ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير شاعر : سعدي به کمند تو گرفتار و به دام تو اسير ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير در آفاق گشادست وليکن بستست از من اي خسرو خوبان تو نظر بازمگير من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر ما تو را در همه عالم نشناسيم نظير گر چه در خيل تو بسيار به از ما باشد باز در خاطرم آمد که متاعيست حقير در دلم بود که جان بر تو فشانم روزي تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبير اين حديث از سر درديست...