هر که را با لب تو پيمان بود

هر که را با لب تو پيمان بود شاعر : عطار اجل او از آب حيوان بود هر که را با لب تو پيمان بود همچو من تا که بود حيران بود هر که روي چو آفتاب تو ديد که نکوتر از آن بنتوان بود در نکويي پسنده‌ي جايي نمکي داشت و شکرافشان بود چون بديدم لب جگر رنگت ليک بيمم ز تير مژگان بود يک شکر آرزوم کرد الحق ديده هر راز دل که پنهان بود بي رخت بر رخم نوشت به خون نزدم زانکه آن نفس جان بود خواستم تا نفس زنم بي تو کي مرا در جهان غم آن بود جان من گر...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر که را با لب تو پيمان بود
هر که را با لب تو پيمان بود
هر که را با لب تو پيمان بود

شاعر : عطار

اجل او از آب حيوان بودهر که را با لب تو پيمان بود
همچو من تا که بود حيران بودهر که روي چو آفتاب تو ديد
که نکوتر از آن بنتوان بوددر نکويي پسنده‌ي جايي
نمکي داشت و شکرافشان بودچون بديدم لب جگر رنگت
ليک بيمم ز تير مژگان بوديک شکر آرزوم کرد الحق
ديده هر راز دل که پنهان بودبي رخت بر رخم نوشت به خون
نزدم زانکه آن نفس جان بودخواستم تا نفس زنم بي تو
کي مرا در جهان غم آن بودجان من گر بود وگر نبود
که نه در خورد چون تو جانان بودليک جان زان سبب ندادم من
زانکه جان دادن من آسان بودجان بدادم چو روي تو ديدم
هستي و نيستيش يکسان بودجان عطار تا که بود از تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط