چشم خدا بر تو اي بديع شمايل
چشم خدا بر تو اي بديع شمايل
شاعر : سعدي
يار من و شمع جمع و شاه قبايل چشم خدا بر تو اي بديع شمايل سرو نديدم بدين صفت متمايل جلوه کنان ميروي و باز ميآيي روي تو بر قدرت خداي دلايل هر صفتي را دليل معرفتي هست عهد تو منسوخ کرد ذکر اوايل قصه ليلي مخوان و غصه مجنون هر دو به رقص آمدند سامع و قايل نام تو ميرفت و عارفان بشنيدند سد سکندر نه مانعست و نه حائل پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق دست در آغوش يار کرده حمايل گو همه شهرم نگه کنند و ببينند شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زايل دور به آخر رسيد و عمر به پايان ره به تو دانم دگر به هيچ وسايل گر تو براني کسم شفيع نباشد اين همه گفتيم و حل نگشت مسائل با که نگفتم حکايت غم عشقت عشق بچربيد بر فنون فضايل سعدي از اين پس نه عاقلست نه هشيار