دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت شاعر : سعدي ابر چشمم بر رخ از سوداي دل سيلاب داشت دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت با پريشاني دل شوريده چشمم خواب داشت در تفکر عقل مسکين پايمال عشق شد شحنه عشقت سراي عقل در طبطاب داشت کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل تا سحر تسبيح گويان روي در محراب داشت نقش نامت کرده دل محراب تسبيح وجود خود درفشان بود چشمم کاندر او سيماب داشت ديدهام ميجست و گفتندم نبيني روي دوست کي گمان بردم که شهدآلوده...