رفتي و نميشوي فراموش
رفتي و نميشوي فراموش
شاعر : سعدي
ميآيي و ميروم من از هوش رفتي و نميشوي فراموش پيوسته کشيده تا بناگوش سحرست کمان ابروانت چون دست نميرسد به آغوش پايت بگذار تا ببوسم نيش سخنت مقابل نوش جور از قبلت مقام عدلست گويند به عندليب مخروش بيکار بود که در بهاران باد سحرش ببرد سرپوش دوش آن غم دل که مينهفتم امشب بگذشت خواهد از دوش آن سيل که دوش تا کمر بود الا متحيران خاموش شهري متحدثان حسنت از حلقه عارفان مدهوش بنشين که هزار فتنه برخاست کاين ديگ فرونشيند از جوش آتش که تو ميکني محالست ياران چمن کند فراموش بلبل که به دست شاهد افتاد ياري بخر و به هيچ مفروش اي خواجه برو به هر چه داري از من بنيوش و پند منيوش گر توبه دهد کسي ز عشقت ميگويد و خود نميکند گوش سعدي همه ساله پند مردم
مقالات مرتبط