چو ابر زلف تو پيرامن قمر ميگشت شاعر : سعدي ز ابر ديده کنارم به اشک تر ميگشت چو ابر زلف تو پيرامن قمر ميگشت جواب تلخ تو شيرينتر از شکر ميگشت ز شور عشق تو در کام جان خسته من وجود مرده از آن آب جانور ميگشت خوي عذار تو بر خاک تيره ميافتاد ز سيم سينه تو کار من چو زر ميگشت اگر مرا به زر و سيم دسترس بودي نشان حالت زارم که زارتر ميگشت دل از دريچه فکرت به نفس ناطقه داد فتاد و چون من سودازده به سر ميگشت ز شوق روي تو اندر سر قلم سودا ...