دست به يک درد بي صفا نتوان کرد | | عزم خرابات بيقنا نتوان کرد |
لاجرم اين يک از آن جدا نتوان کرد | | چون نه وجود است نه عدم به خرابات |
هيچ نشان شه و گدا نتوان کرد | | شاه مباش و گدا مباش که آنجا |
توشهي اين راه جز فنا نتوان کرد | | گم شدن و بيخودي است راه خرابات |
وعدهي اثبات او وفا نتوان کرد | | هر که ز خود محو گشت در بن اين دير |
تا به ابد چارهي بقا نتوان کرد | | سايه که در قرص آفتاب فرو شد |
زانکه چنين عزم جز به لا نتوان کرد | | لا شو اگر عزم ميکني تو به بالا |
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد | | گر قدري عمر بيحضور کني فوت |
ترک جهاني به يک خطا نتوان کرد | | خود قدري نيست اين قدر که جهان است |
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد | | گر ز خرابات درد قسم تو آيد |
حاجت تو بي ميي روا نتوان کرد | | چون به خرابات حاجت تو حضور است |
در حق ياري چنين ريا نتوان کرد | | يار عزيز است خاصه يار خرابات |
دامن او يک نفس رها نتوان کرد | | هم نفسي دردکش اگر به کف آري |
قصه دردي کشان ادا نتوان کرد | | تا که نگردد فريد درد کش دير |