چه داند باز چون بندند پايش

چه داند باز چون بندند پايش شاعر : امير خسرو دهلوي که دست شاه خواهد بود جايش چه داند باز چون بندند پايش رسد در گنج شاه از دست غواص دري کو خواست شد بر افسر خاص در آموزش، سپاس نعمت خويش! خدايا، هر که را نعمت دهي بيش که هر حرفي ازو مي‌کرد صد ناز چنين خواندم در آن ديباچه‌ي راز علاء الدين والد نيا محمد که چون شاهنشه جمشيد مسند برامد بر سرير پادشاهي به ملک دهلي از عون الهي باب تيغ کردش طعمه‌ي خاک سري کز باد کين ديدش خطرناک هم از تاتار...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چه داند باز چون بندند پايش
چه داند باز چون بندند پايش
چه داند باز چون بندند پايش

شاعر : امير خسرو دهلوي

که دست شاه خواهد بود جايشچه داند باز چون بندند پايش
رسد در گنج شاه از دست غواصدري کو خواست شد بر افسر خاص
در آموزش، سپاس نعمت خويش!خدايا، هر که را نعمت دهي بيش
که هر حرفي ازو مي‌کرد صد نازچنين خواندم در آن ديباچه‌ي راز
علاء الدين والد نيا محمدکه چون شاهنشه جمشيد مسند
برامد بر سرير پادشاهيبه ملک دهلي از عون الهي
باب تيغ کردش طعمه‌ي خاکسري کز باد کين ديدش خطرناک
هم از تاتار غزنين را تهي کردهم اندر هندرايان را رهي کرد
که لشکر جانب دريا کشد زودالغخان معظم را بفرمود
به قدرت کامکار اندر همه کامدر آن حد «کرن راي» اي بود با نام
روان در بحر و بر فرمانش چون آبازو رايان ساحل در تف و تاب
ز ميدان تيره دل چو سايه از نورچو تيغ افشاند بر وي خان مغفور
سرا پا غرقه در لولوي لالاحرمهاي مهين راي والا
جهاني پر شد از راني و رانهبه دست افتاد با پيل و خزانه
نه چشم بد در ايشان يافته راهبتاني ستاره بديده ني ماه
پري روئي که «کنولادي» بدش نامسران جمله خوبان گل اندام
چو جان پوشيده از بينندگان رويچو ديده ز ارجمندي نازنين خوي
ولي خورشيدش از هيبت شده زردگرامي آفتابي سايه پرورد
که از عصمت بران آهو نزد تيرامانت دار آن خان جهانگير
به پيش تخت شه زد بوسه بر سطحبه فيروزي چو باز آمد از آن فتح
متاع و پيل و اسپ و زر ز حد بيشبه عرض بارگاه آورد در پيش
هم آن نازک تنان ما هوش کردنهاني تحفه‌ي کان پيشکش کرد
سزاي خدمت تخت کيانيسران جمله «کنولا دي را ني»
به فرمان در حرم رفتند در حالچنان ماهي و آن انجم به دنبال
پريشان خاطرش گشت اندکي جمعچو آمد در شبستان شه آن شمع
که کرد اندر دل شاه جهان جايچنان افشرد بهر بندگي پاي
به چشم بختياران جاي گيردکسي کش بخت و دولت پاي گيرد
دو دختر داشت گاه کامرانيغرض القصد «کنو لادي راني»
بماند آن هر دو گوهر در کف «راي»چو راني، سوي حضرت شد سبک پاي
که شد در بزرگ اندر دل خاکچنان افتاد حکم ايزد پاک
که بودان شش مهمه ماه دو هفتهدويم را عمر شش مه بود رفته
سپهرش نام «ديولدي» نهادهپري روي ز مردم حور زاده
به خدمت پيش شاه بحر کف بودچو «کنولادي» در را صدف بود
که حاصل مي‌شدش خوشنودي شاههمي کرد آن چنان خدمت به درگاه
به عرض آورد راز خويشتن راشبي خوش ديد داراي زمن را
دو غنچه ناشگفته داشت بختمکه از شاخ جواني بر درختم
مرا زانجا ربود اين جانب انداختچو زينجا باد اقبال آن طرف تاخت
ولي ماند ان دو گل در گلشن خويششدم من خوش ز بخت روشن خويش
پرستاران شه را زندگانييکي زان دو سپرد اندر جواني
دل من بهر آن خون، بي‌سکون‌ستدوم مانده است و، چون پيوند خون است
به گرمي خون به خون پيوند يابددمي گر مهر شه بر بنده تابد
نموداري دگر رو دادش از هوشچو شه را در شد اين ديباچه در گوش
پرستاري ز بهر خضر خانشبه دل مي‌گشت جستن هر زمانش
ستاره خواست تا مه را کند جفتموافق باز خواندش در دل آن گفت
که ما را بخت آگاهي چنان دادبراي کار دان فرمان فرستاد
مبارک روي دختي دولت انديشکه داري در سراي دولت خويش
ز دو ديده فرست آن روشنائيچو بر طغراي فرمان ديده سائي
شود روشن شبستانش بدان نورکه گردد بيت اين خورشيد معمور
که بد صاحب‌قران «راي» اي در آن قرنسرير آراي ملک هندوان «کرن»
نگنجيد اندرون پوست جانشازين شادي که آمد ناگهانش
دهد نزد خودش پيوند جاويدکجا در ذره گنجد اين که خورشيد
شود آن چشمه هم بحر از روانيچو با چشمه کند بحر آشنائي
علم بر پشت پيلان بر فرازدبران شد کان طرب را کار سازد
ز ديبا و خز و لولوي لالامتاع قيمتي صد پيل بالا
که گنجد در خيال هوشمنداندگر کالاي گوناگون نه چندان
نشاند نازنين را در عماريپس آن که با هزار اميدواري
که آن دولت رسد در خانه‌ي بختفرستد سوي دولت خانه‌ي تخت
که بستاند از آن راي «کرن» جايدرين اثنا چنان شد شاه را راي
الفغان معظم پنجمين همبران سو نامزد گشتند در دم
که از پامال اسپان سرمه شد کوهاميران دگر باجيش و انبوه
بخاک افگند راي کاردان رختچو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
هزيمت را سلاح خويشتن ديدچو آنجا، ني صلاح جان و تن ديد
به جز خاص شبستان لعبتي چندنبرد از هم دمان و خون و پيوند
بسوي «ديوگير» افگند رهوارنهان از ديده‌ي مردم پري وار
عنان را نرم کرد از جنبش تيزرسيد انجا و گشت ايمن ز خون‌ريز
بشد آگاه ز آگاهي سرايانچو «سنکهن ديو» پور راي رايان
ز تاب تيغ ترکان تافته رويکه «گرن» از «گوجرات» آمد برين سوي
گلي پوشيده روي ناشگفتهبه پرده دختري دارد نهفته
سزاي تخت گاه تاجدارانلطافت مايه‌اي چون آب باران
برد در برج خويش آن ماه را مهدطمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
بخواند و گرد حمال پيامشبرادر را که «بهليم» بود نامش
نداند پيشه‌اي جز ره نورديهميشه دور چرخ لاجوردي
به ريز هر يکي ديگر شماريستز دورش هر يکي گردش به کاريست
خوش آنکس کاونهد گردن به تسليمچوني اميد پاينده است و ني بيم
ببايد دل درو ناچار بستنچو نتوان رشته‌ي گردون گستن
که از شکر دهندش طعمه در کامچه داند طوطي کافتاده در دام
به مهمان راز مهماني برون دادبران سو رفت «بهليم ديو» چون باد
حمايت جوي بود از سوي ايشانچو «کرن» از رده‌ي بخت پريشان
ضرورت باز حل پيوند مه کردنيارست اندران پيغام نه کرد
مه روشن به کام اژدهائيفرستادند بر بومي هماي
که اندر «ديو گير» آرد پري رويچو يک فرسنگ ماند اندر تگاپوي
که کردي در زماني کار يک قرنسپاه شه که بود اندر پي «کرن»
همه جمعيت خس شد پريشانچو باد تند زد ناگه بر ايشان
سپاهي در عقب چون کوه آتشبه کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
که چون انديشه نا پيدا شد از پيشچنان بگرفت زانديشه سر خويش
بري ميخواست چيدن از درختشدر آن جنبش «دولراني» که بختش
چو گل کش باد بر گيرد ز جائيدوان مي‌شد به پشت باد پائي
بسان تير مي‌شد شست در شستبه پيکان گوش او کز اوج و از پست
که تير چرخ زان بر زد نفيريغرض ناگه رسيد از غيب تيري
گرفت ماه شد در برج آتشبماند آن رخش آتش پاي سرکش
چو فرزند خودش در پرده‌ي نورالغفان در حرم ميداشت مستور
به شهر آرند چون برجيس در قوسچو فرمان شد که آن ريحان فردوس
به جلباب حيا پوشيده خورشيدرسانيدند در ايوان جمشيد
چها بيرون دهد از هفت پردهکنون بين کاختر هر هفت کرده
برين شادي که آمد دوست در چنگبيا مطرب بساز ابريشمي چنگ


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط