مجلس ما دگر امروز به بستان ماند شاعر : سعدي عيش خلوت به تماشاي گلستان ماند مجلس ما دگر امروز به بستان ماند خاصه از دست حريفي که به رضوان ماند مي حلالست کسي را که بود خانه بهشت من بگويم به لب چشمه حيوان ماند خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کني روزگارم به سر زلف پريشان ماند تا سر زلف پريشان تو محبوب منست تو مپندار که خون ريزي و پنهان ماند چه کند کشته عشقت که نگويد غم دل زينهار از دل سختش که به سندان ماند هر که چون موم به خورشيد رخت نرم نشد...