| محو در محو و فنا اندر فناست | | راه عشق او که اکسير بلاست |
| هر دلي که کو طالب اين کيمياست | | فاني مطلق شود از خويشتن |
| کمترين چيزي که ميزايد بقاست | | گر بقا خواهي فنا شو کز فنا |
| هر چه در هر دو جهان شد از تو راست | | گم شود در نقطهي فاي فنا |
| ذرهاي هست آمدن يارا کراست | | در چنين دريا که عالم ذرهاي است |
| زير او پوشيده صد دريا بلاست | | گر ازين دريا بگيري قطرهاي |
| گر درين دريا بري يک ذره خواست | | برنياري جان و ايمان گم کني |
| کين نه کار ما و نه کار شماست | | گرد اين دريا مگرد و لب بدوز |
| تا ابد بر هرچه باشد پادشاست | | گر گدايي را رسد بويي ازين |
| تا ز پيشان بانگت آيد کان ماست | | از خودي خود قدم برگير زود |
| هر که را يکدم سر اين ماجراست | | دم نيارد زد ازين سير شگرف |
| آن نميخواهند درويشي جداست | | زهد و علم و زيرکي بسيار هست |
| فهم آن نه کار مرد پارساست | | آنچه من گفتم زبور پارسي است |
| تا بداني تو که اين معني کجاست | | سلطنت بايد که گردد آشکار |
| کبريايي خالي از کبر و رياست | | در دل عشاق از تعظيم او |
| کين نه کسب اوست بل عين عطاست | | محو کن عطار را زين جايگاه |