تو را خود يک زمان با ما سر صحرا نميباشد
تو را خود يک زمان با ما سر صحرا نميباشد
شاعر : سعدي
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نميباشد تو را خود يک زمان با ما سر صحرا نميباشد مگر کز خوبي خويشت نگه در ما نميباشد دو چشم از ناز در پيشت فراغ از حال درويشت که بر گلبن گل سوري چنين زيبا نميباشد ملک يا چشمه نوري پري يا لعبت حوري عجب کز حسن رويت در جهان غوغا نميباشد پري رويي و مه پيکر سمن بويي و سيمين بر که ما را از سر کويت سر دروا نميباشد چو نتوان ساخت بي رويت ببايد ساخت با خويت نميبيند کست ناگه که او شيدا نميباشد مرو هر سوي و هر جاگه که مسکينان نيند آگه عجب ميدارم از هامون که چون دريا نميباشد جهاني در پيت مفتون به جاي آب گريان خون شب سوداي سعدي را مگر فردا نميباشد همه شب ميپزم سودا به بوي وعده فردا وليکن با تو آهن دل دمم گيرا نميباشد چرا بر خاک اين منزل نگريم تا بگيرد گل