يکي را دست حسرت بر بناگوش شاعر : سعدي يکي با آن که ميخواهد در آغوش يکي را دست حسرت بر بناگوش که تنها مانده چون خفت از غمش دوش نداند دوش بر دوش حريفان ز من فرياد ميآيد که خاموش نکوگويان نصيحت ميکنندم دگر جاي نصيحت نيست در گوش ز بانگ رود و آواي سرودم ورا گو برقعي بر خويشتن پوش مرا گويند چشم از وي بپوشان نيايد هرگز اين ديوانه با هوش نشاني زان پري تا در خيالست که درياي درون ميآورد جوش نميشايد گرفتن چشمه چشم بياشاميم اگر زهرست...