دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست

دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست شاعر : سعدي خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيست دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيست تا سر زلف پريشان تو در جمع آمد و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيست در تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيست آن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيست آب حيوان نتوان گفت که در عالم هست وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست
دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست
دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست

شاعر : سعدي

خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيستدل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست
هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيستتا سر زلف پريشان تو در جمع آمد
و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيستدر تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيستآن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيستآب حيوان نتوان گفت که در عالم هست
وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيستاز خدا آمده‌اي آيت رحمت بر خلق
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نيستگر تو را هست شکيب از من و امکان فراغ
يا چه غم داري از اين درد که بر جان تو نيستتو کجا نالي از اين خار که در پاي منست
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نيستدردي از حسرت ديدار تو دارم که طبيب
که خود از هيچ طرف حد بيابان تو نيستآخر اي کعبه مقصود کجا افتادي
ور بخواني عجب از غايت احسان تو نيستگر براني چه کند بنده که فرمان نبرد
بلکه حيفست بر آن کس که به زندان تو نيستسعدي از بند تو هرگز به درآيد هيهات


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط