جانا، نظري که ناتوانم جانا، نظري که ناتوانمشاعر : فخرالدين عراقي بخشا، که به لب رسيد جانمجانا، نظري که ناتوانمبشتاب، که سخت ناتوانمدرياب، که نيک دردمندمآخر به چه روي زنده مانم؟من خسته که روي تو نبينمتعجيل مکن که اندر آنمگفتي که: بمردي از غم ماتا بر سر کوت جانفشانماينک به در تو آمدم بازاز خاک در تو بازمانمافسوس بود که بهر جانيبيدوست به کام دشمنانممردن به از آن که زيست بايدچون از پي سود در زيانم؟چه سود مرا ز زندگانيجز درد دلي کزو بجانماز راحت اين جهان ندارمزان دستخوش غم جهانمبنهادم پاي بر سر جانبيرون شد کار ميندانمکاريم فتاده است مشکلخود را به چه حيله وارهانم؟درمانده شدم، که از عراقي