را بيرون بردند. به من گفت: خدا ذليلشان كند. اين چه برنامهاي است كه اينها اجرا ميكنند؟ گفت برو ببين. اگر اين خبر درست باشد، من همين شبانه ميدانم با اينها چه كار كنم. من جلوي اين ملت چه جوابي دارم؟ موقعي هم كه عصباني ميشد، هيچ كس جرئت نداشت حرف بزند. من هم خيلي به آقا نزديك بودم كه جرئت ميكردم حرف بزنم. يك كم كه آرام شد، گفتم شما چرا برويد؟ ساعت2 بعد از نصف شب بود. گفت زنگ بزن به سيد بگو بيايد. من زنگ زدم به آقاي موسوي تبريزي و آمد. آقا پرسيد: اين چه فسادي است كه كرديد؟ مجرم را چرا به بيمارستان برديد؟ گفت: كي به شما خبر داده؟ آقا گفت: هركس خبر داده، كار خوبي كرده. چرا اين كار را كرديد؟ گفت: آقا! آخر من نميتوانم اين را اعدام كنم. آقا گفت: مفسد هست يا نه؟ جواب داد: بله. گفت:برو حكمش را بياور، من امضا ميكنم. چون روحاني است، مفسد است و اعدامش نميكنيد؟ با بقيه چه فرقي دارد؟ اين چه قانون و شرعي است؟ اين چه وضعي است؟ بعد هم خودش حكم اعدامش را امضا كرد و ديگر غائله ختم شد، چون همه فهميدند كه با وجود آقا، روحاني و غير روحاني ندارد و هركس خطا كرد، مجازات ميشود.
بعد از شهادت آقاي مدني، امام دستور دادند بروند ببينيد چه چيزي از آقاي مدني باقي مانده؟ رفتم و ديدم در قم يك حياط دارد كه آن هم رهن است. امام خيلي ناراحت شد كه چطور آقاي مدني فقط يك حياط دارد و آن هم رهن است؟ اين طوري زندگي ميكرد.
خدا رحمتش كند. يك بار گفت ميرويم قم. من ميخواهم با كارم يك موعظهاي به همه بكنم. اينها نه بزرگ سرشان ميشود، نه كوچك. يك طلبه به خودش اجازه ميدهد جلوي يك مرجع عرض اندام كند. ميخواهم به اينها درس بدهم. رفتيم منزل آقاي گلپايگاني. جمعيت زيادي هم بودند. همه شان هم جوان هاي حزب اللهي. بچه هاي آقاي گلپايگاني هم بودند. به محض اينكه آقاي گلپايگاني آمد، آقاي مدني بلند شد، جلو رفت و دست ايشان را بوسيد آقاي گلپايگاني هول شد و گفت:«آقاي مدني! اين چه كاري بود شما كرديد؟» آقاي مدني گفت:«وظيفه من است دست شما را ببوسم. كاري نكردم.» همه حيران مانده بودند و آقا اين طوري به همه شان درس داد. پس از آنكه بيرون آمدم، جوانان انقلابي از من پرسيدند:« اين چه كاري بودكه آيت الله مدني كردند؟» من هم چون ميدانستم برنامه چه بود، گفتم: «خودتان بپرسيد.» آقاي بني صدر هم با من بود. وقتي آقاي مدني بيرون آمد، شعار دادند و آقاي مدني گفت:« وقت شعار نيست بنشينيد.» پرسيدند:« آقا! چرا شما دست آقاي گلپايگاني را بوسيديد؟» آيت الله مدني جواب داد:«مرد مسلمان! او مرجع تقليد است. شما خودتان را پيش آيت الله گلپايگاني مرجع حساب ميكنيد؟ خيلي بي لطفي است. چرا شما خودتان را گم كردهايد؟ سن و سالي از ايشان گذشته و احترامشان واجب است. بعد از اين به بزرگان احترام بگذاريد. شما دو سال است كه طلبهايد و خودتان را مرجع حساب ميكنيد. در حالي كه آقاي گلپايگاني يك استاد و يك مرجع تقليد است احترام گذاشتن وظيفه شماست. شيوه بي جايي است كه شما درپيش گرفتهايد.» همه ساكت شدند ناراحت شدم و ياد برنامه خودمان افتادم. صبح به قم رفتيم و ديديم وضعيت خيلي ناجور است.
راجع به آقاي فلسفي ميفرموديد.
نظر آيت الله مدني راجع به بني صدر چه بود؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج