سرمست به بوستان برآمد
سرمست به بوستان برآمد
شاعر : عطار
از سرو و ز گل فغان برآمد سرمست به بوستان برآمد هر گل که ز بوستان برآمد با حسن نظارهي رخش کرد مخمور ز گلستان برآمد نرگس چو بديد چشم مستش دلسوخته شد ز جان برآمد چون لاله فروغ روي او يافت آزاده و ده زبان برآمد سوسن چو ز بندگي او گفت فرياد ز کاروان برآمد بگذشت به کاروان چو يوسف هر شور که از جهان برآمد از شيريني خندهي اوست هر تير که از کمان برآمد وز سر تيزي غمزهي اوست از شرم رخش چنان برآمد کردم شکري طلب ز تنگش صد دستهي ارغوان برآمد کز روي چو گلستانش گويي از کنگرهي عيان برآمد خورشيد رخ ستاره ريزش ماهي مه از آسمان برآمد از يک يک ذرهي دو عالم نقشيم به امتحان برآمد در خود نگريستم بدان نور چون موي تنم از آن برآمد يک موي حجاب در ميان بود زان حقهي درفشان برآمد در حقه مکن مرا که کارم اندوه تو از ميان برآمد از هر دو جهان کناره کردم آواره ز آشيان برآمد هر مرغ که کرد وصفت آغاز آوازهي بي نشان برآمد زيرا که به وصفت از دو عالم وز دانش و از بيان برآمد در وصف تو شد فريد خيره
مقالات مرتبط