رفتي و نميشوي فراموش شاعر : سعدي ميآيي و ميروم من از هوش رفتي و نميشوي فراموش پيوسته کشيده تا بناگوش سحرست کمان ابروانت چون دست نميرسد به آغوش پايت بگذار تا ببوسم نيش سخنت مقابل نوش جور از قبلت مقام عدلست گويند به عندليب مخروش بيکار بود که در بهاران باد سحرش ببرد سرپوش دوش آن غم دل که مينهفتم امشب بگذشت خواهد از دوش آن سيل که دوش تا کمر بود الا متحيران خاموش شهري متحدثان حسنت از حلقه عارفان مدهوش بنشين که هزار...