آن کاملي که رتبتش از غايت کمال

آن کاملي که رتبتش از غايت کمال شاعر : فخرالدين عراقي گويد: منم که عين کمال است منظرم آن کاملي که رتبتش از غايت کمال ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم نورم که از ظهور من اشيا وجود يافت بنگر به من که آينه‌ي ذات انورم وصاف لايزال ز من آشکار شد از نور بي‌نهايت روح منورم روشن‌تر است دم به دم انوار کاينات بنموده آنچه بود و بود جمله يکسرم روشن‌تر از وجود تجلي ذات حق از روي لطف اگر به جهان باز ننگرم عالم بسوزد از سبحات جلال من گر پرده‌ي جمال خود...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن کاملي که رتبتش از غايت کمال
آن کاملي که رتبتش از غايت کمال
آن کاملي که رتبتش از غايت کمال

شاعر : فخرالدين عراقي

گويد: منم که عين کمال است منظرمآن کاملي که رتبتش از غايت کمال
ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرمنورم که از ظهور من اشيا وجود يافت
بنگر به من که آينه‌ي ذات انورموصاف لايزال ز من آشکار شد
از نور بي‌نهايت روح منورمروشن‌تر است دم به دم انوار کاينات
بنموده آنچه بود و بود جمله يکسرمروشن‌تر از وجود تجلي ذات حق
از روي لطف اگر به جهان باز ننگرمعالم بسوزد از سبحات جلال من
گر پرده‌ي جمال خود از هم فرو درمروشن‌تر از وجود شود ظلمت عدم
بنمود آنچه بود و بود جمله يکسرمآن دم که بود مدت غيبم شهود يافت
شد علم آخرين و نخستين مقررمپيش از وجود خلق به هفتصد هزار سال
حرفي بود همه ز حواشي دفترمبر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرممعني حرف عالم و سر صفات حق
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرمفي‌الجمله ورد جمله‌ي اشياست ذات من
هر لحظه خلعت دگر و تاج ديگرمزانجا که اسم عين مسماست مي‌دهند
گوي مراد از خم چوگان همي برمسلطان منم که از سر ميدان بدين صفت
عين من است جمله و زان نيز برترمهر نور کاشکار شد از مشرق شهود
گردد همه جهان به حقيقت مصورمچون بنگرم در آينه عکس جمال خويش
ذرات کاينات اگر گشت مظهرمخورشيد آسمان ظهورم، عجب مدار
باري نظاره کن رخ انوار گسترمحق را نديد آنکه رخ خوب من نديد
انفاس اوليا ز نسيم مطهرمانوار انبيا همه آثار روي من
اشباه انس جمله نگه‌دار پيکرمارواح قدس جمله نمودار معنيم
نور بسيط لمعه‌اي از نور ازهرمبحر محيط رشحه‌اي از فيض فايضم
بر من تمام گشت ولايت که سرورماز من کمال يافت نبوت که خاتمم
نازک‌ترين مدارج والاي منبرمعالي‌ترين معارج ارواح کاملان
در من ببين که مجمع بحرين اکبرمبحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
لب تشنه‌اند بر لب درياي اخضرمموسي و خضر در طلب مجمعي چنين
در حال سجده کرد فرشته برابرمجسم رخم به صورت آدم پديد شد
نار خليل سوخت هم از تاب آذرمکشتي نوح از نظر من نجات يافت
بود آن نفس هم از نفس روح پرورمعيسي که مرده زنده همي کرد از نفس
بيند چو آفتاب عيان روز محشرمامروز هر که سلطنت و جاه من بديد
گشته همه مراد ز دولت ميسرمبر تخت اختيار نشسته به عز و ناز
در سايه‌ي لواي من آسوده لشکرمبر درگه خلافت من صف زده رسل
جمله به يک زبان شده آنجا ثناگرمهم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
گفتم که آشنا کنم و غوطه‌اي خورمدر بحر بي‌نهايت اوصاف مصطفي
هم گوهر حيات ابد زو برآورمهم در شب فروز ازل آيدم به کف
وافکند در ميانه لي و گوهرمنارفته در ميانه که موجيم در ربود
ليکن نمي‌توان، که گشت آب از سرممي‌خواهم اين زمان که برآرم دمي از آن
وصفي که گشته ظاهر ازين گفته‌ي ترميک قطره نيست ز درياي نعت او
پيدا نمي‌کنم، که ندارند باورمسر صفات ظاهر بي‌منتهاي او
آن کوست سوي جمله کمالات رهبرماز من که مي‌برد بر آن رحمت خداي؟
يا عرضه دارد اين سخنان مبترمآنجا که اوست کيست که پيغام من برد؟
گيرد عنايتش ز کرم باز در برمهم لطف او مگر نظري سوي من کند
احسان او آند ز شفاعت توانگرمگويد قبول او که: عراقي از آن ماست
و آبي دهد به کاس خود از حوض کوثرمبخشد نواله‌اي ز سر خوان خاص خود
ناگه بود که از کف ايام برپرمشهبازم و شکار جهان نيست در خورم
از دست روزگار چرا غصه مي‌خورم؟چون مي‌توان ز دست شهان طعمه يافتن
آخر نه خاک پاي عزيز پيمبرم؟بر فرق کاينات چرا پا نمي‌نهم؟


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط