| کتش سوزنده فغان ميکند | | عشق توام داغ چنان ميکند |
| بر سر من اشکفشان ميکند | | بر دل من چون دل آتش بسوخت |
| چون دل آتش خفقان ميکند | | درنگر آخر که ز سوز دلم |
| کتشم از عشق ضمان ميکند | | عشق تو بيرحمتر از آتش است |
| عشق تو آهنگ به جان ميکند | | آتش سوزنده به جز تن نسوخت |
| زلف تواش موي کشان ميکند | | هر که ز زلف تو کشد سر چو موي |
| مردم چشم تو عيان ميکند | | آنچه که جستند همه اهل دل |
| زلف تو در نيم زمان ميکند | | وآنچه که صد سال کند رستمي |
| کابروي تو چرخ کمان ميکند | | چون نزند چشم خوشت تير چرخ |
| پيش رخت سايه گران ميکند | | گر همه خورشيد سبکرو بود |
| هست يقين کان به گمان ميکند | | هر که کند وصف دهانت که نيست |
| ختم همه حسن جهان ميکند | | خط تو چون مهر نبوت به نسخ |
| خط تو زان قصد نشان ميکند | | چون ز پي خضر همه سبز رست |
| خط تو سرسبزي از آن ميکند | | چشمهي خضر است دهانت به حکم |
| دعوي آن خط و دهان ميکند | | پسته وآن فستقي مغز او |
| برگ گل از سبزه نهان ميکند | | بي خبري دي خط تو ديد و گفت |
| غاليه در غاليهدان ميکند | | مينشناسد که دهانش ز خط |
| رشتهي آن ثقبه ميان ميکند | | چون دهنش ثقبهي سوزن فتاد |
| گفت که نرمم به زبان ميکند | | دي ز دهانش شکري خواستم |
| ميندهد زانکه زيان ميکند | | سود ندارد شکري بي جگر |
| لالهي من برگ خزان ميکند | | کز نفس سردت و باران اشک |
| چون رخ خود لالهستان ميکند | | شفقت او بين که رخم در سرشک |
| گرچه ز صد شيوه برآن ميکند | | شيوه او مينبد اندر فريد |