نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم یک بابای پیری بود که با زن و پسر و سه دخترش زندگی میکرد. روزی این سه تا دختر که حوصلهشان از خانه و زندگی آرام سر رفته بود، به بابا و ننهشان گفتند خیلی وقت است که کارشان شده پخت و پز و رُفت و روب و پا از خانه بیرون نگذاشتهاند و اجازه بدهند که سه تایی بروند خانهی خالهشان و یک روزی گشت و گذار کنند تا دلشان باز بشود. میروند ده پائین و زود هم برمیگردند. پدره دلش راضی نمیشد دخترها را تنها بفرستد، اما دخترها آن قدر زبان ریختند تا این بابا کوتاه آمد و دخترها سر و صورت پدره را بوسیدند و بقچه بندیلشان را بستند و راه افتادند.
سه تا خواهر از شهر زدند بیرون و رفتند و رفتند تا رسیدند به رودخانه و دیدند ای داد بی داد، آب آمده و پل را برده و هیچ راهی نیست که از آب رد بشوند. به بخت خودشان لعنت کردند که این همه سال از خانه نزدند بیرون و حالا که دری به تخته خورده و آمدهاند که هوایی بخورند، باید آب بیاید و راهشان را ببندند. نشستند روزمین و منتظر ماندند که شاید راهی پیدا بشود یا کسی بیاید و آنها را ببرد آن ور آب. ساعتی که گذشت، دیدند عرب قلچماق و بدریختی رسید و تا خواهرها را دید، گل از گلش شکفت و فهمید میخواهند از آب رد بشوند. از دخترها پرسید این جا چه کار میکنند و دخترها هم سر دلشان را باز کردند و گفتند میخواهند بروند ده پائین، خانهی خالهشان، اما آب پل را برده.
عربه گفت آنها را میبرد آنور، ولی باید هر کدام دو تا ماچ بهاش بدهند. خواهرها اول کمی یکه خوردند و وارفتند، اما خواهر بزرگه گفت این جا کسی نیست ببیند چه کار کردهاند. دو تا ماچ هم که چیزی ازشان کم نمیکند و آسمان را به زمین نمیآورد. خودشان حرفی به کسی نزنند، عالم و آدم خبر نمیشوند. خواهر وسطی هم گفت کی گفته بد است؟ ماچ میدهند و میروند خانهی خاله. خدا را چه دیدی، شاید با این کار زد و بختشان هم باز شد. اما خواهر کوچکه که از اول هم آبش با آن دو تا از یک جوب نمیرفت، گفت اگر سرش را برود، نمیگذارد دست نامحرم و غریبه بهاش برسد. این کار آنها را هم اگر مردم نمیبینند، از چشم خدا پنهان نمیماند. آنها هر کاری میخواهند بکنند، او نمیگذارد این عربه بهاش نزدیک بشود.
خواهر بزرگه و وسطی راهشان را جدا کردند و به عربه ماچ دادند و عربه بغلشان کرد و بردشان آنور آب. وقتی رو زمین ایستادند، یکهو دیدند چه غلطی کردهاند، حالا خواهر کوچکه برمیگردد و پیش بابا و ننه و در و همسایه آبروشان را میبرد. حالا چه کار کنند که پای این ورپریده به خانه نرسد. ناسلامتی آمدهاند گشت و گذار که دلشان خوش بشود که این سر خر باید دلشان را خون بکند. به عربه التماس کردند که بزرگی بکند و این خواهره را هم بیاورد، اما عربه زیر بار نرفت. وقتی دیدند هیچ راه و چارهای نمانده، سرشان را گذاشتند بیخ گوش عربه و گفتند بلایی سرش بیاورد تا زبانش بسته بشود. عربه که این یکی کار برایش راحتتر بود، رفت و سر دختره را گوش تا گوش برید و جنازهاش را به آب انداخت و راهش را کشید و رفت تا به کار و زندگیاش برسد.
خون خواهر کوچکه که به زمین ریخت و جنازهاش افتاد تو آب، خیال جفت خواهرها راحت شد و رفتند خانهی خالهشان و شب را با بگو و بخند گذراندند و آفتاب که زد، راه افتادند تا برگردند خانه. همین که رسیدند نزدیک خانه، شروع کردند به زدن تو سر و صورت خودشان. بابا و ننه و برادره تا صدای شیون دخترها را شنیدند، زدند بیرون و رفتند طرف دخترها تا ببینند چی شده و چرا اینها تو سرشان میزنند. خواهرها خودشان را انداختند روزمین و خاک به سرشان ریختند و به زبان بی زبانی گفتند وقتی میخواستند از آب رودخانه رد بشوند، آب خواهر کوچکشان را برد و هر کاری کردند، نتوانستند درش بیارند. بابا و ننهشان هم خاک کوچه را ریختند به سرشان و در و همسایه جمع شدند و این بخت برگشتهها را بردند خانهشان و به آنها سر سلامتی گفتند.
زود دست به کار شدند و سوم و هفتم و چلهی دختره را برگزار کردند و با چشم گریان و دل بریان رفتند سر خانه و زندگیشان. روزی برادره از شهر زد بیرون و همینطور میرفت تا رسید کنار رودخانه و جایی که خواهر کوچکه را عربه سر بریده بود. دید جایی که هیچ نی درنمیآید، نی خوشگلی از خاک زده بیرون و قد کشیده. نی را با قلم تراشش برید و همان جا نشست و نی لبک قشنگی ازش درست کرد. نی لبک را زد پر شالش و برگشت خانه و گوشهای نشست و شروع کرد به زدن که نی لبک شروع کرد به خواندن:
بزن داداش، بزن داداش
چه خوب خوب میزنی داداش
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
پدره که همان نزدیکی بود، حیران و مات ماند که این چه نی لبکی است و کی را کشتهاند؟! رفت پیش پسرش و نی لبک را گرفت و این دفعه خودش شروع کرد به زدن که نی لبک این بار خواند:
بزن بابا، بزن بابا
چه خوب خوب میزنی بابا
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
مادره هم صدای نی لبک را شنید و دستپاچه و سر و پا برهنه رفت و نی لبک را از شوهرش گرفت و گذاشت به لبش و زد. این دفعه نی لبک خواند:
بزن مادر، بزن مادر
چه خوب خوب میزنی مادر
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
خواهرها که از اول صدای نی لبک را شنیده بودند، از ترس نزدیک بود پس بیفتند که این نی لبک چی هست و از چی دارد حرف میزند؟! اما نمیتوانستند همینطور بنشینند و نگاه کنند تا پتهشان را رو آب بریزد. رفتند پیش برادره و بابا و ننهشان. دختر بزرگه نی لبک را گرفت و گذاشت رولبش و زد. نی لبک این دفعه خواند:
بزن پتیارهی ناکس
بزن پتیارهی ناکس
چه خوب خوب میزنی ناکس
مرا کشتی به آب دادی
دو بوسی بر عرب دادی
دختره بند دلش پاره شد و پی برد هرچی هست، این نی لبک با خواهر کوچکه مربوط است. زود دوروبرش را نگاه کرد و دید اجاق روشن است. زود نی لبک را انداخت تو آتش و تا بابا و ننه و برادرش بجنبند، نی لبک خاکستر شد. بعد صبر کرد و همه که رفتند، خاکستر را برداشت و گوشهی باغچه چالهای کند و خاکستر را ریخت توش و با خاک پرش کرد.
بهار که رسید و باران شروع کرد به باریدن، از جایی که خاکستر نی لبک را چال کرده بود. بتهای زد بیرون و خیلی زود قد کشید و گل داد و تابستان که رسید، هندوانهای ازش رسید. همه حیران و مات ماندند که هیچ کس این جا هندوانه نکاشته بود. اما خوشحال هم شدند و روزی که فکر میکردند هندوانه رسیده و آبدار شده، پدره گفت تنور را آتش کنند و نان تازه بپزند تا نان و پنیر و هندوانهای بخورند. زنه با دخترهاش نان پختند و آوردند سر سفره. پدره هندوانه را گذاشت تو سینی و کارد را هم گذاشت وسط هندوانه که ببرد، یکهو صدایی بلند شد که این جا را نبر، کمرم است. پدره برق از کلهاش پرید که این خانه چرا این طوری شده؟! کارد را برد بالاتر و خواست فشارش بدهد که هندوانه داد زد آن جا را نبر، سرم است.
پدره دید کارد را هرجا میگذارد، داد هندوانه بلند میشود. برش داشت و برد بالای سر و کوبیدش زمین. هندوانه چند تکه شد و دختر کوچکه خوشگلتر از قبل و خوش و خندان زد بیرون و نشست وسط اتاق. خواهرها تا چشمشان به خواهر کوچکه افتاد، نزدیک بود قالب تهی کنند، اما بابا و ننه و پسره خانه را گرفتند رو سرشان و بزن و بکوبی راه انداختند که بیا و ببین. وقتی حالشان جا آمد، خواهر کوچکه را نشاندند و ازش پرسیدند چی شد که خبر مرگش را آوردند و چه طور رفت تو هندوانه؟
خواهر کوچکه نگاهی کرد به خواهرهای بزرگترش و دید که از خجالت دارند آب میشوند. دلش نیامد آبروشان را ببرد و گفت خواهرهاش که از آب رد شدند، او جرأت نکرد به آب بزند و عرب بد ریختی آمد و گفت باید بهاش ماچ بدهد تا از آب ردش کند. او هم راضی به این کار نشد و عربه سرش را برید و انداختش تو آب، اما دختر شاه پریان آنجا بود و دلش به حال او و بی گناهی و بی کسیاش سوخت و وردی خواند و از خونش که ریخته بود، نی سبز شد. همان نی لبکی که برادره آورد خانه. از خاکسترش هم که خواهره ریخته بود تو باغچه، این هندوانه روئید.
خواهرها وقتی دیدند این بی چاره آبروشان را نریخته، طوری نشان دادند که انگاری تازه حالشان جا آمده، بلند شدند و سر و صورت خواهره را ماچ باران کردند و همه به خیر و خوشی و دل شاد با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی نی سخنگو، افسانههای قوچانی، علی اصغر ارجی، صص 177 - 182؛ نیز نگاه کنید به قصههای کتاب کوچه، احمد شاملو، صص 84 - 89؛ قصههای عامیانه، مرسده، ص 117؛ سمندر چلگیس، محسن میهندوست، صص 41 - 43؛ قصههای مردم، سیداحمد وکیلیان، صص 256 - 269؛ افسانههای ایرانی به روایتامروز و دیروز، سیداحمد وکیلیان و شین تاکههارا، صص 54 - 55؛ افسانههای شمال، سیدحسین میرکاظمی، صص 175 - 183؛ افسانههای گیلان، محمدتقی پوراحمد جکتاجی، صص 49 - 52 و 55 - 57؛ افسانههای دیار همیشه بهار، سیدحسین میرکاظمی، صص 132 - 136 و 203 - 207؛ افسانههای بلوچی، افسانه افتخارزاده، صص 187 - 188
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
سه تا خواهر از شهر زدند بیرون و رفتند و رفتند تا رسیدند به رودخانه و دیدند ای داد بی داد، آب آمده و پل را برده و هیچ راهی نیست که از آب رد بشوند. به بخت خودشان لعنت کردند که این همه سال از خانه نزدند بیرون و حالا که دری به تخته خورده و آمدهاند که هوایی بخورند، باید آب بیاید و راهشان را ببندند. نشستند روزمین و منتظر ماندند که شاید راهی پیدا بشود یا کسی بیاید و آنها را ببرد آن ور آب. ساعتی که گذشت، دیدند عرب قلچماق و بدریختی رسید و تا خواهرها را دید، گل از گلش شکفت و فهمید میخواهند از آب رد بشوند. از دخترها پرسید این جا چه کار میکنند و دخترها هم سر دلشان را باز کردند و گفتند میخواهند بروند ده پائین، خانهی خالهشان، اما آب پل را برده.
عربه گفت آنها را میبرد آنور، ولی باید هر کدام دو تا ماچ بهاش بدهند. خواهرها اول کمی یکه خوردند و وارفتند، اما خواهر بزرگه گفت این جا کسی نیست ببیند چه کار کردهاند. دو تا ماچ هم که چیزی ازشان کم نمیکند و آسمان را به زمین نمیآورد. خودشان حرفی به کسی نزنند، عالم و آدم خبر نمیشوند. خواهر وسطی هم گفت کی گفته بد است؟ ماچ میدهند و میروند خانهی خاله. خدا را چه دیدی، شاید با این کار زد و بختشان هم باز شد. اما خواهر کوچکه که از اول هم آبش با آن دو تا از یک جوب نمیرفت، گفت اگر سرش را برود، نمیگذارد دست نامحرم و غریبه بهاش برسد. این کار آنها را هم اگر مردم نمیبینند، از چشم خدا پنهان نمیماند. آنها هر کاری میخواهند بکنند، او نمیگذارد این عربه بهاش نزدیک بشود.
خواهر بزرگه و وسطی راهشان را جدا کردند و به عربه ماچ دادند و عربه بغلشان کرد و بردشان آنور آب. وقتی رو زمین ایستادند، یکهو دیدند چه غلطی کردهاند، حالا خواهر کوچکه برمیگردد و پیش بابا و ننه و در و همسایه آبروشان را میبرد. حالا چه کار کنند که پای این ورپریده به خانه نرسد. ناسلامتی آمدهاند گشت و گذار که دلشان خوش بشود که این سر خر باید دلشان را خون بکند. به عربه التماس کردند که بزرگی بکند و این خواهره را هم بیاورد، اما عربه زیر بار نرفت. وقتی دیدند هیچ راه و چارهای نمانده، سرشان را گذاشتند بیخ گوش عربه و گفتند بلایی سرش بیاورد تا زبانش بسته بشود. عربه که این یکی کار برایش راحتتر بود، رفت و سر دختره را گوش تا گوش برید و جنازهاش را به آب انداخت و راهش را کشید و رفت تا به کار و زندگیاش برسد.
خون خواهر کوچکه که به زمین ریخت و جنازهاش افتاد تو آب، خیال جفت خواهرها راحت شد و رفتند خانهی خالهشان و شب را با بگو و بخند گذراندند و آفتاب که زد، راه افتادند تا برگردند خانه. همین که رسیدند نزدیک خانه، شروع کردند به زدن تو سر و صورت خودشان. بابا و ننه و برادره تا صدای شیون دخترها را شنیدند، زدند بیرون و رفتند طرف دخترها تا ببینند چی شده و چرا اینها تو سرشان میزنند. خواهرها خودشان را انداختند روزمین و خاک به سرشان ریختند و به زبان بی زبانی گفتند وقتی میخواستند از آب رودخانه رد بشوند، آب خواهر کوچکشان را برد و هر کاری کردند، نتوانستند درش بیارند. بابا و ننهشان هم خاک کوچه را ریختند به سرشان و در و همسایه جمع شدند و این بخت برگشتهها را بردند خانهشان و به آنها سر سلامتی گفتند.
زود دست به کار شدند و سوم و هفتم و چلهی دختره را برگزار کردند و با چشم گریان و دل بریان رفتند سر خانه و زندگیشان. روزی برادره از شهر زد بیرون و همینطور میرفت تا رسید کنار رودخانه و جایی که خواهر کوچکه را عربه سر بریده بود. دید جایی که هیچ نی درنمیآید، نی خوشگلی از خاک زده بیرون و قد کشیده. نی را با قلم تراشش برید و همان جا نشست و نی لبک قشنگی ازش درست کرد. نی لبک را زد پر شالش و برگشت خانه و گوشهای نشست و شروع کرد به زدن که نی لبک شروع کرد به خواندن:
بزن داداش، بزن داداش
چه خوب خوب میزنی داداش
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
پدره که همان نزدیکی بود، حیران و مات ماند که این چه نی لبکی است و کی را کشتهاند؟! رفت پیش پسرش و نی لبک را گرفت و این دفعه خودش شروع کرد به زدن که نی لبک این بار خواند:
بزن بابا، بزن بابا
چه خوب خوب میزنی بابا
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
مادره هم صدای نی لبک را شنید و دستپاچه و سر و پا برهنه رفت و نی لبک را از شوهرش گرفت و گذاشت به لبش و زد. این دفعه نی لبک خواند:
بزن مادر، بزن مادر
چه خوب خوب میزنی مادر
مرا کشتند به آب دادند
دو بوسی بر عرب دادند
خواهرها که از اول صدای نی لبک را شنیده بودند، از ترس نزدیک بود پس بیفتند که این نی لبک چی هست و از چی دارد حرف میزند؟! اما نمیتوانستند همینطور بنشینند و نگاه کنند تا پتهشان را رو آب بریزد. رفتند پیش برادره و بابا و ننهشان. دختر بزرگه نی لبک را گرفت و گذاشت رولبش و زد. نی لبک این دفعه خواند:
بزن پتیارهی ناکس
بزن پتیارهی ناکس
چه خوب خوب میزنی ناکس
مرا کشتی به آب دادی
دو بوسی بر عرب دادی
دختره بند دلش پاره شد و پی برد هرچی هست، این نی لبک با خواهر کوچکه مربوط است. زود دوروبرش را نگاه کرد و دید اجاق روشن است. زود نی لبک را انداخت تو آتش و تا بابا و ننه و برادرش بجنبند، نی لبک خاکستر شد. بعد صبر کرد و همه که رفتند، خاکستر را برداشت و گوشهی باغچه چالهای کند و خاکستر را ریخت توش و با خاک پرش کرد.
بهار که رسید و باران شروع کرد به باریدن، از جایی که خاکستر نی لبک را چال کرده بود. بتهای زد بیرون و خیلی زود قد کشید و گل داد و تابستان که رسید، هندوانهای ازش رسید. همه حیران و مات ماندند که هیچ کس این جا هندوانه نکاشته بود. اما خوشحال هم شدند و روزی که فکر میکردند هندوانه رسیده و آبدار شده، پدره گفت تنور را آتش کنند و نان تازه بپزند تا نان و پنیر و هندوانهای بخورند. زنه با دخترهاش نان پختند و آوردند سر سفره. پدره هندوانه را گذاشت تو سینی و کارد را هم گذاشت وسط هندوانه که ببرد، یکهو صدایی بلند شد که این جا را نبر، کمرم است. پدره برق از کلهاش پرید که این خانه چرا این طوری شده؟! کارد را برد بالاتر و خواست فشارش بدهد که هندوانه داد زد آن جا را نبر، سرم است.
پدره دید کارد را هرجا میگذارد، داد هندوانه بلند میشود. برش داشت و برد بالای سر و کوبیدش زمین. هندوانه چند تکه شد و دختر کوچکه خوشگلتر از قبل و خوش و خندان زد بیرون و نشست وسط اتاق. خواهرها تا چشمشان به خواهر کوچکه افتاد، نزدیک بود قالب تهی کنند، اما بابا و ننه و پسره خانه را گرفتند رو سرشان و بزن و بکوبی راه انداختند که بیا و ببین. وقتی حالشان جا آمد، خواهر کوچکه را نشاندند و ازش پرسیدند چی شد که خبر مرگش را آوردند و چه طور رفت تو هندوانه؟
خواهر کوچکه نگاهی کرد به خواهرهای بزرگترش و دید که از خجالت دارند آب میشوند. دلش نیامد آبروشان را ببرد و گفت خواهرهاش که از آب رد شدند، او جرأت نکرد به آب بزند و عرب بد ریختی آمد و گفت باید بهاش ماچ بدهد تا از آب ردش کند. او هم راضی به این کار نشد و عربه سرش را برید و انداختش تو آب، اما دختر شاه پریان آنجا بود و دلش به حال او و بی گناهی و بی کسیاش سوخت و وردی خواند و از خونش که ریخته بود، نی سبز شد. همان نی لبکی که برادره آورد خانه. از خاکسترش هم که خواهره ریخته بود تو باغچه، این هندوانه روئید.
خواهرها وقتی دیدند این بی چاره آبروشان را نریخته، طوری نشان دادند که انگاری تازه حالشان جا آمده، بلند شدند و سر و صورت خواهره را ماچ باران کردند و همه به خیر و خوشی و دل شاد با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی نی سخنگو، افسانههای قوچانی، علی اصغر ارجی، صص 177 - 182؛ نیز نگاه کنید به قصههای کتاب کوچه، احمد شاملو، صص 84 - 89؛ قصههای عامیانه، مرسده، ص 117؛ سمندر چلگیس، محسن میهندوست، صص 41 - 43؛ قصههای مردم، سیداحمد وکیلیان، صص 256 - 269؛ افسانههای ایرانی به روایتامروز و دیروز، سیداحمد وکیلیان و شین تاکههارا، صص 54 - 55؛ افسانههای شمال، سیدحسین میرکاظمی، صص 175 - 183؛ افسانههای گیلان، محمدتقی پوراحمد جکتاجی، صص 49 - 52 و 55 - 57؛ افسانههای دیار همیشه بهار، سیدحسین میرکاظمی، صص 132 - 136 و 203 - 207؛ افسانههای بلوچی، افسانه افتخارزاده، صص 187 - 188
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم