هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
شاعر : عطار
تا بو که چو روز آيد بر وي گذرت افتد هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد گر بر من سرگردان يک دم نظرت افتد کار دو جهان من جاويد نکو گردد کايد به سر کويت در خاک درت افتد از دست چو من عاشق داني که چه برخيزد حقا که اگر از من سرگشتهترت افتد گر عاشق روي خود سرگشته همي خواهي خطي به گناه من درکش اگرت افتد اين است گناه من کت دوست همي دارم ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردي کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد گر تو همه سيمرغي از آه دلم ميترس آخر چکني جانا گر بر جگرت افتد خون جگرم خوردي وز خويش نپرسيدي در طشت فنا روزي بي تيغ سرت افتد پا بر سر درويشان از کبر منه يارا بيچاره تو گر روزي مردي به سرت افتد بيچاره من مسکين در دست تو چون مومم ميآيد و ميجوشد تا بر شکرت افتد هش دار که اين ساعت طوطي خط سبزت اين بر تو گران آيد رايي دگرت افتد گفتي شکري بخشم عطار سبک دل را