ارزشهای اخلاقی شهید مدنی(ره) - (2)
ناگفته هائي از سلوك اخلاقي شهيد مدني در گفتگو با احد منيع جود
هميشه با ماشين به مسافرت ميرفت. اصرار ميكرديم كه آقا! با هواپيما برويم، ميگفت: نه، خرج ماشين را از پول هواپيما كسر ميكنيم، باقياش را ميدهيم براي يك دختر جهيزيه ميگيريم.
غذا خوردن آقا هم حكايتي بود. يك روز دكتر يزدي به خانه آقا مهمان آمد. من شام آوردم، سيب زميني و تخممرغ بود. دكتر يزدي شروع كرد به خنديدن. آقا پرسيد: چه چيز خنده داري ديدي؟ گفت: نه، يك خاطره يادم افتاد. در نوفل لوشاتو كه بوديم، يك كاسه آبگوشت براي حضرت امام آورديم ايشان نان تريد كردند- ميخوردند. خبرنگاران خارجي پرسيدند: اين چيست؟ گفتيم غذاي آقاست. آنها خنديدند. يادم افتاد كه اگر الان اينجا بودند، از خنده غش ميكردند. اين چه غذائي است آقا؟ گفت: غذاي ما همين است.
حتي يك روز استاندار براي شام آمده بود و ما همين شام را داشتيم. يك نفر از اطرافيان نزديك آقا، از بيرون شام آورد. آقا خودش نخورد. آقا كه نميخورد، ما هم نميخورديم. وقتي آنها رفتند، پرسيد: اين شام را چه كسي آورده بود؟ گفتيم فلاني. او را صدا كرد و گفت: بار آخرت باشد. زندگي من برنامه دارد. از اين به بعد از اين كارها بكني، در خانه من راه نداري. آن بنده خدا خيلي هم آدم مثبتي بود و خيلي هم زحمت مي كشيد، ولي آقا اين طور به او تذكر داد. ميگفت من همان غذائي را ميخورم كه حداقل باشد. پول دارم؟ باشد، ولي بايد آن غذائي را بخورم كه همه ميتوانند بخورند.
يك روز مرحوم شهيد بهشتي تشريف آوردند تبريز و آقا تأكيد كردند كه استقبال خوبي از ايشان بشود، چون آن روزها از همه طرف روي شهيد بهشتي حمله و فشار بود. چون آقا تأكيد كرده بودند، جمعيت زيادي آمد و براي غذا هم ما براي 50 نفر تدارك ديده بوديم، 150 نفر آمدند. غذا اسلامبولي بود، يعني برنج و سيب زميني آقا فرمود: ناهار را بياوريد. من آمدم و يواشكي در گوش آقا گفتم: آقا! ما براي 50 نفر تدارك ديديم، الان بيش از 150،100 نفر آمده اند. گفت بگو دست به ديگ نزنند، من ميآيم. آقا يك چيزي خواندند و فوت كردند به روغن و بعد ريختند روي برنج و گفتند حالا غذا را بكش و بفرست. همه 150 نفر خوردند و سير شدند و هيچ كس هم بدون غذا نماند. همه مانده بوديم كه اين مرد كيست كه به تبريز آمده؟
ايشان بسيار مقيد بود كه به تمام مجالس ترحيم شهدا برود و نمازشان را هم شخصاً بخواند. اگر مسافرت بود و به مجلس ختم شهيد نميرسيد، حتماً بعد از آن به منزلش ميرفت. استخاره هاي عجيبي داشت و خيلي هم به استخاره اعتقاد داشت. وقتي كه خلق مسلمانيها صدا و سيما را اشغال كردند، من گفتم آقا! اين خانه امن نيست، بهتر است از اينجا برويم. فرمود! اينجا خانه من است، كجا بروم؟ خلاصه هرچه اصرار كردم، نشد، آخر گفتم: آقا! استخاره كنيد. آقا استخاره كرد و بعد به من گفت: آخر چرا اصرار كردي استخاره كنم؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفت: آمده است كه بايد اينجا را ترك كنيم. گفتم: خب، پس برويم. آقا را به منزل خودم بردم و ديدم آنجا يكي از اصل كاري هاي خلق مسلمان كشيك ميدهد كه ببينند آقا را كجا ميبريم. يك آقاي رهبري بود كه دو طرف قبولش داشتند. به او گفتم بهتر است آقا را به منزل ايشان ببريم. همين كار را هم كرديم. فرداي آن روز همه جا شايع كرده بودند كه نماز جمعه برگزار نميشود، اما آقا كفن پوشيد و رفت و نماز را برگزار كرد.
در مجلس خبرگان بوديم. آقاي بازرگان در دانشگاه صحبت كرده بود كه من از وضع مجلس خبرگان نگرانم و اين قوانيني كه دارند تصويب ميكنند، من اعلام نگراني ميكنم. صبح آمديم. آقا رفت پيش مرحوم آقاي بهشتي و پرسيد: شنيديد چه گفتهاند؟ گفت: بله، گفت: بايد جواب بدهيم. مرحوم بهشتي گفت: هرطور صلاح ميدانيد، همان كار را بكنيد. مرحوم آيت الله مدني فرمود: نه، شما رئيس هستيد، شما بايد جواب دندان شكني بدهيد. مرحوم دكتر بهشتي آمدند و با متانت، جواب تك تك حرف هاي آقاي بازرگان را دادند. اخبار ظهر و شب راديو تلويزيون صحبت هاي آقاي بهشتي را پخش نكرد. صبح آمديم مجلس، مرحوم آيت الله صدوقي هم آنجا بودند. آقا ايشان را صدا زد و گفت: از قطب زاده بپرسيد چرا حرف هاي آقاي بهشتي را پخش نكرديد. آقاي صدوقي با متانت به قطب زاده گفت: آقا! اين كار درستي نيست، حرف هاي آقاي بازرگان را پخش كرديد، اين راهم بايد پخش ميكرديد. آقاي مدني يك مرتبه عصباني شدند و گوشي را گرفتند و گفتند: بنده مدني هستم، همان مدنياي كه توانستم جلوي لشكر كرمانشاه را در همدان بگيرم. همان مدنياي هستم كه با مشت هاي مردم آذرشهر در زمان شاه ميخانه ها را بستم، همان مدنياي هستم كه در تبريز اين كارها را كردم، در خرم آباد اين كارها را كردم، اگر سخنان كامل آقاي بهشتي را پخش نكنيد ، بخدا تا ظهر تو را با مشت از راديو تلويزيون بيرون ميكشم. رفتيم مجلس با يك اجازه كم همان نزديكيها براي آقا خانه گرفته بوديم. آن قدر نزديك بود كه پياده ميآمديم و ميرفتيم. نميدانم قطب زاده تلفن منزل را از كجا پيدا كرده بود. زنگ زد و گفت گوشي را بده به آقا. آقا گفت بپرس چه ميگويد؟ حرف آقا را تكرار كردم. گفت به آقا بگوئيد دارم از راديو پخش ميكنم. باز كردم و ديدم سخنان آقاي بهشتي را پخش ميكنم. باز كردم و ديدم سخنان آقاي بهشتي را پخش ميكنند. آقا گوشي را گرفت و گفت: نخير! اين نشد. حرف هاي بازرگان را چند بار پخش كردي؟ گفت: چهار بار آقا گفت: اين را هم بايد چهار بار پخش كني شب در تلويزيون، آخر شب در راديو و فردا ساعت 8 باز در راديو. چنين قدرتي داشت.
فردا صبح آقاي صدوقي فرمودند: خوب شد به اينها تند شديد . آقا فرمود : به اينها تند نشويد، كارشان را درست انجام دهند. اينها ترسوهستند.
در تبريز مقدم مراغهاي را از استانداري بر نميداشتند. آقا با همين بر خورد او برداشت. دوباره ميخواستند يك ملي گرا را بفرستند، باز مقاومت كرد. ابداً زير بار ظلم و زور نميرفت و بسيار هم مقرراتي بود.
هيچ وقت يادم نميرود آن شبي كه آيت الله طالقاني سكته كردند، ظهر در مجلس، نماز را خوانده بوديم، آيت الله طالقاني به آيت الله مدني گفت: امشب برويم منزل ما. آن شب در خانه مهمان داشتيم. آقا فرمودند: من شب مهمان دارم. آيت الله طالقاني فرموند: من ميدانم آيت الله مدني خانه بي سوادها نميرود. تو كجا؟ طالقاني كجا؟ آقا گفت: به خدا اين حرف ها نيست آقاي طالقاني. من قبلاً به كسي وعده دادهام، شب ميآيد خانه ما. آقا نرفت و همان شب هم آن قضيه پيش آمد.
آمديم خانه، ديدم يك شيخ جوان عينكي با دونفر مسلح آمده و با آقا صحبت كرد. من ديدم آقا دارد او را نصيحت ميكند. من زياد كنجكاو نبودم كه ببينيم كيست. بعضي آدم ها همه چيز را ميپرسند، ولي من نميپرسيدم. اگر صلاح بود آقا خودش ميگفت. آيت الله مدني هم از اين اخلاق من خيلي خوشش ميآمد. در اينجا مطلبي را بگويم. در تبريز آقا به من گفت: مجلس خبرگان فقط ما دو تا ميرويم. هيچ كس هم با ما نميآيد. رفتيم فرودگاه، هواپيما تأخير داشت. رفتيم يك بلواري بود، كمي نان و پنير گرفتيم و خورديم. يكي از برادرها كه آمده بود ما را به فرودگاه برساند، گفت :آقا! شما هرجا ميرويد، احد را ميبريد. گفت: ببين پسرم! چون گفتي، ميگويم. با خدا عهد كرده ام اگر قرار باشد بهشت بروم، اين را نبرد، نميروم. شما الان آمدي. آن روزگار مرا نديدي كه هيچ كس با من نبود و احد مرا تنها نگذاشت. شما بعد از انقلاب آمده ايد. يادم هست عمويم به مرحوم مادرم زنگ زده بود كه پسرهايت را نگذار به خانه مدني بروند. پرسيده بود: چه كارشان ميكنند. گفته بود: من آن پسرت( منظورش من بودم) ميشناسم. ميآيند مدني را دستگير كنند، احد فضولي ميكند سرش را ميبرند. مادرم گفته بود: اگر قرار باشد آيت الله مدني را دستگير كنند، من براي بريده شدن سر احد آمادگي دارم. فكر پسرهاي من نباش. بعد از انقلاب يك روز عمويم زنگ زد كه پسر بردارم! با تو كار دارم. گفتم: نه! اينجا بيائيد كه سر ميبرند. ناراحت شد و گفت: اين حرف ها را نزن. حالا آن موقع يك چيزي گفته.
ميگفتم كه آن شب يك شيخ جواني آمده بود و آقا نصحيتش ميكرد كه: بازرگان را نوشتي، خوب نوشتي، يزدي را نوشتي، به خوب نكاتي اشاره كردي، همه چيز را خوب نوشتي، اما محمد! در مورد آيت الله بهشتي اشتباه ميكني. متوجه شدم كه محمد منتظري است. آقا گفت: محمد! برو فكر كن من تو را دوست دارم، به اين جهت تو را اينجا خواستم. تو آدمي نيستي كه مخالف بهشتي باشي. تو را نصيحت ميكنم ايشان رفت. يك شب دعوتمان كرد و رفتيم، من سئوالي را از او پرسيدم و گفتم: آقاي منتظري! شما چند نفر مسلح داري؟ گفت: سه نفر. گفتم: توي روزنامه مينويسند كه 50 نفر مسلح داري. گفت: آنها عليه من تبليغ ميكنند. بعداً هم كه نظرش درباره آيت الله بهشتي عوض شد و همراه او هم كه شهيد شد. از خانه ايشان كه بر ميگشتيم، آقا گفت: احد! ميخواهي دعا كنم يك ساعت گم شويم؟ گفتم: آقا! ساعت يك بعد از نصف شب و خيابان ها خلوت است. گم نميشويم. آقا گفت: منم منم نكن و گم ميشويم. خدا شاهد است يك ساعت تمام دور خودمان ميگشتيم و نتوانستيم راه را پيدا كنم. يك ساعت گذشت، ديدم توي ميدان توحيد هستيم. آقا گفت: يك ساعت تمام شد. حالا برو! چنين مسائلي داشت.
آقا غير از پيكان ماشين ديگري سوار نميشد. روز تشييع جنازه آقاي طالقاني، ماشين خراب شد، گذاشتيم با هليكوپتر رفتيم بهشت زهرا از آنجا هم با هليكوپتر برگشتيم. فرداي آن روز من رفتم ماشين را برداشتم و بردم براي تعمير. صفحه كلاج خراب بود، تعميركار گفت اين صفحه كلاج بايد يك ماه قبل ميخوابيد. من باز ميكنم، ولي شما توي تهران هم پيدا نميكنيد. گفتم من زنگ ميزنم از يك جائي ميآورند. اگر بايد يك ماه پيش خراب ميشده، نشده، الان هم پيدا ميشود. از تعميرگاه آمدم بيرون و هيچ جا را نميشناختم. پنجاه متري آنجا يك لوازم يدكي فروشي بود. رفتم آنجا و پرسيدم صفحه كلاج داري؟ گفت ندارم، ولي الان يكي زنگ زده كه توي خانه دارد و ميآورد. بايست الان ميآيد. منتظر ماندم طرف صفحه كلاج را آورد. ديدم اخلاقاً! خوب نيست آنجا بايستم و طرف نتواند سود زيادي از من بگيرد. وسيلهاي بود كه توي تهران هم پيدا نميشد. از مغازه رفتم بيرون. بعد كه طرف رفت، داخل مغازه رفتم و صاحب مغازه گفت فلان قدر دادم. پول را دادم و صفحه كلاج را براي تعميركار آوردم. عصباني شد و گفت ميروم دمار از روزگارش بر ميآورم. يك ماه است ميگويم به من صفحه كلاج بده، ميگويد ندارم. گفتم موضوع اين چيزها نيست پرسيد: ماشين مال كيست؟ گفتم مال آيت الله مدني. تعميركار اهل همدان بود و فوراً آقا را شناخت و گفت: بايد هم اين طور باشد.
يك روز ميرفتيم به ملاقات امام، يك تاكسي كمي انحراف به چپ رفت و سپرش خورد به سپر ماشين ما، هيچ چيز هم نشد. آقا پرسيد: مقصر توئي يا آن راننده؟ گفتم: آقا! مقصر اوست. راننده تاكسي آمد بيرون و شروع كرد به زور گفتن. آقا ذرهاي زير بار زور نميرفت. به من گفت: فكر نكن من توي ماشين معطل هستم، زير بار حرف زور نرو و حق را از او بگير. گفتم چشم! ميخواستم به خاطر شما كوتاه بيايم به راننده گفتم.
ما مسافريم و داريم ميرويم. گفت: خير تو از تبريز آمدي اينجا كلاه سر ما بگذاري؟ در همين موقع پليس رسيد، صحنه را ديد، مدارك ايشان را گرفت داد به من و گفت: خسارتت را ميگيري و ميروي. مدارك را گرفت و سوار ماشين شدم و گفتم: من مسافرم. ميروم تبريز. تو هم ميآئي آنجا مداركت را ميگيري. راننده به التماس افتاد كه بيچارهام، زن و بچه دارم، خسارتت را ميدهم. گفتم: پس چطور اولش نگفتي؟ سه هزار و پانصد تومن شمرد داد به من، گفتم: كم است. ساعت و انگشترش را هم داد. همين كه اينها را داد، آقا مراصدا زد و گفت: همه را پس بده، ولي به او بگو آدم بشو. چرا موقع عصبانيت، ادبت را ترك ميكني و اخلاقت را از دست ميدهي؟ ابداً! زير بار زور نميرفت و از حقش دفاع ميكرد.
آقا خيلي هم مقرراتي بود. در همدان يك روز در جاي پارك ممنوع نگه داشتم. آقا در جلسهاي سخنراني داشت، آمديم بيرون ديديم افسر دارد جريمه مينويسد. من خواستم بروم توضيح بدهم، آقا گفت: نه، بگذار بنويسد. خلاف كردي، بايد جريمه بدهي. آمديم سوار ماشين بشويم، افسر آقا را ديد و ترسيد وآمد برگه جريمه را از من بگيرد و معذرت خواهي كرد. آقا گفت: كاربسيارخوبي كردي پسرم! همه بايد قوانين را رعايت كنند. دستت درد نكند پسرم! برو. خودش را منفك از مردم نميدانست كه من امام جمعه هستم و خلاف كنم اشكالي ندارد، اين طور نبود. حتي به اين هم راضي نميشد كه جلوي ماشين ها را بگيري و از خيابان رد شود. ميگفت هر وقت ماشين ها را بگيري و از خيابان رد شود. ميگفت هر وقت ماشين ها رد شدند، ميروم.
آقا نذر كرده بود كه اگر شاه برود، خانواده را به زيارت حضرت رضا(ع) ببرد، به شرط آنكه در آنجا زيارت جامع كبيره را بخوانند. دو تا توصيه مهم به ما داشت. يكي نماز اول وقت و ديگر خواندن اين زيارت در اماكن متبركه.
در هر حال شب كه به خانه آمديم، پرسيدم آقا! چه خبر بود؟ گفت: بني صدر در مورد مخالفت با اصل ولايت فقيه چند تا دليل آورد كه آقايان جوابش را دادند، اما يك سئوال پرسيد كه ذهن بعضي از آقايان را كمي مخدوش كرد و آن هم اين بود كه من با امام مخالفتي ندارم، ولي بعد از ايشان تكليف ولايت فقيه چه ميشود؟ من يك جواب فقهي ساده به او دادم و گفتم: آقاي بني صدر! اين كلمه ولايت فقيه مال حالا كه نيست ائمه توصيه كرده اند و در قرآن هم هست اين طور هست يانه؟ بني صدر گفته بود: من منكر آنها نيستم، ولي در آينده فقهي پيدا نميشود كه جاي امام باشد. آقا با تكيه به روايت هاي مختلف كه من الان يادم نيست اثبات كرده بودند كه اگر رسول الله(ص) و ائمه اطهار(ع) ميدانستند كه در آينده ولي فقهي پيدا نميشود، اصلاً ولايت فقيه را توصيه نميكردند.
آقاي آيت واقعاً هم با سواد بود و هم با منطق صحبت ميكرد. مثل بعضي ها عصباني نميشد همين جوري يك چيزهائي بگويد. در تصويب اصل 110 هم انصافاً خيلي زحمت كشيد.
منظور رياضت هائي شبيه به چهل روز گوشت نخوردن يا امثال اينها بود.
ايشان اصلاً گوشت نميخورد تا بالاخره دكتر تجويز كرد كه هفتهاي يك بار بايد گوشت بخورند، اصلاً خانه ما گوشت نميآمد. يك روز مرحوم مادر بنده اسفناج درست كرده بود و فرستاده بود. آقا يكي دو لقمه خورد و بعد گذاشت كنار. گفتم: حاج آقا! نپسنديديد؟ گفت: خيلي لذيذ است، ببريد بخوريد. گفت: آقا! مادر ما بلند شده،پياده از خانه آمده و براي شما غذا آورده، علت چيست كه نميخوريد؟ گفت: پسرم! خيلي لذيذ بود، به همين دليل روي لقمه دوم به خودم گفتم نه! نبايد بخوري. دكتر تجويز كرده بود كه هفتهاي يك بار به آقا كباب برگ بدهيم. يك بار خورد، اما دفعه دوم نخورد و گفت يا براي همه بياوريد يا نميخورم. گفتيم: آقا! پول نداريم براي همه كباب برگ تهيه كنيم. گفت: پس هفتهاي يك بار گوشت بگيريد، آبگوشت بگذاريد، همه بخورند، من هم يك تگه گوشت ميخورم.
جمعه ها آش ميپختيم و مي ديدم كه يكمرتبه 50 نفر از نماز جمعه همراه آقا آمدهاند، اما روزهاي ديگر سيب زميني يا تخم مرغ پخته داشتيم. هفتهاي يك روز هم اسلامبولي پلو داشتيم.
زندگي خيلي سادهاي داشت. هر كسي كه آمد همان روز اول براي خانه خودش شوفاژ
كشيد. آقا يك بخاري هيزمي داشت كه ما از گرمايش استفاده ميكرديم، زغال هاي هيزم ها را هم ميريختيم توي منقل ومي برديم براي آقا كه ميگذاشت زير يك كرسي كوچك و از همان استفاده ميكرد. موقعي كه بنزين كوپني شد، پياده به مسجد ميرفت و برميگشت. ميگفت: الان بنزين كم است، من كه ميروم بالاي منبر وبه مردم ميگويم قناعت كنيد، خودم هم بايد قناعت كنم. روزهاي دوشنبه و پنجشنبه هم ايشان و بچه هائي كه در اطرافشان بودند، روزه ميگرفتند، دو تا حديث از ايشان را كه خودشان نوشته بودند توي ميزم گذاشته ام. يكي اينكه موقع غضب، عظمت خدا را فراموش نكن دومين حديث اين بود كه لذيذترين لقمه، غضب است كه انسان آن را بخورد. اين دوتا خيلي روي من اثر گذاشته بود كه اگر كسي ميآمد به من سيلي هم ميزد، فحش هم ميداد، عكس العمل نشان نميدادم، چون خود آقا اين طور بود، ولي توهين به انقلاب را اصلاً تحمل نميكرد. هميشه ميفرمودند همه كارهايتان را به خاطر خدا بكنيد. همه جا خدا را در نظر بگيريد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
هميشه با ماشين به مسافرت ميرفت. اصرار ميكرديم كه آقا! با هواپيما برويم، ميگفت: نه، خرج ماشين را از پول هواپيما كسر ميكنيم، باقياش را ميدهيم براي يك دختر جهيزيه ميگيريم.
غذا خوردن آقا هم حكايتي بود. يك روز دكتر يزدي به خانه آقا مهمان آمد. من شام آوردم، سيب زميني و تخممرغ بود. دكتر يزدي شروع كرد به خنديدن. آقا پرسيد: چه چيز خنده داري ديدي؟ گفت: نه، يك خاطره يادم افتاد. در نوفل لوشاتو كه بوديم، يك كاسه آبگوشت براي حضرت امام آورديم ايشان نان تريد كردند- ميخوردند. خبرنگاران خارجي پرسيدند: اين چيست؟ گفتيم غذاي آقاست. آنها خنديدند. يادم افتاد كه اگر الان اينجا بودند، از خنده غش ميكردند. اين چه غذائي است آقا؟ گفت: غذاي ما همين است.
حتي يك روز استاندار براي شام آمده بود و ما همين شام را داشتيم. يك نفر از اطرافيان نزديك آقا، از بيرون شام آورد. آقا خودش نخورد. آقا كه نميخورد، ما هم نميخورديم. وقتي آنها رفتند، پرسيد: اين شام را چه كسي آورده بود؟ گفتيم فلاني. او را صدا كرد و گفت: بار آخرت باشد. زندگي من برنامه دارد. از اين به بعد از اين كارها بكني، در خانه من راه نداري. آن بنده خدا خيلي هم آدم مثبتي بود و خيلي هم زحمت مي كشيد، ولي آقا اين طور به او تذكر داد. ميگفت من همان غذائي را ميخورم كه حداقل باشد. پول دارم؟ باشد، ولي بايد آن غذائي را بخورم كه همه ميتوانند بخورند.
يك روز مرحوم شهيد بهشتي تشريف آوردند تبريز و آقا تأكيد كردند كه استقبال خوبي از ايشان بشود، چون آن روزها از همه طرف روي شهيد بهشتي حمله و فشار بود. چون آقا تأكيد كرده بودند، جمعيت زيادي آمد و براي غذا هم ما براي 50 نفر تدارك ديده بوديم، 150 نفر آمدند. غذا اسلامبولي بود، يعني برنج و سيب زميني آقا فرمود: ناهار را بياوريد. من آمدم و يواشكي در گوش آقا گفتم: آقا! ما براي 50 نفر تدارك ديديم، الان بيش از 150،100 نفر آمده اند. گفت بگو دست به ديگ نزنند، من ميآيم. آقا يك چيزي خواندند و فوت كردند به روغن و بعد ريختند روي برنج و گفتند حالا غذا را بكش و بفرست. همه 150 نفر خوردند و سير شدند و هيچ كس هم بدون غذا نماند. همه مانده بوديم كه اين مرد كيست كه به تبريز آمده؟
ايشان بسيار مقيد بود كه به تمام مجالس ترحيم شهدا برود و نمازشان را هم شخصاً بخواند. اگر مسافرت بود و به مجلس ختم شهيد نميرسيد، حتماً بعد از آن به منزلش ميرفت. استخاره هاي عجيبي داشت و خيلي هم به استخاره اعتقاد داشت. وقتي كه خلق مسلمانيها صدا و سيما را اشغال كردند، من گفتم آقا! اين خانه امن نيست، بهتر است از اينجا برويم. فرمود! اينجا خانه من است، كجا بروم؟ خلاصه هرچه اصرار كردم، نشد، آخر گفتم: آقا! استخاره كنيد. آقا استخاره كرد و بعد به من گفت: آخر چرا اصرار كردي استخاره كنم؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفت: آمده است كه بايد اينجا را ترك كنيم. گفتم: خب، پس برويم. آقا را به منزل خودم بردم و ديدم آنجا يكي از اصل كاري هاي خلق مسلمان كشيك ميدهد كه ببينند آقا را كجا ميبريم. يك آقاي رهبري بود كه دو طرف قبولش داشتند. به او گفتم بهتر است آقا را به منزل ايشان ببريم. همين كار را هم كرديم. فرداي آن روز همه جا شايع كرده بودند كه نماز جمعه برگزار نميشود، اما آقا كفن پوشيد و رفت و نماز را برگزار كرد.
از محتواي صحبت هاي شهيد مدني با دكتر يزدي چيزي به ياد داريد؟
در مجلس خبرگان بوديم. آقاي بازرگان در دانشگاه صحبت كرده بود كه من از وضع مجلس خبرگان نگرانم و اين قوانيني كه دارند تصويب ميكنند، من اعلام نگراني ميكنم. صبح آمديم. آقا رفت پيش مرحوم آقاي بهشتي و پرسيد: شنيديد چه گفتهاند؟ گفت: بله، گفت: بايد جواب بدهيم. مرحوم بهشتي گفت: هرطور صلاح ميدانيد، همان كار را بكنيد. مرحوم آيت الله مدني فرمود: نه، شما رئيس هستيد، شما بايد جواب دندان شكني بدهيد. مرحوم دكتر بهشتي آمدند و با متانت، جواب تك تك حرف هاي آقاي بازرگان را دادند. اخبار ظهر و شب راديو تلويزيون صحبت هاي آقاي بهشتي را پخش نكرد. صبح آمديم مجلس، مرحوم آيت الله صدوقي هم آنجا بودند. آقا ايشان را صدا زد و گفت: از قطب زاده بپرسيد چرا حرف هاي آقاي بهشتي را پخش نكرديد. آقاي صدوقي با متانت به قطب زاده گفت: آقا! اين كار درستي نيست، حرف هاي آقاي بازرگان را پخش كرديد، اين راهم بايد پخش ميكرديد. آقاي مدني يك مرتبه عصباني شدند و گوشي را گرفتند و گفتند: بنده مدني هستم، همان مدنياي كه توانستم جلوي لشكر كرمانشاه را در همدان بگيرم. همان مدنياي هستم كه با مشت هاي مردم آذرشهر در زمان شاه ميخانه ها را بستم، همان مدنياي هستم كه در تبريز اين كارها را كردم، در خرم آباد اين كارها را كردم، اگر سخنان كامل آقاي بهشتي را پخش نكنيد ، بخدا تا ظهر تو را با مشت از راديو تلويزيون بيرون ميكشم. رفتيم مجلس با يك اجازه كم همان نزديكيها براي آقا خانه گرفته بوديم. آن قدر نزديك بود كه پياده ميآمديم و ميرفتيم. نميدانم قطب زاده تلفن منزل را از كجا پيدا كرده بود. زنگ زد و گفت گوشي را بده به آقا. آقا گفت بپرس چه ميگويد؟ حرف آقا را تكرار كردم. گفت به آقا بگوئيد دارم از راديو پخش ميكنم. باز كردم و ديدم سخنان آقاي بهشتي را پخش ميكنم. باز كردم و ديدم سخنان آقاي بهشتي را پخش ميكنند. آقا گوشي را گرفت و گفت: نخير! اين نشد. حرف هاي بازرگان را چند بار پخش كردي؟ گفت: چهار بار آقا گفت: اين را هم بايد چهار بار پخش كني شب در تلويزيون، آخر شب در راديو و فردا ساعت 8 باز در راديو. چنين قدرتي داشت.
فردا صبح آقاي صدوقي فرمودند: خوب شد به اينها تند شديد . آقا فرمود : به اينها تند نشويد، كارشان را درست انجام دهند. اينها ترسوهستند.
در تبريز مقدم مراغهاي را از استانداري بر نميداشتند. آقا با همين بر خورد او برداشت. دوباره ميخواستند يك ملي گرا را بفرستند، باز مقاومت كرد. ابداً زير بار ظلم و زور نميرفت و بسيار هم مقرراتي بود.
افرادي که در مجلس خبرگان بودند با شهيد آيت الله مدني چه برخوردي داشتند؟
هيچ وقت يادم نميرود آن شبي كه آيت الله طالقاني سكته كردند، ظهر در مجلس، نماز را خوانده بوديم، آيت الله طالقاني به آيت الله مدني گفت: امشب برويم منزل ما. آن شب در خانه مهمان داشتيم. آقا فرمودند: من شب مهمان دارم. آيت الله طالقاني فرموند: من ميدانم آيت الله مدني خانه بي سوادها نميرود. تو كجا؟ طالقاني كجا؟ آقا گفت: به خدا اين حرف ها نيست آقاي طالقاني. من قبلاً به كسي وعده دادهام، شب ميآيد خانه ما. آقا نرفت و همان شب هم آن قضيه پيش آمد.
آمديم خانه، ديدم يك شيخ جوان عينكي با دونفر مسلح آمده و با آقا صحبت كرد. من ديدم آقا دارد او را نصيحت ميكند. من زياد كنجكاو نبودم كه ببينيم كيست. بعضي آدم ها همه چيز را ميپرسند، ولي من نميپرسيدم. اگر صلاح بود آقا خودش ميگفت. آيت الله مدني هم از اين اخلاق من خيلي خوشش ميآمد. در اينجا مطلبي را بگويم. در تبريز آقا به من گفت: مجلس خبرگان فقط ما دو تا ميرويم. هيچ كس هم با ما نميآيد. رفتيم فرودگاه، هواپيما تأخير داشت. رفتيم يك بلواري بود، كمي نان و پنير گرفتيم و خورديم. يكي از برادرها كه آمده بود ما را به فرودگاه برساند، گفت :آقا! شما هرجا ميرويد، احد را ميبريد. گفت: ببين پسرم! چون گفتي، ميگويم. با خدا عهد كرده ام اگر قرار باشد بهشت بروم، اين را نبرد، نميروم. شما الان آمدي. آن روزگار مرا نديدي كه هيچ كس با من نبود و احد مرا تنها نگذاشت. شما بعد از انقلاب آمده ايد. يادم هست عمويم به مرحوم مادرم زنگ زده بود كه پسرهايت را نگذار به خانه مدني بروند. پرسيده بود: چه كارشان ميكنند. گفته بود: من آن پسرت( منظورش من بودم) ميشناسم. ميآيند مدني را دستگير كنند، احد فضولي ميكند سرش را ميبرند. مادرم گفته بود: اگر قرار باشد آيت الله مدني را دستگير كنند، من براي بريده شدن سر احد آمادگي دارم. فكر پسرهاي من نباش. بعد از انقلاب يك روز عمويم زنگ زد كه پسر بردارم! با تو كار دارم. گفتم: نه! اينجا بيائيد كه سر ميبرند. ناراحت شد و گفت: اين حرف ها را نزن. حالا آن موقع يك چيزي گفته.
ميگفتم كه آن شب يك شيخ جواني آمده بود و آقا نصحيتش ميكرد كه: بازرگان را نوشتي، خوب نوشتي، يزدي را نوشتي، به خوب نكاتي اشاره كردي، همه چيز را خوب نوشتي، اما محمد! در مورد آيت الله بهشتي اشتباه ميكني. متوجه شدم كه محمد منتظري است. آقا گفت: محمد! برو فكر كن من تو را دوست دارم، به اين جهت تو را اينجا خواستم. تو آدمي نيستي كه مخالف بهشتي باشي. تو را نصيحت ميكنم ايشان رفت. يك شب دعوتمان كرد و رفتيم، من سئوالي را از او پرسيدم و گفتم: آقاي منتظري! شما چند نفر مسلح داري؟ گفت: سه نفر. گفتم: توي روزنامه مينويسند كه 50 نفر مسلح داري. گفت: آنها عليه من تبليغ ميكنند. بعداً هم كه نظرش درباره آيت الله بهشتي عوض شد و همراه او هم كه شهيد شد. از خانه ايشان كه بر ميگشتيم، آقا گفت: احد! ميخواهي دعا كنم يك ساعت گم شويم؟ گفتم: آقا! ساعت يك بعد از نصف شب و خيابان ها خلوت است. گم نميشويم. آقا گفت: منم منم نكن و گم ميشويم. خدا شاهد است يك ساعت تمام دور خودمان ميگشتيم و نتوانستيم راه را پيدا كنم. يك ساعت گذشت، ديدم توي ميدان توحيد هستيم. آقا گفت: يك ساعت تمام شد. حالا برو! چنين مسائلي داشت.
آقا غير از پيكان ماشين ديگري سوار نميشد. روز تشييع جنازه آقاي طالقاني، ماشين خراب شد، گذاشتيم با هليكوپتر رفتيم بهشت زهرا از آنجا هم با هليكوپتر برگشتيم. فرداي آن روز من رفتم ماشين را برداشتم و بردم براي تعمير. صفحه كلاج خراب بود، تعميركار گفت اين صفحه كلاج بايد يك ماه قبل ميخوابيد. من باز ميكنم، ولي شما توي تهران هم پيدا نميكنيد. گفتم من زنگ ميزنم از يك جائي ميآورند. اگر بايد يك ماه پيش خراب ميشده، نشده، الان هم پيدا ميشود. از تعميرگاه آمدم بيرون و هيچ جا را نميشناختم. پنجاه متري آنجا يك لوازم يدكي فروشي بود. رفتم آنجا و پرسيدم صفحه كلاج داري؟ گفت ندارم، ولي الان يكي زنگ زده كه توي خانه دارد و ميآورد. بايست الان ميآيد. منتظر ماندم طرف صفحه كلاج را آورد. ديدم اخلاقاً! خوب نيست آنجا بايستم و طرف نتواند سود زيادي از من بگيرد. وسيلهاي بود كه توي تهران هم پيدا نميشد. از مغازه رفتم بيرون. بعد كه طرف رفت، داخل مغازه رفتم و صاحب مغازه گفت فلان قدر دادم. پول را دادم و صفحه كلاج را براي تعميركار آوردم. عصباني شد و گفت ميروم دمار از روزگارش بر ميآورم. يك ماه است ميگويم به من صفحه كلاج بده، ميگويد ندارم. گفتم موضوع اين چيزها نيست پرسيد: ماشين مال كيست؟ گفتم مال آيت الله مدني. تعميركار اهل همدان بود و فوراً آقا را شناخت و گفت: بايد هم اين طور باشد.
يك روز ميرفتيم به ملاقات امام، يك تاكسي كمي انحراف به چپ رفت و سپرش خورد به سپر ماشين ما، هيچ چيز هم نشد. آقا پرسيد: مقصر توئي يا آن راننده؟ گفتم: آقا! مقصر اوست. راننده تاكسي آمد بيرون و شروع كرد به زور گفتن. آقا ذرهاي زير بار زور نميرفت. به من گفت: فكر نكن من توي ماشين معطل هستم، زير بار حرف زور نرو و حق را از او بگير. گفتم چشم! ميخواستم به خاطر شما كوتاه بيايم به راننده گفتم.
ما مسافريم و داريم ميرويم. گفت: خير تو از تبريز آمدي اينجا كلاه سر ما بگذاري؟ در همين موقع پليس رسيد، صحنه را ديد، مدارك ايشان را گرفت داد به من و گفت: خسارتت را ميگيري و ميروي. مدارك را گرفت و سوار ماشين شدم و گفتم: من مسافرم. ميروم تبريز. تو هم ميآئي آنجا مداركت را ميگيري. راننده به التماس افتاد كه بيچارهام، زن و بچه دارم، خسارتت را ميدهم. گفتم: پس چطور اولش نگفتي؟ سه هزار و پانصد تومن شمرد داد به من، گفتم: كم است. ساعت و انگشترش را هم داد. همين كه اينها را داد، آقا مراصدا زد و گفت: همه را پس بده، ولي به او بگو آدم بشو. چرا موقع عصبانيت، ادبت را ترك ميكني و اخلاقت را از دست ميدهي؟ ابداً! زير بار زور نميرفت و از حقش دفاع ميكرد.
آقا خيلي هم مقرراتي بود. در همدان يك روز در جاي پارك ممنوع نگه داشتم. آقا در جلسهاي سخنراني داشت، آمديم بيرون ديديم افسر دارد جريمه مينويسد. من خواستم بروم توضيح بدهم، آقا گفت: نه، بگذار بنويسد. خلاف كردي، بايد جريمه بدهي. آمديم سوار ماشين بشويم، افسر آقا را ديد و ترسيد وآمد برگه جريمه را از من بگيرد و معذرت خواهي كرد. آقا گفت: كاربسيارخوبي كردي پسرم! همه بايد قوانين را رعايت كنند. دستت درد نكند پسرم! برو. خودش را منفك از مردم نميدانست كه من امام جمعه هستم و خلاف كنم اشكالي ندارد، اين طور نبود. حتي به اين هم راضي نميشد كه جلوي ماشين ها را بگيري و از خيابان رد شود. ميگفت هر وقت ماشين ها را بگيري و از خيابان رد شود. ميگفت هر وقت ماشين ها رد شدند، ميروم.
از شهيد آيت الله چه خاطراتي داريد؟
آقا نذر كرده بود كه اگر شاه برود، خانواده را به زيارت حضرت رضا(ع) ببرد، به شرط آنكه در آنجا زيارت جامع كبيره را بخوانند. دو تا توصيه مهم به ما داشت. يكي نماز اول وقت و ديگر خواندن اين زيارت در اماكن متبركه.
در هر حال شب كه به خانه آمديم، پرسيدم آقا! چه خبر بود؟ گفت: بني صدر در مورد مخالفت با اصل ولايت فقيه چند تا دليل آورد كه آقايان جوابش را دادند، اما يك سئوال پرسيد كه ذهن بعضي از آقايان را كمي مخدوش كرد و آن هم اين بود كه من با امام مخالفتي ندارم، ولي بعد از ايشان تكليف ولايت فقيه چه ميشود؟ من يك جواب فقهي ساده به او دادم و گفتم: آقاي بني صدر! اين كلمه ولايت فقيه مال حالا كه نيست ائمه توصيه كرده اند و در قرآن هم هست اين طور هست يانه؟ بني صدر گفته بود: من منكر آنها نيستم، ولي در آينده فقهي پيدا نميشود كه جاي امام باشد. آقا با تكيه به روايت هاي مختلف كه من الان يادم نيست اثبات كرده بودند كه اگر رسول الله(ص) و ائمه اطهار(ع) ميدانستند كه در آينده ولي فقهي پيدا نميشود، اصلاً ولايت فقيه را توصيه نميكردند.
آقاي آيت واقعاً هم با سواد بود و هم با منطق صحبت ميكرد. مثل بعضي ها عصباني نميشد همين جوري يك چيزهائي بگويد. در تصويب اصل 110 هم انصافاً خيلي زحمت كشيد.
بيشترين اهتمام شهيد مدني در مجلس خبرگان همين اصل 110 بود؟
آيا ايشان رياضت خاصي هم داشتند؟
منظور رياضت هائي شبيه به چهل روز گوشت نخوردن يا امثال اينها بود.
ايشان اصلاً گوشت نميخورد تا بالاخره دكتر تجويز كرد كه هفتهاي يك بار بايد گوشت بخورند، اصلاً خانه ما گوشت نميآمد. يك روز مرحوم مادر بنده اسفناج درست كرده بود و فرستاده بود. آقا يكي دو لقمه خورد و بعد گذاشت كنار. گفتم: حاج آقا! نپسنديديد؟ گفت: خيلي لذيذ است، ببريد بخوريد. گفت: آقا! مادر ما بلند شده،پياده از خانه آمده و براي شما غذا آورده، علت چيست كه نميخوريد؟ گفت: پسرم! خيلي لذيذ بود، به همين دليل روي لقمه دوم به خودم گفتم نه! نبايد بخوري. دكتر تجويز كرده بود كه هفتهاي يك بار به آقا كباب برگ بدهيم. يك بار خورد، اما دفعه دوم نخورد و گفت يا براي همه بياوريد يا نميخورم. گفتيم: آقا! پول نداريم براي همه كباب برگ تهيه كنيم. گفت: پس هفتهاي يك بار گوشت بگيريد، آبگوشت بگذاريد، همه بخورند، من هم يك تگه گوشت ميخورم.
جمعه ها آش ميپختيم و مي ديدم كه يكمرتبه 50 نفر از نماز جمعه همراه آقا آمدهاند، اما روزهاي ديگر سيب زميني يا تخم مرغ پخته داشتيم. هفتهاي يك روز هم اسلامبولي پلو داشتيم.
زندگي خيلي سادهاي داشت. هر كسي كه آمد همان روز اول براي خانه خودش شوفاژ
كشيد. آقا يك بخاري هيزمي داشت كه ما از گرمايش استفاده ميكرديم، زغال هاي هيزم ها را هم ميريختيم توي منقل ومي برديم براي آقا كه ميگذاشت زير يك كرسي كوچك و از همان استفاده ميكرد. موقعي كه بنزين كوپني شد، پياده به مسجد ميرفت و برميگشت. ميگفت: الان بنزين كم است، من كه ميروم بالاي منبر وبه مردم ميگويم قناعت كنيد، خودم هم بايد قناعت كنم. روزهاي دوشنبه و پنجشنبه هم ايشان و بچه هائي كه در اطرافشان بودند، روزه ميگرفتند، دو تا حديث از ايشان را كه خودشان نوشته بودند توي ميزم گذاشته ام. يكي اينكه موقع غضب، عظمت خدا را فراموش نكن دومين حديث اين بود كه لذيذترين لقمه، غضب است كه انسان آن را بخورد. اين دوتا خيلي روي من اثر گذاشته بود كه اگر كسي ميآمد به من سيلي هم ميزد، فحش هم ميداد، عكس العمل نشان نميدادم، چون خود آقا اين طور بود، ولي توهين به انقلاب را اصلاً تحمل نميكرد. هميشه ميفرمودند همه كارهايتان را به خاطر خدا بكنيد. همه جا خدا را در نظر بگيريد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج