همه عالم خروش و جوش از آن است شاعر : عطار که معشوقي چنين پيدا، نهان است همه عالم خروش و جوش از آن است ز هر يک قطرهاي بحري روان است ز هر يک ذره خورشيدي مهياست ببيني تا که اندر وي چه جان است اگر يک ذره را دل برشکافي که هر ذره به ديگر مهربان است از آن اجسام پيوسته است درهم نه کفر است و نه دين نه هر دوان است نه توحيد است اينجا و نه تشبيه که اين جمله نشان از بي نشان است اگر جمله بداني هيچ داني ميان اهل دل دستار خوان است دلي را کش از...