روي تو کافتاب را ماند شاعر : عطار آسمان را به سر بگرداند روي تو کافتاب را ماند خاک در چشم عقل افشاند مرکب عشق تو چو برگذرد دهنش پهن باز ميماند هر که عکس لب تو ميبيند ميکند هر جفا که بتواند زلف شبرنگ و روي گلگونت گاه گلگون عشقت اين راند گاه شبرنگ زلفت آن تازد اين چنين آتشي که بنشاند عشقت آتش فکند در جانم بر رخ چون زرم که برخواند خط خونين که مينويسم من از غمم هر که حال من داند پاي تا سر چو ابر اشک شود آخر افتاده را که...