آنرا که ز وصل او نشان بود

آنرا که ز وصل او نشان بود شاعر : عطار دل گم شدگيش جاودان بود آنرا که ز وصل او نشان بود گر بود ستاره‌اي نهان بود آري چو بتافت شمع خورشيد چون بحر به جاي او روان بود نتواند رفت قطره در بحر اما همه عمر همچنان بود بحري که اگرچه موج‌ها زد نتوان گفتن که يک جهان بود هر دم بنمود صد جهان ليک پندار خيال يا گمان بود زيرا که شد آمدي که افتاد لاغيري دان که بس عيان بود گر بود نمود فرع غيري بازي خيال در ميان بود زانجا که حيات لعب و لهوست...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنرا که ز وصل او نشان بود
آنرا که ز وصل او نشان بود
آنرا که ز وصل او نشان بود

شاعر : عطار

دل گم شدگيش جاودان بودآنرا که ز وصل او نشان بود
گر بود ستاره‌اي نهان بودآري چو بتافت شمع خورشيد
چون بحر به جاي او روان بودنتواند رفت قطره در بحر
اما همه عمر همچنان بودبحري که اگرچه موج‌ها زد
نتوان گفتن که يک جهان بودهر دم بنمود صد جهان ليک
پندار خيال يا گمان بودزيرا که شد آمدي که افتاد
لاغيري دان که بس عيان بودگر بود نمود فرع غيري
بازي خيال در ميان بودزانجا که حيات لعب و لهوست
هر عيب که بود عيب‌دان بودهرگاه که اين خيال برخاست
پس قطره و بحر هم‌عنان بودچون هست حقيقت همه بحر
هر ذره که بود ديده‌بان بودخورشيد رخش بتافت ناگاه
گويي تو که صد هزار جان بوددر هر دل ذره‌اي محقر
چون در نگريست بي‌نشان بودهر ذره اگرچه صد نشان داشت
چه جاي زمين و آسمان بودچون پرتو ذره‌اي چنين است
ذرات جهان هم آشيان بودطاوس رخش چو جلوه‌اي کرد
در هر دو جهان که را امان بوددر پيش چنان جمال يکدم
از خويش مرا بسي زيان بودجانا برهان مرا ز من زانک
خود بي تو چگونه مي‌توان بودجان کاستن است بي تو بودن
گويي شب و روز کامران بودعطار دمي اگر ز خود رست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط