روي تو آرام دلها مي‌برد

روي تو آرام دلها مي‌برد شاعر : انوري زلف تو زنهار جانها مي‌خورد روي تو آرام دلها مي‌برد عافيت را کس به کس مي‌نشمرد تا برآمد فتنه‌ي زلف و رخت راز دلها را به درها مي‌برد منهي عشق به دست رنگ و بوي کز تو يک غم دل به صد جان مي‌خرد وقت باشد بر سر بازار عشق پاي کس جز بر سر خود نسپرد بر سر کوي غمت چون دور چرخ لاجرم زلف تو پرده‌اش مي‌درد هست دل در پرده‌ي وصل لبت تا سر زلف تو در سر ناورد پاي در وصل لبت نتوان نهاد تا دلم آن را طريقي بنگرد...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روي تو آرام دلها مي‌برد
روي تو آرام دلها مي‌برد
روي تو آرام دلها مي‌برد

شاعر : انوري

زلف تو زنهار جانها مي‌خوردروي تو آرام دلها مي‌برد
عافيت را کس به کس مي‌نشمردتا برآمد فتنه‌ي زلف و رخت
راز دلها را به درها مي‌بردمنهي عشق به دست رنگ و بوي
کز تو يک غم دل به صد جان مي‌خردوقت باشد بر سر بازار عشق
پاي کس جز بر سر خود نسپردبر سر کوي غمت چون دور چرخ
لاجرم زلف تو پرده‌اش مي‌دردهست دل در پرده‌ي وصل لبت
تا سر زلف تو در سر ناوردپاي در وصل لبت نتوان نهاد
تا دلم آن را طريقي بنگردگويمت وصلي مرا گويي که صبر
تا تو بنديشي جهان مي‌بگذردجمله در انديشه سازي کار وصل
زندگاني را نگر چون مي‌بردوعده را بر در مزن چندين به عذر
چون کنم مي‌نگزرد مي‌نگزردگويي از من بگزران اي انوري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط