وصلت به آب ديده ميسر نميشود
وصلت به آب ديده ميسر نميشود
شاعر : انوري
دستم به حيلههاي دگر درنميشود وصلت به آب ديده ميسر نميشود هيچم حديث هجر تو در سر نميشود هرچند گرد پاي و سر دل برآمدم يک ذرهش آرزوي تو کمتر نميشود دل بيشتر ز ديده بپالود و همچنان زين يک متاعم اين همه درخور نميشود با آنکه کس به شادي من نيست در غمت گفتي مرا حديث تو باور نميشود گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسيد گر باورت همي شود و گر نميشود جانا از اين حديث ترا خود فراغتيست کارت ز بيزريست که چون زر نميشود گويي چو زر شود همه کارت چو زر بود رويم از اين سخن به عرق تر نميشود منت خداي را که ز اقبال مجد دين يک شاعر و دو سه توانگر نميشود در هيچ مجلس نبود تا چو انوري در خاوران نيم که ميسر نميشود چندانک از زمانت برآيد بگير نقد