| در جهان عشق تو افسانه شد | | تا دل لايعقلم ديوانه شد |
| وز همه کار جهان بيگانه شد | | آشنايي يافت با سوداي تو |
| صد هزاران جان و دل پروانه شد | | پيش شمع روي چون خورشيد تو |
| همچو آدم از پي يک دانه شد | | مرغ عقل و جان اسير دام تو |
| ره بياموخت و به سوي خانه شد | | نه که مرغ جان ز خانه رفته بود |
| وآخر اندر کار تو مردانه شد | | بود تردامن در اول چون زنان |
| مست پيشت آمد و ديوانه شد | | مرديش اين بود کاندر عشق تو |
| شد تو را شايسته هرگز يا نشد | | ميندانم تا دل عطار هيچ |