تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت تا به عمدا ز رخ نقاب انداختشاعر : عطار خاک در چشم آفتاب انداختتا به عمدا ز رخ نقاب انداختآهوان را به مشک ناب انداختسر زلفش چو شير پنجه گشاداشتري را به يک کباب انداختتير چشمش که عالمي خون داشتشور در لل خوشاب انداختلب شيرينش چون تبسم کرددر دلم صد هزار تاب انداختتاب در زلف داد و هر مويشدر همه حلقها طناب انداختخيمهي عنبرينت اي مهوشکاسمان را در انقلاب انداختشوق روي چو آفتاب تو بودسرکه را باز در شراب انداختشکري از لبت به سرکه رسيدنظرم بر گل و گلاب انداختعرقي کرد عارض چو گلتکاتشي روي تو در آب انداختروي ناشسته خوشتري بنشيندر دلش آتش عذاب انداختاز لب تو فريد آبي خواست