جهاني جان چو پروانه از آن است
جهاني جان چو پروانه از آن است
شاعر : عطار
که آن ترسا بچه شمع جهان است جهاني جان چو پروانه از آن است مرا زنار زلفش بر ميان است به ترسايي درافتادم که پيوست مرا گفتا که دين من عيان است درآمد دوش آن ترسا بچه مست که گر سودي کني آنجا زيان است درين دين گر بقا خواهي فنا شو مرا گفتا که اين ره بي نشان است بدو گفتم نشاني ده ازين راه ز پنهاني نهان اندر نهان است ز پيدايي هويدا در هويداست که اندر وي بقاي جاودان است فنا اندر فناي است و عجب اين يقين ميدان که نه اين و نه آن است چو پيدا و نهان دانستي اين راه که عاشق غير اين دين کفر دان است به دين ما درآ گر مرد کفري بنا بر کافري جاودان است يقين ميدان که کفر عاشقي را به ترک جان بگو چه جاي جان است اگر داري سر اين پاي در نه سخن گفتن ز دلق و طيلسان است وگرنه با سلامت رو که با تو نه کار توست کار رهبران است برو عطار و تن زن زانکه اين شرح