که مادر را پدر شد باز و مادر | | به اصل خويش يک ره نيک بنگر |
هر آنچ آمد به آخر پيش ميبين | | جهان را سر به سر در خويش ميبين |
طفيل ذات او شد هر دو عالم | | در آخر گشت پيدا نفس آدم |
همي گردد به ذات خويش ظاهر | | نه آخر علت غايي در آخر |
وليکن مظهر عين ظهورند | | ظلومي و جهولي ضد نورند |
نمايد روي شخص از روي ديگر | | چو پشت آينه باشد مکدر |
نگردد منعکس جز بر سر خاک | | شعاع آفتاب از چارم افلاک |
از آن گشتي تو مسجود ملايک | | تو بودي عکس معبود ملايک |
وز او در بسته با تو ريسماني | | بود از هر تني پيش تو جاني |
که جان هر يکي در توست مضمر | | از آن گشتند امرت را مسخر |
بدان خود را که تو جان جهاني | | تو مغز عالمي زان در مياني |
که دل در جانب چپ باشد از تن | | تو را ربع شمالي گشت مسکن |
زمين و آسمان پيرايهي توست | | جهان عقل و جان سرمايهي توست |
بلندي را نگر کو ذات پستي است | | ببين آن نيستي کو عين هستي است |
ارادي برتر از حصر و شمار است | | طبيعي قوت تو ده هزار است |
ز اعضا و جوارح وز رباطات | | وز آن هر يک شده موقوف آلات |
فرو ماندند در تشريح انسان | | پزشکان اندر آن گشتند حيران |
به عجز خويش هر يک کرده اقرار | | نبرده هيچکس ره سوي اين کار |
معاد و مبدا هر يک به اسمي است | | ز حق با هر يکي حظي و قسمي است |
بدان اسمند در تسبيح دائم | | از آن اسمند موجودات قائم |
به وقت بازگشتن چون دري شد | | به مبدا هر يکي زان مصدري شد |
اگرچه در معاش از در به در شد | | از آن در کامد اول هم بدر شد |
که هستي صورت عکس مسما | | از آن دانستهاي تو جمله اسما |
به توست اي بندهي صاحب سعادت | | ظهور قدرت و علم و ارادت |
بقا داري نه از خود ليک از آنجا | | سميعي و بصيري، حي و گويا |
زهي باطن که عين ظاهر آمد | | زهي اول که عين آخر آمد |
همان بهتر که خود را مينداني | | تو از خود روز و شب اندر گماني |
در اينجا ختم شد بحث تفکر | | چو انجام تفکر شد تحير |