جان تنها نه خرد چندان که هست | | اي به وصفت گمشده هرجان که هست |
تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست | | وي کمال آفتاب روي تو |
نيست عيب چشمهي حيوان که هست | | گر سکندر چشمهي حيوان نيافت |
در بر آن حسن جاويدان که هست | | کور مادرزاد آيد کل خلق |
بود هم زين شيوه سرگردان که هست | | صد هزاران قرن چرخ تيزرو |
چون تو خورشيدي درين دوران که هست | | از شفق در خون بسي گشت و نيافت |
در سياهي شد چنين پنهان که هست | | آفتاب از شرم رويت هر شبي |
بي سر و بن ميرود زين سان که هست | | باز چون زلفت کمند او شود |
در خم آن زلف چو چوگان که هست | | ني چه ميگويم فلک گويي است بس |
گوي خواهد شد درين ميدان که هست | | هيچ سر بر تن نخواهد ماند از انک |
ابر را هر ديدهي گريان که هست | | زاشتياق روي چون خورشيد توست |
شبنمي است اين جملهي باران که هست | | وي عجب در جنب عشق عاشقانت |
از دل هر يک درين طوفان که هست | | ابر چبود زانکه صد درياي خون |
کار تا چون رفت از آن پيشان که هست | | هرچه از ما ميرود آن هيچ نيست |
همچو من بس بي سر و سامان که هست | | کار تنها نه مرا افتاد و بس |
در دو عالم اين همه حيران که هست | | تو چنين در پرده و از شور توست |
تا بفرمايي تو هر فرمان که هست | | جملهي ذرات عالم گوش شد |
بيشتر از ملک هر سلطان که هست | | گرد نعلين گداي کوي تو |
ذرهاي دردت ز هر درمان که هست | | دوستتر دارم من آشفته دل |
گر دمي برهد ازين زندان که هست | | همدم عيسي شود بي شک فريد |