آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي

آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي شاعر : انوري دست گيريد مرا زين فلک بي‌سروپاي آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي بر خداوند من آن صورت تاييد خداي حال من بنده به وجهي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي
آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي
آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي

شاعر : انوري

دست گيريد مرا زين فلک بي‌سروپايآخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي
بر خداوند من آن صورت تاييد خدايحال من بنده به وجهي که توان کشف کنيد
مجد دين آن به سزا بر ملکان بارخدايعالم مجد که بر بار خدايان ملکست
آسمان تنگ و زمين مفلس و خورشيد گدايمير بوطالب بن نعمه که بي‌نعمت او
عالم ناميه‌بخش و فلک حادثه‌زايآنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همايآنکه از ابر کفش آب خورد کشت اميد
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربايآنکه پيش گره ابروي باسش به مثل
آسمان پاي سپر گشته زمين دست‌گرايبر سر جمع بگوييد که اي قدر ترا
گشته از طعنه‌ي حلمت دل خاک اندروايمانده از سيلي جاهت سر چرخ اندر پيش
واي اگر ابر کفت نايژه بگشادي وايخشک‌سال کرم از ابر کفت يافته نم
پنجه‌ي قهر تو دارد گل خورشيد اندايساعد جود تو دارد کف دريا وسعت
چيست نطق تو يکي طوطي الهام‌سرايچيست کلک تو يکي کاتب اسرارنگار
از کجا ز آينه‌ي راي ممالک آرايتو که در ناصيه‌ي روز ببيني تقدير
آنکه او با همه‌کس شکر تو گويد همه‌جايآنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
ديده باشي به همه حال در آيينه‌ي راياعتقادي که فلان را به خداوندي تست
هيچ دربانش نداند بدر هيچ سرايمدتي شد که در اين شهر مقيم است و هنوز
اندر آن موسم غم‌پرور شادي فرسايخدمت حضرت تو يک دو سه بارک دريافت
تا نبايد که کسي گويدش اي خواجه کم‌آيبعد از آن کمترک آمد نه ز تقصير ازآنک
باد حرصش نکند همچو خسان ناپرواينتوان گفت که محتاج نباشد ليکن
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمايطمع را گفته بود خون بخور و لب مگشاي
اين بود بس که دل از راز حوادث مگشايبندش از بند قضا گر بگشايد سخنش
همه در آرزوي عشق کلاهند و قبايليکن آنجا که ملايک ز رداي پدرت
شاعر و راوي و خنياگر و فصال و گدايچکند گر نبود مجلس و ديوان ترا
بالغي طفل نه اي جاي ببين ژاژ مخايانوري لاف مزن قاعده بسيار منه
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتايبارنامه نکشد بارخدايي که سپهر
پست داري به دهان برنتواني زد نايداغ داري به سرين برنتواني شد حر
خويشتن را چو تو داني که اي پس مستايخويشتن داري تو غايت بي‌خويشتني است
نان يک ماهه نداري به لگد آب مسايسيم گرمابه نداري به زنخ باد مسنج
عاقلان حامل انديشه نباشند به رايخيز و نزديک خداوند شو اين شعر ببر
گو خداوند مرا برگ و نوايي فرمايچند بي‌برگ و نوا صبر کني شرم بنه
برمگرد از لب بحر اين بنشان آن بزدايدل چو نار از عطش و چهره چو آبي ز غبار
ور ز توزيع، ز توزيع تو يافه مدرايگر ز خاصت دهد از خاص تو بيهوده مگوي
بنشين فارغ و دم درکش و زحمت مفزايچون بفرمود برو راه تنعم برگير
گل معني مي‌چين سرو سخن مي‌پيرايچمني داري در طبع، درو خوش مي‌گرد
بانگ بي‌فايده کم‌کن که نه نايي نه درايگشت بي‌فايده کم‌زن که نه بادي نه دخان
دامن اين سخن پاک به هرکس مالايشعر اگر گويي پس بار خدايت ممدوح
آفتاب فلک دائر دوران پيمايتا که آفاق جهان گذران پيمايد
که گزنديت رساند فلک خيره‌گزاياي به حق سيد و صدر همه آفاق مباد
تا که ايام بپايد تو چو ايام بپايتا که خورشيد بتابد تو چو خورشيد بتاب
روز و شب در طرب و کام و هوا مي‌آسايتا نياسود شب و روز جهان از حرکت
عالم از گريه‌ي خصم تو پر از ها ياهايفلک از مجلس انس تو پر از هو ياهو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط