عدل بايد جناح و قلب سپاه | | ظلمت ظلم تيره دارد راه |
به فضيحت خراب خواهد بود | | خانهي ظالمان نه دير، که زود |
بد کنش را همان مظالم بس | | دود دل خانه سوز ظالم بس |
عدل رخشندهتر ز مه کندت | | ظلم تاريک و دل سيه کندت |
عدل و دادش حصار تن باشد | | مرد را ظلم بيخ کن باشد |
وانگه از حلق هر زبون خوردن | | چه جنايت بتر که خون خوردن؟ |
تبري چون دعاي مسکينان | | نيست در بيخ دولت اينان |
خرج آن جمله از خراج يتيم؟ | | تو نترسي که باغ سازي و تيم |
برده سرهنگ هيزم و ميوه | | باغ خود را نچيده گل بيوه |
روز ناني به خون سرشتن او | | شب تاريک دوک رشتن او |
تيغ دفع بدان تويي،يا حي | | وانگهي ظالمي چنين در پي |
روي هفت آسمان سياه کند | | پيرهزن نيمشب که آه کند |
ز آفت سيل چشم بيداران | | واي بر خفتگان خونخواران! |
که فرو ريخت خون تيرزنان! | | بس که ديدم دعاي پيرزنان |
به حقيقت جوي نيرزي تو | | گر به يک حبه ظلم ورزي تو |
ملکت از سيل آن خراب شود | | از تو گر ديدهاي پر آب شود |
شهر وارون کنند و ده ويران | | مهل، اي خواجه، کين زبونگيران |
ملک خود را به عادلان بسپار | | چو ضرورت شود معاون کار |
تکيه بر عقد ملک داري و حل؟ | | چه کني بر قلم زنان دغل |
چشم بر خردهي کسان چون موش | | قلمي راست کرده در پس گوش |
مال و ملکش کشيده اندر سلک | | حلق درويش را بريده به کلک |
نه بداند که: اصل کارش چيست؟ | | نشناسد که: کردگارش کيست؟ |
علم ازردن يتيم و صغير | | علم دانستن فقير و نقير |
شحنه کش باش دزد خود کشتست | | گر ترا تيغ حکم در مشتست |
کشتن دزد بيگناه چه سود؟ | | دزد را شحنه راه رخت نمود |
کوچها را عسس چريک بود | | دزد با شحنه چون شريک بود |
ندرخشد سنان و خنجر قهر | | چون سياست نباشد اندر شهر |
دزد بر بام طفل و بيوه رود | | نيم شب کرد بر کريوه رود |
مزد گيرنده، دزدگير کجاست؟ | | همه مارند و مور،مير کجاست؟ |
شحنهي شهر مال هر دو ببرد | | راه زد کاروان و ده را کرد |
به حرم دان فرو برد دندان | | بر حرامي چو شحنه شد خندان |
نتوان خفت ايمن اندر ده | | چون کمان رئيس شد بيزه |
چين ابروي شحنه بس باشد | | شهر وقتي که بيعسس باشد |
داروي درد فتنه قهر بود | | تيغ حاکم حصار شهر بود |
بر تن آسوده پارهي کارست | | سر دزدان که ميوهي دارست |
پاسبان را نظر به رخت بهست | | دزد را جاي بر درخت بهست |
به خرابي مهل، که گيرد کلک | | بتو معمور دادهاند اين ملک |
بجز از خار و خس چکاري تو؟ | | تا رخ اين زمين نخاري تو |
باغ را از کلم چه کار آيد؟ | | گر نه اين ميوهها به بار آيد |
کي بماند درخت اين بيشه، | | همه اندر تراش چون تيشه |
مرغ بريان چريک شاه خورد | | گوشت دهقان به هر دو ماه خورد |
ده خدا دست نرم برده که: آر | | دست دهقان چو چرم رفته ز کار |
پي گوساله و بز و بره | | دو سه درويش رفته در دره |
روز آهي که؟ دزد خيش برد | | شب فغاني که: گرگ ميش برد |
که کي آرد شبان پنير و قروت؟ | | تو پر از باد کرده پشم بروت |
بهر خود گاو ديگران دوشي | | اي که بر قهر ديگران کوشي |
حاکم شهر خود نخواهي شد | | هيچ در قهر خود نخواهي شد |
نيست سلطان و اندرين خط نيست | | هر که بر نفس خود مسلط نيست |
ديده و دل به راه داشتنست | | پادشاهي نگاه داشتنست |
گر تو شاهي کني، خلاص تواست | | اندرين تن، که ملک خاص تواست |
به طلب کردن کمال بود | | شاهي تن ز اعتدال بود |
نپسنديدن آنچه نيست روا | | کردن او را به شرع و عقل دوا |
شير مردي و پهلواني خود | | اندرين شوکت و جواني خود |
يا خود اين روز رفته دريابي | | بر وجود خود ار ظفر يابي |
شير مرد زمانه باشي تو | | زندهي جاودانه باشي تو |
شوربختيست هم نهفتن حق | | گر چه ترشست و تلخ گفتن حق |
رهنمايي کجا کند سوي بخت؟ | | سخن ار دل شکن نباشد و سخت |
روز ما بگذرد، شبت خوش باد | | هر چه گفتم اگر نگيري ياد |