هر که را با لب تو پيمان بود شاعر : عطار اجل او از آب حيوان بود هر که را با لب تو پيمان بود همچو من تا که بود حيران بود هر که روي چو آفتاب تو ديد که نکوتر از آن بنتوان بود در نکويي پسندهي جايي نمکي داشت و شکرافشان بود چون بديدم لب جگر رنگت ليک بيمم ز تير مژگان بود يک شکر آرزوم کرد الحق ديده هر راز دل که پنهان بود بي رخت بر رخم نوشت به خون نزدم زانکه آن نفس جان بود خواستم تا نفس زنم بي تو کي مرا در جهان غم آن بود جان من گر...