گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتدشاعر : عطار گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتدگر پرده ز خورشيد جمال تو برافتدخون از دهن غنچه ز تشوير برافتدچون چشم چمن چهرهي گلرنگ تو بينديک تير نديدم که چنين کارگر افتدبشکافت تنم غمزهي تو گرچه چو مويي استکاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتدگر بر جگرم آب نمانده است عجب نيستليکن چو دمت خورد به دام تو درافتدگر چه دل من مرغ بلند است چو سيمرغآتش ز لب و روي تو در گلشکر افتدگر گلشکري اين دل بيمار کند راستکين آتش از آن است که در خشک و تر افتدبر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسمچون باد، گرت بر من خاکي گذر افتدمن خاک توام پا نهم بر سر افلاکجانش همه خون گردد و دل در خطر افتدبي ياد تو عطار اگر جان به لب آرد