| سرگشته همچو نقطهي پرگار ميروند | | آنها که در حقيقت اسرار ميروند |
| هم در ميان بحر نگونسار ميروند | | هم در کنار عرش سرافراز ميشوند |
| هم در طريق عشق به هنجار ميروند | | هم در سلوک گام به تدريج مينهند |
| ايشان به حکم وقت به يکبار ميروند | | راهي که آفتاب به صد قرن آن برفت |
| ور ميروند سخت سزاوار ميروند | | گر ميرسند سخت سزاوار ميرسند |
| کز تنگناي پردهي پندار ميروند | | در جوش و در خروش از آنند روز و شب |
| گرچه به پرده باز گرفتار ميروند | | از زير پرده فارغ و آزاد ميشوند |
| در مطلقي گرفتهي اسرار ميروند | | هرچند مطلقند ز کونين و عالمين |
| وآزاد همچو سرو سبکبار ميروند | | بار گران عادت و رسم اوفکندهاند |
| سر در درون کشيده چو طومار ميروند | | چون نيست محرمي که بگويند سر خويش |
| در اندکي هر آينه بسيار ميروند | | چون سير بي نهايت و چون عمر اندک است |
| روي پر اشک و روي به ديوار ميروند | | تا روي که بود که به بينند روي دوست |
| تا لاجرم نه مست و نه هشيار ميروند | | بي وصف گشتهاند ز هستي و نيستي |
| کز خود نه گم شده نه پديدار ميروند | | از ذات و از صفات چنان بي صفت شدند |
| بر بوي آن به کلبه عطار ميروند | | از مشک اين حديث مگر بوي بردهاند |