يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
شاعر : عطار
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد بر دل آن کس که تافت يک سر مو زين حديث زود که خورشيد عمر بر سر ديوار شد گر تف خورشيد عشق يافتهاي ذرهشو ليک هر آنکس که ديد روي تو ديندار شد ماه رخا هر که ديد زلف تو کافر بماند جان خلايق چو مرغ جمله گرفتار شد دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد جان همه منکران واقف اسرار شد يک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت زاهد پشمينه پوش ساکن خمار شد باز چو زلف تو کرد بلعجبي آشکار پاي بدين در نهاد باز به اقرار شد هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد چون سر زلف تو ديد با سر انکار شد وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را رهبر عطار گشت ره زن عطار شد روي تو و موي تو کايت دين است و کفر