شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد

شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد شاعر : عطار وز ميم دهان تو نشان مي‌نتوان داد شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد کي را خبر موي ميان مي‌نتوان داد ميم است دهان تو و مويي است ميانت بر هر که گمان برد که جان مي‌نتوان داد دل خواسته‌اي و رقم کفر کشم من در خورد رخت نيست از آن مي‌نتوان داد گر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است انگشت زنان رقص کنان مي‌نتوان داد يک جان چه بود کافرم ار پيش تو صد جان آزاد به يک پاره‌ي نان مي‌نتوان داد سگ به بود از من اگر...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد
شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد
شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد

شاعر : عطار

وز ميم دهان تو نشان مي‌نتوان دادشرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد
کي را خبر موي ميان مي‌نتوان دادميم است دهان تو و مويي است ميانت
بر هر که گمان برد که جان مي‌نتوان داددل خواسته‌اي و رقم کفر کشم من
در خورد رخت نيست از آن مي‌نتوان دادگر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
انگشت زنان رقص کنان مي‌نتوان داديک جان چه بود کافرم ار پيش تو صد جان
آزاد به يک پاره‌ي نان مي‌نتوان دادسگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
عمرم شد و يک لحظه چنان مي‌نتوان دادداد ره عشق تو چنان کرزويم هست
خود را ز بلاي تو امان مي‌نتوان دادجانا چو بلاي تو به‌ارزد به جهاني
گفتي شکر من به زبان مي‌نتوان دادگفتم که ز من جان بستان يک شکرم ده
کس را به شکر هيچ دهان مي‌نتوان دادچون نيست دهانم که شکر زو به در آيد
يک بوسه نه پيدا و نه نهان مي‌نتوان دادخود طالع عطار چه چيز است که او را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.