| گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم | | به قدم رفتم و ناچار به سر بازآيم |
| به مگسران ملامت ز کنار شکرم | | شوخ چشمي چو مگس کردم و برداشت عدو |
| ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم | | از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز |
| خبر از پاي ندارم که زمين ميسپرم | | ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم |
| که من بيدل بي يار و نه مرد سفرم | | ميروم بيدل و بي يار و يقين ميدانم |
| سازگاري نکند آب و هواي دگرم | | خاک من زنده به تأثير هواي لب توست |
| غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم | | وه که گر بر سر کوي تو شبي روز کنم |
| بار ميبندم و از بار فروبستهترم | | پاي ميپيچم و چون پاي دلم ميپيچد |
| تا به تن در ز غمت پيرهن جان بدرم | | چه کنم دست ندارم به گريبان اجل |
| بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم | | آتش خشم تو برد آب من خاک آلود |
| حرفها بيني آلوده به خون جگرم | | هر نوردي که ز طومار غمم باز کني |
| تا به سينه چون قلم بازشکافند سرم | | ني مپندار که حرفي به زبان آرم اگر |
| از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم | | به هواي سر زلف تو درآويخته بود |
| ور شکايت کنم از دست تو پيش که برم | | گر سخن گويم من بعد شکايت باشد |
| ننگم آيد که به اطراف گلستان گذرم | | خار سوداي تو آويخته در دامن دل |
| قيمت خاک تو من دانم کاهل بصرم | | بصر روشنم از سرمه خاک در توست |
| هم سفر به که نماندست مجال حضرم | | گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور |
| شرم دارم که به بالاي صنوبر نگرم | | سرو بالاي تو در باغ تصور برپاي |
| که به دل غاشيه بر سر به رکاب تو درم | | گر به تن بازکنم جاي دگر باکي نيست |
| شرم بادم که همان سعدي کوته نظرم | | گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند |