سر مستي ما مردم هشيار ندانند سر مستي ما مردم هشيار ندانندشاعر : عطار انکار کنان شيوهي اين کار ندانندسر مستي ما مردم هشيار ندانندسوز دل آلودهي خمار نداننددر صومعه سجاده نشينان مجازياحوال سراپردهي اسرار ندانندآنان که بماندند پس پردهي پنداراندوه شبان من بييار ندانندياران که شبي فرقت ياران نکشيدندتا مدعيان از پس ديوار ندانندبي يار چو گويم بودم روي به ديواربر طرف چمن جز گل و گلزار ندانندسوز جگر بلبل و دلتنگي غنچهدرمان دل خستهي عطار ندانندجمعي که بدين درد گرفتار نگشتند