نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول شاعر : سعدي در سراي به هم کرده از خروج و دخول نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول که بامداد در حجره ميزند مأمول شب دراز دو چشمم بر آستان اميد خضيب و نرگس مستش به جادويي مکحول خمار در سر و دستش به خون هشياران که من دو گوش بياکندم از حديث عذول بيار ساقي و همسايه گو دو چشم ببند که ديگرم متصور نميشود معقول چنان تصور معشوق در خيال منست چنان شدست که فرمان عامل معزول حديث عقل در ايام پادشاهي عشق گرفته خانه...