دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست شاعر : سعدي خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيست دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيست تا سر زلف پريشان تو در جمع آمد و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيست در تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيست آن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيست آب حيوان نتوان گفت که در عالم هست وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيست...