که دست شاه خواهد بود جايش | | چه داند باز چون بندند پايش |
رسد در گنج شاه از دست غواص | | دري کو خواست شد بر افسر خاص |
در آموزش، سپاس نعمت خويش! | | خدايا، هر که را نعمت دهي بيش |
که هر حرفي ازو ميکرد صد ناز | | چنين خواندم در آن ديباچهي راز |
علاء الدين والد نيا محمد | | که چون شاهنشه جمشيد مسند |
برامد بر سرير پادشاهي | | به ملک دهلي از عون الهي |
باب تيغ کردش طعمهي خاک | | سري کز باد کين ديدش خطرناک |
هم از تاتار غزنين را تهي کرد | | هم اندر هندرايان را رهي کرد |
که لشکر جانب دريا کشد زود | | الغخان معظم را بفرمود |
به قدرت کامکار اندر همه کام | | در آن حد «کرن راي» اي بود با نام |
روان در بحر و بر فرمانش چون آب | | ازو رايان ساحل در تف و تاب |
ز ميدان تيره دل چو سايه از نور | | چو تيغ افشاند بر وي خان مغفور |
سرا پا غرقه در لولوي لالا | | حرمهاي مهين راي والا |
جهاني پر شد از راني و رانه | | به دست افتاد با پيل و خزانه |
نه چشم بد در ايشان يافته راه | | بتاني ستاره بديده ني ماه |
پري روئي که «کنولادي» بدش نام | | سران جمله خوبان گل اندام |
چو جان پوشيده از بينندگان روي | | چو ديده ز ارجمندي نازنين خوي |
ولي خورشيدش از هيبت شده زرد | | گرامي آفتابي سايه پرورد |
که از عصمت بران آهو نزد تير | | امانت دار آن خان جهانگير |
به پيش تخت شه زد بوسه بر سطح | | به فيروزي چو باز آمد از آن فتح |
متاع و پيل و اسپ و زر ز حد بيش | | به عرض بارگاه آورد در پيش |
هم آن نازک تنان ما هوش کرد | | نهاني تحفهي کان پيشکش کرد |
سزاي خدمت تخت کياني | | سران جمله «کنولا دي را ني» |
به فرمان در حرم رفتند در حال | | چنان ماهي و آن انجم به دنبال |
پريشان خاطرش گشت اندکي جمع | | چو آمد در شبستان شه آن شمع |
که کرد اندر دل شاه جهان جاي | | چنان افشرد بهر بندگي پاي |
به چشم بختياران جاي گيرد | | کسي کش بخت و دولت پاي گيرد |
دو دختر داشت گاه کامراني | | غرض القصد «کنو لادي راني» |
بماند آن هر دو گوهر در کف «راي» | | چو راني، سوي حضرت شد سبک پاي |
که شد در بزرگ اندر دل خاک | | چنان افتاد حکم ايزد پاک |
که بودان شش مهمه ماه دو هفته | | دويم را عمر شش مه بود رفته |
سپهرش نام «ديولدي» نهاده | | پري روي ز مردم حور زاده |
به خدمت پيش شاه بحر کف بود | | چو «کنولادي» در را صدف بود |
که حاصل ميشدش خوشنودي شاه | | همي کرد آن چنان خدمت به درگاه |
به عرض آورد راز خويشتن را | | شبي خوش ديد داراي زمن را |
دو غنچه ناشگفته داشت بختم | | که از شاخ جواني بر درختم |
مرا زانجا ربود اين جانب انداخت | | چو زينجا باد اقبال آن طرف تاخت |
ولي ماند ان دو گل در گلشن خويش | | شدم من خوش ز بخت روشن خويش |
پرستاران شه را زندگاني | | يکي زان دو سپرد اندر جواني |
دل من بهر آن خون، بيسکونست | | دوم مانده است و، چون پيوند خون است |
به گرمي خون به خون پيوند يابد | | دمي گر مهر شه بر بنده تابد |
نموداري دگر رو دادش از هوش | | چو شه را در شد اين ديباچه در گوش |
پرستاري ز بهر خضر خانش | | به دل ميگشت جستن هر زمانش |
ستاره خواست تا مه را کند جفت | | موافق باز خواندش در دل آن گفت |
که ما را بخت آگاهي چنان داد | | براي کار دان فرمان فرستاد |
مبارک روي دختي دولت انديش | | که داري در سراي دولت خويش |
ز دو ديده فرست آن روشنائي | | چو بر طغراي فرمان ديده سائي |
شود روشن شبستانش بدان نور | | که گردد بيت اين خورشيد معمور |
که بد صاحبقران «راي» اي در آن قرن | | سرير آراي ملک هندوان «کرن» |
نگنجيد اندرون پوست جانش | | ازين شادي که آمد ناگهانش |
دهد نزد خودش پيوند جاويد | | کجا در ذره گنجد اين که خورشيد |
شود آن چشمه هم بحر از رواني | | چو با چشمه کند بحر آشنائي |
علم بر پشت پيلان بر فرازد | | بران شد کان طرب را کار سازد |
ز ديبا و خز و لولوي لالا | | متاع قيمتي صد پيل بالا |
که گنجد در خيال هوشمندان | | دگر کالاي گوناگون نه چندان |
نشاند نازنين را در عماري | | پس آن که با هزار اميدواري |
که آن دولت رسد در خانهي بخت | | فرستد سوي دولت خانهي تخت |
که بستاند از آن راي «کرن» جاي | | درين اثنا چنان شد شاه را راي |
الفغان معظم پنجمين هم | | بران سو نامزد گشتند در دم |
که از پامال اسپان سرمه شد کوه | | اميران دگر باجيش و انبوه |
بخاک افگند راي کاردان رخت | | چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت |
هزيمت را سلاح خويشتن ديد | | چو آنجا، ني صلاح جان و تن ديد |
به جز خاص شبستان لعبتي چند | | نبرد از هم دمان و خون و پيوند |
بسوي «ديوگير» افگند رهوار | | نهان از ديدهي مردم پري وار |
عنان را نرم کرد از جنبش تيز | | رسيد انجا و گشت ايمن ز خونريز |
بشد آگاه ز آگاهي سرايان | | چو «سنکهن ديو» پور راي رايان |
ز تاب تيغ ترکان تافته روي | | که «گرن» از «گوجرات» آمد برين سوي |
گلي پوشيده روي ناشگفته | | به پرده دختري دارد نهفته |
سزاي تخت گاه تاجداران | | لطافت مايهاي چون آب باران |
برد در برج خويش آن ماه را مهد | | طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد |
بخواند و گرد حمال پيامش | | برادر را که «بهليم» بود نامش |
نداند پيشهاي جز ره نوردي | | هميشه دور چرخ لاجوردي |
به ريز هر يکي ديگر شماريست | | ز دورش هر يکي گردش به کاريست |
خوش آنکس کاونهد گردن به تسليم | | چوني اميد پاينده است و ني بيم |
ببايد دل درو ناچار بستن | | چو نتوان رشتهي گردون گستن |
که از شکر دهندش طعمه در کام | | چه داند طوطي کافتاده در دام |
به مهمان راز مهماني برون داد | | بران سو رفت «بهليم ديو» چون باد |
حمايت جوي بود از سوي ايشان | | چو «کرن» از ردهي بخت پريشان |
ضرورت باز حل پيوند مه کرد | | نيارست اندران پيغام نه کرد |
مه روشن به کام اژدهائي | | فرستادند بر بومي هماي |
که اندر «ديو گير» آرد پري روي | | چو يک فرسنگ ماند اندر تگاپوي |
که کردي در زماني کار يک قرن | | سپاه شه که بود اندر پي «کرن» |
همه جمعيت خس شد پريشان | | چو باد تند زد ناگه بر ايشان |
سپاهي در عقب چون کوه آتش | | به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش |
که چون انديشه نا پيدا شد از پيش | | چنان بگرفت زانديشه سر خويش |
بري ميخواست چيدن از درختش | | در آن جنبش «دولراني» که بختش |
چو گل کش باد بر گيرد ز جائي | | دوان ميشد به پشت باد پائي |
بسان تير ميشد شست در شست | | به پيکان گوش او کز اوج و از پست |
که تير چرخ زان بر زد نفيري | | غرض ناگه رسيد از غيب تيري |
گرفت ماه شد در برج آتش | | بماند آن رخش آتش پاي سرکش |
چو فرزند خودش در پردهي نور | | الغفان در حرم ميداشت مستور |
به شهر آرند چون برجيس در قوس | | چو فرمان شد که آن ريحان فردوس |
به جلباب حيا پوشيده خورشيد | | رسانيدند در ايوان جمشيد |
چها بيرون دهد از هفت پرده | | کنون بين کاختر هر هفت کرده |
برين شادي که آمد دوست در چنگ | | بيا مطرب بساز ابريشمي چنگ |