گر دست دهد هزار جانم شاعر : سعدي در پاي مبارکت فشانم گر دست دهد هزار جانم انگار که خاک آستانم آخر به سرم گذر کن اي دوست سهلست ز خويشتن مرانم هر حکم که بر سرم براني من عادت بخت خويش دانم تو خود سر وصل ما نداري تشريف دهد به آشيانم هيهات که چون تو شاهبازي بر ديده روشنت نشانم گر خانه محقرست و تاريک فرياد برآيد از روانم گر نام تو بر سرم بگويند زاري به فلک نميرسانم شب نيست که در فراق رويت عهد تو شکست و من همانم آخر نه من...