يار بيگانه نگيرد هر که دارد يار خويش
يار بيگانه نگيرد هر که دارد يار خويش
شاعر : سعدي
اي که دستي چرب داري پيشتر ديوار خويش يار بيگانه نگيرد هر که دارد يار خويش ليکن آن بهتر که فرمايي به خدمتگار خويش خدمتت را هر که فرمايي کمر بندد به طوع شرط مردي نيست برگرديدن از گفتار خويش من هم اول روز گفتم جان فداي روز تو از که ميپرسي که من خود عاجزم در کار خويش درد عشق از هر که ميپرسم جوابم ميدهد اي که صحبت با يکي داري نه در مقدار خويش صبر چون پروانه بايد کردنت بر داغ عشق يا نبايستي نمود اول مرا ديدار خويش يا چو ديدارم نمودي دل نبايستي شکست اي دريغا گر بخوردندي غم غمخوار خويش حد زيبايي ندارند اين خداوندان حسن من نخواهم کرد ديگر تکيه بر پندار خويش عقل را پنداشتم در عشق تدبيري بود ما نميداريم دست از دامن دلدار خويش هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوي من نپردازم به هيچ از گفت و گوي يار خويش روز رستاخيز کان جا کس نپردازد به کس هر متاعي را خريداريست در بازار خويش سعديا در کوي عشق از پارسايي دم مزن