روي تو کافتاب را ماند

روي تو کافتاب را ماند شاعر : عطار آسمان را به سر بگرداند روي تو کافتاب را ماند خاک در چشم عقل افشاند مرکب عشق تو چو برگذرد دهنش پهن باز مي‌ماند هر که عکس لب تو مي‌بيند مي‌کند هر جفا که بتواند زلف شبرنگ و روي گلگونت گاه گلگون عشقت اين راند گاه شب‌رنگ زلفت آن تازد اين چنين آتشي که بنشاند عشقت آتش فکند در جانم بر رخ چون زرم که برخواند خط خونين که مي‌نويسم من از غمم هر که حال من داند پاي تا سر چو ابر اشک شود آخر افتاده را که...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روي تو کافتاب را ماند
روي تو کافتاب را ماند
روي تو کافتاب را ماند

شاعر : عطار

آسمان را به سر بگرداندروي تو کافتاب را ماند
خاک در چشم عقل افشاندمرکب عشق تو چو برگذرد
دهنش پهن باز مي‌ماندهر که عکس لب تو مي‌بيند
مي‌کند هر جفا که بتواندزلف شبرنگ و روي گلگونت
گاه گلگون عشقت اين راندگاه شب‌رنگ زلفت آن تازد
اين چنين آتشي که بنشاندعشقت آتش فکند در جانم
بر رخ چون زرم که برخواندخط خونين که مي‌نويسم من
از غمم هر که حال من داندپاي تا سر چو ابر اشک شود
آخر افتاده را که رنجانداوفتادم ز پاي دستم گير
يک سر موي سر نپيچانددلم از زلف پيچ بر پيچت
آه من از تو داد بستاندگر دلم بستدي و دم دادي
همچو عطار با تو درماندهر که درمانده‌ي تو شد نرهد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.